-
آرام آرام باران می بارد...
جمعه 13 مرداد 1402 13:33
از آخرین باری که اینجا نوشته ام چیز زیادی تغییر نکرده است. فقط انگیزه هایم دارند دانه به دانه ته می کشد. فقط جای خالی بابا به شدت فریاد می زند. فقط اعتماد به نفسم کمتر شده است. فقط بدخلق و زودرنج شده ام. فقط مثل خر در گل مانده ام. از آخرین باری که اینجا نوشته ام چیز زیادی تغییر نکرده است. کمی کرخت شده ام. حوصله پیاده...
-
مرا به سخت جانی خود این گمان نبود
پنجشنبه 27 مرداد 1401 23:22
همه چیز مرا به یادش میاندازد. هر کجا میروم دلم پر میکشد به هوس آنکه کنارش راه بروم. هر چیزی میخورم دلم میخواهد میتوانست کنارم مزه کند. دارم خودم را از وسط خاطرههای نزیسته با بابا میکشم دنبال جسمم. چه روح خستهای...
-
من اینجا بس دلم تنگست و هر سازی که میبینم بدآهنگ است
چهارشنبه 18 خرداد 1401 15:37
بابا جانم حس بدی است که نمی توانم درباره احساسم صحبت کنم چون عزیزانی هستند که نگران حالم می شوند! حالا که رفته ای باز هم باید همان دختر عاقل و صبور باشم؟ پس کی می توانم رها شوم؟ نشان دهم که خسته ام؟ نشان دهم که رنج پیچک وار بر تار و پودم تنیده شده است؟ بابا جانم چقدر دنیا بی تو خالی به نظر می رسد. چقدر صدایت، بوی تنت،...
-
چرخوفلک
چهارشنبه 13 بهمن 1400 12:10
کودک شجاعی بودم. تقریبا از هیچ چیزی نمیترسیدم. از بلندی میپریدم، از درخت بالا میرفتم، با دودلی پا به مکانهای تاریک میگذاشتم. بازیهای پرهیجان شهربازی مرا به شوق میآوردند. اما، سرسره بلند و چرخوفلک مرا میترساند. از انتظار گردش چرخ و فلک برای سوار و پیاده شدن بقیه افراد ، از لرزش گاه و بیگاه آن، از صدای غیژ و...
-
اسب تیزپای زمان
چهارشنبه 7 مهر 1400 10:23
روزها چنان تند از پس هم می گذرند که گاه از درک دقایق عاجز می شوم. یک لحظه پرشور، لحظه ای دیگر پر از تردید. و این حس تردید چه حس آشنای ترسناکی است! مرتب از خودت می پرسی آیا مسیرم را درست انتخاب کرده ام؟ آیا خودم را به تمامی می شناسم؟ آیا توانایی تغییر دارم؟ آیا از پسش بر می آیم؟ بعد از خودم می پرسم خودت که خودت را می...
-
آوازِ دل
سهشنبه 6 مهر 1400 12:59
مِی و میخانه مست و مِی کشان مست زمین مست و زمان مست آسمان مست نسیم از حلقه زلف تو بگذشت چمن شد مست و باغ و باغبان مست تا زدم یک جرعه می از چشم مستت تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت شد زمین مست، آسمان مست بلبلان نغمه خوان مست باغ مست و باغبان مست تو زمزمه ی چنگ و عود منی تو باده ی جام و سبوی منی نغمه خفته در تار و پود منی...
-
چه شد ؟
چهارشنبه 6 مرداد 1400 16:37
با آنکه با تصمیم قاطع از خرید تلویزیون خودداری کردم، اما هر از گاهی متن و فیلم به دستم می رسد. راست است که جهان به اندازه یک دهکده کوچک شده است و انگار قرار است ما از این دهکده بیرون بیفتیم! روزهایی هست که آرزویی محال بر دلم می گذرد. مثلا در جایی دور به دنیا می آمدم. در زمانی که ساکنین زمین آنقدر کم بودند که منابع...
-
هر لحظه از زندگی، شگفتی تازه ایست ...
شنبه 19 تیر 1400 14:55
از آخرین پستی که گذاشتم تاکنون، جهانم تغییرات بنیادی داشته و در عین حال انگار سالهاست از شروع تجربه جدیدم می گذرد. حق میدهم به همه آنانی که باور نمی کنند آدمی که چنان سرسختانه بر حفظ استقلال روحی و روانی و اجتماعی خود اصرار می ورزید و عطای زندگی مشترک را به لقایش بخشیده بود، در مدت زمانی حدود 3 ماه بر سر سفره عقد...
-
همین حالا لازم است ...
سهشنبه 7 اردیبهشت 1400 14:03
اکنون که از پی در پی بودن اتفاقات هم خوشحالم هم متعجب، لازم است بنویسم تا یادم بماند این حس چقدر دلنشین و زیباست. همین امروز که با شنیدن جدیدترین خبر خوشایند بغض کردم و به زحمت اشکم را کنترل کردم، یادم آمد این حس را بارها و بارها تجربه کرده ام. پس حالا باید از خودم بپرسم " اینهمه فکر، اینهمه نگرانی برای چیست؟ مگر...
