وقتی از سینما خارج شدم حالم چنان بود که اگر در فضایی با ممانعت های اجتماعی کمتر زندگی می کردم، حتما بدور خویش می چرخیدم و رقصی ملایم آغاز می کردم. انگار در پس ذهنم موسیقی ملایمی جریان داشت که حرکاتم را ملایم و موزون می نمود. دوست داشتم آن حس را کش بدهم و روزها و ماهها و سالها با خود ببرم. دوست داشتم آن حس به نوک انگشتانم منتقل شود و دست به هر شی ای می زنم، گیاه بروید و شکوفه زند. دوست داشتم نوک شست پایم را روی زمین بگذارم و با پای دیگرم دایره ای بدورش بکشم و دستانم را به پرواز درآورم. هنوز هم با یادآوردن آن حال خوش، شادی عمیقی در وجودم می دود. لبخند رخ می نماید و زمزمه " دختر شیرازی جونم دختر شیرازی ... " بر لبانم جاری می گردد.
حس ها اصیلند. وقتی تا این حد به حس عشق و اعتماد نیاز داریم، چقدر لایق اعتماد هستیم؟
پیشنهاد می کنم فیلم " خداحافظ دختر شیرازی" را ببینید. به تنهایی توانست ناخوشی حاصل از روزهای دردآلود گذشته ای نزدیک را از وجودم ببرد و مرا با سرخوشی به خانه راهی کند.
#خداحافظ_دختر_شیرازی
#افشن_هاشمی
این پست فقط یک تخلیه ذهنی است.
هرکار کردم این موضوع را فراموش کنم، دیدم نمی شود که نمی شود. اینهم از ذهن گیرکننده من! یکی نیست به او بگوید آخر مگر چه موضوع مهمی بود که این چند روز مثل بازی یویو تکرارش کرده ای؟
موضوع مردی است که هر روز عصر در پارک نزدیک محل کارم پیاده روی سریع می کند. صد البته که این موضوع اصلا ذهن مرا درگیر نکرده است. چیزی که مثل بومرنگ می رود و می آید اینست که بنده ایشان را در تمام طول روزهای عبور آلودگی هوا از حد مجاز، بدون ماسک در حال پیاده روی دیدم. و هربار با خودم فکر کردم چرا این مرد متوجه نیست که این پیاده روی سریع هیچ سودی که ندارد هیچ، برای ریه ها و قلبش ضرر هم دارد. بلافاصله هم به فکرم می رسید که مگر تو وکیل وصی مردم هستی؟ " به تو چه؟"
از آنجایی که این ذهن در گام های آن مرد گیر کرده بود، تصمیم گرفتم بنویسم بلکه از ذهنم خارج شود. باشد که رستگار شوم!
هر وقت به این شب میرسم، یاد کودکی ام میافتم. دخترکی که از شب یلدا فقط بلندتر بودنش را شنیده بود اما نمیدانست بلندترین شب سال فقط کمی کمتر از یک دقیقه طولانیتر از شبهای پیش از خود است. دخترک تا صبح، بارها از جایش برمیخواست، پشت پنجره میرفت و آسمان را نگاه میکرد. با آنکه عاشق ستارهها بود، اما آن شب آرزو میکرد زودتر صبح برسد. آنوقت به محض دیده شدن اولین نشانههای آفتاب، نفسی میکشید و راحت میخوابید.
دخترک خیال می کرد بلندترین شب سال همیشه برای همه همینگونه است. او نمیدانست که این شب! طولانیترین شب دنیا برای کسانیست که عزیزانشان را از دست دادهاند.
بیاد آنانی که در میان ما نیستند. یادشان جاودان
* عنوان از حافظ شیرازی
در خاطرم نام بازار مولوی گره خورده با بو و رنگ پارچه ها، عمده فروشی های آجیل ، حبوبات و لوازم بهداشتی. بارها به آنجا رفته ام و خودم را میان پارچه فروشی ها گم کرده ام. نه اینکه برای هر تکه پارچه ای که می خرم راهی مولوی شوم، نه! همیشه خریدهای مهم، یا عمده راه ما را به سمت مولوی کشانده است. برای آدمی مثل من، مقاومت در برابر خریدن پارچه کاری طاقت فرساست، ولی به نوازش چشمانم با آنهمه نقش و طرح می ارزد.
اما دیروز، من آنجا نبودم که پارچه بخرم. قرار بود کار کوچکی برای پدر انجام بدهم و بعد او و مادر به مولوی بروند. لحظه آخر تصمیم گرفتم همراهشان بروم. خودم را به روز و روزگار سپردم و منتظر ماندم که ببینم چه هدیه خاصی برایم در نظر گرفته است. حتی وقتی مادر با شیطنت گفت " نمی خوای پارچه فروشی ها را ببینی؟" گفتم "بگذار یک روز بیاییم و سر صبر چرخ بزنیم".
و آن هنگام، وقتی از یکی از فروشگاه های نبش خیابان خارج شدم، زیر یکی از هیجان انگیزترین برگ ریزان های عمرم قرار گرفتم. من از جهان پرهیاهو جدا شدم و در ریزش برگ ها نفس کشیدم. میان رفت و آمد عجولانه ی عابران، روحم روی برگ کوچک زرد رنگی سر خورد و رقصید و بر زمین نشست.
* دو بار زیر برگ ریزان قرار گرفتم. یک بار در میدان بهار شیراز، و دیگری بازار مولوی. برای اولی همیشه منتظر بودم، دومی را حتی تصور هم نکرده بودم.
توما این ضربالمثل آلمانی را با خود زمزمه میکرد: یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. *
منهم گمان میکنم یکبار زندگی کردن به هیچ وجه کافی نیست. بین خودمان بماند؛ وقتی خوب فکر میکنم، انگار ما بارها زندگی کردهایم. مثل حس من زمانِ قدم زدن در کوچه های یزد. انگار د ر آن سردابها در کنار خانوادهای خندیده بودم و زیر بادگیری چرخیده بودم. انگار بوی کاهگل و نسیم ملایم را بسیار سال پیش با خود به یادگار برده بودم. انگار در آن کوچه زاده شده ، بزرگ شده و مرده بودم.
* بار هستی - میلان کوندرا
در برنامه مدیتیشن 21 روز فراوانی شرکت کرده ام. تمرین روز اول این است " نام 50 نفر را بنویسید که تاثیر مثبت در زندگی اتان داشته اند". و این سخت ترین کار این روزهای من است.
به گذشته نگاه می کنم و چهره هایی شفاف و واضح به خاطرم می آیند، اما نام ها را فراموش کرده ام. چه کنم که نام ها به چهره ها می چسبد، اما چهره ها باقی می ماند و نام ها گم می شوند؟ انگار زندگی را همچون تصویری پیوسته و بزرگ بیاد دارم. بدون نام ، بدون زمان، بدون نشانی!
حالم دگرگون است و نمی توانم یا بهتر است بگویم نمی خواهم آنچه را شنیده ام را باور کنم. یک مرد برای خرید مایحتاج مهمانهایش می رود و بی هیچ جرمی، جنازه اش بر می گردد.
آنچه حالم را ویران تر می کند این است که جان آدمی در این حد بیارزش شده است. یقین دارم انسان کنونی تفاوت چندانی با اجداد غارنشینش ندارد. او نمی توانست از منطق و کلمه برای ارتباط استفاده کند، پس از قدرتش استفاده میکرد. انسان کنونی که همه ابزارها و دانش های ارتباط را دارد، اما استفاده از قدرت را ساده ترین راه اعمال نظر میداند.
در این حال ناخوش، خانواده قصد کرده بودند فیلمی از زنی ببینند که می خواست انتقام مرگ پدر و فرزندش را بگیرد. ببین قدرت رسانه در چه حد است که زنان و مردانی دیگران را سلاخی می کنندو داستان چنان ساخته و پرداخته شده که بیننده نگران است برای این قصاب انتقام جو خطری پیش نیاید! فقط چند صحنه گذرا از فیلم را دیدم و از آن حجم خشونت و خون، تمام بند بند وجودم درد میکند.
دوستی می گفت " روح ما در زمان تولد انتخاب کرده است که به چه شکلی و در کجا به دنیا بیاید" حالا سوال اینجاست که اگر انتخاب من اینجا و اکنون بوده است، روحم چه هدفی را دنبال می کرده است؟
به قیافه های پوشیده در لباسهای ضدشورش اشان نگاه می کنم. برخی آنقدر جوانند که قلبم تیر می کشد. چه چیز کم است که یک نفر آماده می شود، لباس رزم می پوشد تا تمام نیروی جوانی اش را بر سر عاصیان بکوبد؟
فیلم کوتاهی را بیاد می آورم. ماده خرسی خشمگین است و بر سر توله اش نعره می زند. در یک لحظه، توله خرس بر ترس اش غلبه می کند و مادر را در آغوش می گیرد. نعره ها کمتر و کمتر می شوند. خرس به آرامی خاموش می شود و آثار خشم از چهره اش ناپدید می گردد. یک توله خرس شجاع نیاز داریم. بروم در تمام رسانه های جهان آگهی کنم:
"آغوشی پر از عشق برای این جهان آشفته و خشمگین و زخمی نیاز است."