-
در اندوه نبودن ثریا ...
جمعه 1 اسفند 1399 20:26
جهان را شب از روز پیدا نبود تو گفتی سپهر و ثریا نبود* دیشب که متوجه شدم دیگر در این جهان نیستی، دلم فروریخت. صدایت با آن لهجه دلنشین مشهدی، با آن خندههای مستانه در گوشم پیچید." شکوفههای آلبالو که گل کنه، من تازه چهاردهسالم میشه" از زمانی که خودم را شناختم، همه با شوق و غرور نامت را میبردند. چقدر از...
-
زخمه بزن بر تار جان
چهارشنبه 29 بهمن 1399 10:34
چند روزی است حال عجیبی دارم. هم از اینکه تنها هستم راضیام. هم دلتنگ و از تنهایی ملول.... از آن حالهای عجیبی که گاهی به آن طوفان فصلی میگفتم. نه میدانی چه میخواهی، نه میدانی چرا میخواهی، نه میدانی اصلا چه میخواهی چه رسد به اینکه چرا میخواهی .... صدای تار می آید و بر دلم زخمه میزند. حالا که همه چیز به ظاهر...
-
کبکوار
جمعه 10 بهمن 1399 01:48
اگر تمام عمرتلاش کرده باشی روح عریانت را از تیررس نگاهها دور کنی؛ آیا ترسناکتر و وسوسه کنندهتر از این وجود دارد که کسی شیارهای روحت را از لابهلای حرفهایت ببیند؟ ترسناک است که در برابرش حس برهنگی روح داشته باشی و در عین حال وسوسه شوی که خودت را از نگاه او دوباره ببینی و بشناسی. انگار در گردبادی گرفتاری که نه توان...
-
نجوای کتاب
دوشنبه 15 دی 1399 10:35
چند ماهی است کتابها را روخوانی و ضبط می کنم و در یک کانال می گذارم. کار آماتور و غیرحرفه ای است. اما اگر دوست داشته باشید بشنوید، در تلگرام کانال NightBookReading را سرچ کنید. کتابهایی که تا به حال خوانده ام، دیوانه وار، موزه معصومیت و دو داستان کوتاه است. کتاب " حال و هوای عجیب در توکیو" در حال ضبط است و...
-
صدای آرامش ...
دوشنبه 24 شهریور 1399 09:43
پنجره اتاق کارم رو به اتوبان باز می شود. به ندرت آن را باز می کنم چون سر و صدای عبور و مرور ماشین ها بسیار زیاد است. اما ... امروز صبح که کولر روشن نشده بود، دلم خواست هوای اتاق عوض شود. پنجره را باز کردم و بی تفاوت به صدای ماشین ها مشغول کار شدم. یکباره متوجه شدم به صدای فش فش ضعیفی که ازآب پاش فضای سبز می آید گوش می...
-
سپاس برای همه آن دقایقی که مطابق میلم پیش نرفت
شنبه 22 شهریور 1399 12:01
به سادگی اتفاق افتاد. پدر سه هفته پس از تزریق دارو برای جلوگیری از خونریزی شبکیه، ابتدا بی اشتها شد و بعد داروهای دیابتش را مصرف نکرد. پس از سه روز بی اشتهایی، در روز چهارم کلا از اشتها افتاد و فقط به اصرار و تلاش من در حد چند قاشق می خورد، حتی داروهایش را هم با اصرار خورد. از روز اول هرچه دنبال علائم کرونا گشتم، بی...
-
موشک هایی که به هدف می خوردند
پنجشنبه 12 تیر 1399 12:22
وقتی جنگ ایران و عراق شروع شد، شش سال داشتم. آن روزها در حومه تهران زندگی می کردم. منطقه ییلاقی و آرامی بنام فردیس که در نزدیکی نیروگاه برق منتظر قائم قرار دارد. روزهای بمباران و موشک باران، صدای آژیرخطر، خاموشی سراسری برق و ما که چون گنجشکان کوچک زیر بازوان پدر و مادر می خزیدیم. پدر به واسطه شغلش، مرتب به مناطق جنگی...
-
فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست
یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 10:00
روزهایی هست که میبینی! به معنای واقعی دیدن. یعنی هرچه را نگاه میکنی تجزیه و تحلیل سریعی در مغزت اتفاق میافتد و آنچه را میبینی درک میکنی. روزهایی که هوش و حواست خوب سرجایش است و اکثر اوقات در کنارش یک دنیا فکر و صدا در سرت موج میزند. روزهای دیگری هست که سرشار از شادی عجیبی هستی. همه چیز در اطرافت، لبخند کودکی...