درست همان زمان که به دستانم فکر می کردم، تو پرکشیدی و برای همیشه از رنج تن آزاد شدی. این سالهای آخر چقدر دلم برای تمام همپا بودن هایت تنگ شده بود. رنج می کشیدم که همیشه تو را آنگونه نشسته در بستر می دیدم. تاب نگاه کردن به چشمان خیست را نداشتم.می دانستم دلتنگ راه رفتن در خیابانی. دلتنگ گپ و گفت توی مسیر با همسایه های قدیمی! دلتنگ گرم شدن زیر آفتاب ظهر. تو که از زمان کودکی من، هر زمان می دیدمت درحال جنب و جوش بودی.
آن روزها که سرپا بودی هر بار به دیدنت می آمدم یک ریز راه می رفتی. بلند می شدم سینی چای و ظرف میوه را می گرفتم. اصرار می کردم عمه جان آمدم خودت را ببینم و بروم. دیروقت می شود و راه دور است. اما تو مثل پروانه ای سبک بال می پریدی. در این 6 سال چه گذشت به تو پرنده سبک بال ؟ تو که پایه بازیگوشی های برادرزاده ها بودی! تو که به وقت برف بازی از من سریعتر به بالای تپه می رفتی و لیز می خوردی و پررنگ ترین خاطره را به جا گذاشتی. چه سخت گذشت به تو!
سه روز پیش از بند تن آزاد شدی. راستش را بگو، چطور پریدی؟ به کجاها پریدی؟ به کجا سرزدی؟ کجا خندیدی؟ آیا به آن تپه ها سر زدی؟ اما هنوز برف نیامده، بگذار وقتی برف آمد برو، شاید منهم آمدم که حضورت را حس کنم. تصورت کنم که خنده کنان بر تیوب سوار شدی و از بالای تپه لیز می خوری. تصورت کنم که چون غزال تیزپای از تپه بالا می روی و به من می گویی " تنبل نباش بیا. خیلی مزه میده"
آرام بخواب عمه جان.
حدوداً 20 ساله بودم. در یک عصر نمی دانم بهاری یا تابستانی! عجله داشتم زودتر به خانه برسم. از جلوی پسری که روی جدول کنار جوی و به سمت پیاده رو نشسته بود گذشتم. شنیدم که گفت " چه دستهای زیبایی!" .
شاید دو ثانیه در درونم متوقف شدم. حرکتم به سمت خانه ادامه داشت اما درونم، ذهنم گیر کرد در آن لحظه. به محض اینکه از تیررس نگاهش دور شدم، به دستهایم نگاه کردم. از خودم پرسیدم چه زیبایی ای در دستهایم دیده؟ تا آن زمان فکر می کردم دستهای زمختی دارم. فکر کردم چون از ۸ سالگی با قلاببافی آشنا شدم و پس از آن همیشه همدم لحظههایم کارهای هنری بوده است، دستهایم طراوت نوجوانی را ندارند. با دقت به پشت دستم نگاه کردم و با دیدن رگهای بیرون زده، فکر کردم چرا از بین تمام خانواده، دستهای من باید شبیه دستهای دایی باشد؟ داشتم آن حس خوب را با این افکار خراب می کردم. سعی کردم با دقت دستهایم را نگاه کنم.
دستهایم با وجود رگهای برجسته، ظریف بود. ناخن هایم را به خوبی مرتب کرده بودم. پوست دستم سفید و صاف بود. هر چند دوست داشتم انگشتانم قلمی و کشیده شبیه دست نوازندگان پیانو باشد، اما زشت نبودند. پس چه چیز سالیان سال از مغزم گذشته بود که فکر می کردم دستانم زیبا نیست؟
سفر کردم به 7 سالگی. آن روزها هوای فردیس کرج بسیار سرد بود. پوست دستم خشک می شد و ترک می خورد. مادر با کمک گلیسیرین آبلیمو، سعی می کرد خشکی پوستم را درمان کند. اما گلیسیرین داخل ترک های پوستم می شد و اشکم را در می آورد.آن روزها معروفترین کرم دست، نیوآ بود. آنهم بر پوست دستان ظریفم بی اثر می نمود. با این وجود چاره ای نداشتم. تمام پاییز و زمستان مجبور بودم از وازلین، یا گلیسیرین یا کرم نیوآ استفاده کنم. تا آنکه همسایه ای کرم شاندیز را به مادرم معرفی کرد. انگار معجزه شد. ترک دستهایم بسته شد. پوستم نرم و پنبه ای شد و از آن پس توانستم بدون استفاده از دستکش پاییز و زمستان را سر کنم.
آن سالها گذشت و من هر وقت به دستانم نگاه می کردم، یاد حرف آن پسر می افتادم و لبخند می زدم. تا چند سال پیش که دوست دوستی پس از دیدنم گفته بود" چقدر دستهاش پیره!" این جمله کوتاه چه تاثیر عمیقی بر من گذاشت. این را وقتی فهمیدم که چند روز پیش سحر درباره راههای جدید جوانسازی پوست صورت میگفت؛ و من فقط به دستانم فکر میکردم.