-
به نام فروردین
یکشنبه 31 فروردین 1399 18:43
امروز آخرین روز از عجیب ترین فروردین عمرمان است. چه حس های عجیبی را تجربه کردیم. نتوانستیم عزیزانمان را در آغوش بگیریم و رویشان را ببوسیم. نتوانستیم با دوستانمان در کافه ها دیدار کنیم، یا در پارک ها قدم بزنیم یا دسته جمعی عطر شکوفه ها را با فراغ خاطر ببلعیم و قهقهه زنان بهار را جشن بگیریم. ترسیدیم دست های همدیگر را...
-
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم ...
پنجشنبه 22 اسفند 1398 19:12
حیف از این اسفند که چنین پر التهاب، پر از نگرانی و پر از اندوه می گذرد. منِ عاشقِ اسفند! امسال نتوانستم با لذت به سرشاخه ها و جوانه ها نگاه کنم و به درختان دست بکشم. گل های ریز روییده را با لذت و عشق نگاه کنم و لبخند بزنم. خدا را شکر بعضی کارها را می شود در خانه انجام داد و مدیران فهیم شرکت هم همکاری می کنند. اما...
-
عاشقانه ای برای روزهای سرد
چهارشنبه 2 بهمن 1398 10:24
وقتی از سینما خارج شدم حالم چنان بود که اگر در فضایی با ممانعت های اجتماعی کمتر زندگی می کردم، حتما بدور خویش می چرخیدم و رقصی ملایم آغاز می کردم. انگار در پس ذهنم موسیقی ملایمی جریان داشت که حرکاتم را ملایم و موزون می نمود. دوست داشتم آن حس را کش بدهم و روزها و ماهها و سالها با خود ببرم. دوست داشتم آن حس به نوک...
-
بومرنگ ذهنی
سهشنبه 10 دی 1398 15:35
این پست فقط یک تخلیه ذهنی است. هرکار کردم این موضوع را فراموش کنم، دیدم نمی شود که نمی شود. اینهم از ذهن گیرکننده من! یکی نیست به او بگوید آخر مگر چه موضوع مهمی بود که این چند روز مثل بازی یویو تکرارش کرده ای؟موضوع مردی است که هر روز عصر در پارک نزدیک محل کارم پیاده روی سریع می کند. صد البته که این موضوع اصلا ذهن مرا...
-
صحبت حکام ظلمت شب یلداست نور ز خورشید جوی بو که برآید
سهشنبه 26 آذر 1398 15:32
هر وقت به این شب میرسم، یاد کودکی ام میافتم. دخترکی که از شب یلدا فقط بلندتر بودنش را شنیده بود اما نمیدانست بلندترین شب سال فقط کمی کمتر از یک دقیقه طولانیتر از شبهای پیش از خود است. دخترک تا صبح، بارها از جایش برمیخواست، پشت پنجره میرفت و آسمان را نگاه میکرد. با آنکه عاشق ستارهها بود، اما آن شب آرزو میکرد...
-
بازار مولوی
شنبه 16 آذر 1398 10:27
در خاطرم نام بازار مولوی گره خورده با بو و رنگ پارچه ها، عمده فروشی های آجیل ، حبوبات و لوازم بهداشتی. بارها به آنجا رفته ام و خودم را میان پارچه فروشی ها گم کرده ام. نه اینکه برای هر تکه پارچه ای که می خرم راهی مولوی شوم، نه! همیشه خریدهای مهم، یا عمده راه ما را به سمت مولوی کشانده است. برای آدمی مثل من، مقاومت در...
-
سنگینیِ سبکیِ هستی
چهارشنبه 13 آذر 1398 20:43
توما این ضربالمثل آلمانی را با خود زمزمه میکرد: یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. * منهم گمان میکنم یکبار زندگی کردن به هیچ وجه کافی نیست. بین خودمان بماند؛ وقتی خوب فکر میکنم، انگار ما بارها زندگی کردهایم. مثل حس من زمانِ قدم زدن در کوچه های یزد. انگار د ر...
-
بدون نام، بدون زمان
سهشنبه 12 آذر 1398 10:03
در برنامه مدیتیشن 21 روز فراوانی شرکت کرده ام. تمرین روز اول این است " نام 50 نفر را بنویسید که تاثیر مثبت در زندگی اتان داشته اند". و این سخت ترین کار این روزهای من است.به گذشته نگاه می کنم و چهره هایی شفاف و واضح به خاطرم می آیند، اما نام ها را فراموش کرده ام. چه کنم که نام ها به چهره ها می چسبد، اما چهره...
-
حال ما خوب نیست. باور کن
چهارشنبه 29 آبان 1398 11:58
حالم دگرگون است و نمی توانم یا بهتر است بگویم نمی خواهم آنچه را شنیده ام را باور کنم. یک مرد برای خرید مایحتاج مهمانهایش می رود و بی هیچ جرمی، جنازه اش بر می گردد.آنچه حالم را ویران تر می کند این است که جان آدمی در این حد بیارزش شده است. یقین دارم انسان کنونی تفاوت چندانی با اجداد غارنشینش ندارد. او نمی توانست از...
-
عشق را چه شد؟
سهشنبه 28 آبان 1398 13:30
به قیافه های پوشیده در لباسهای ضدشورش اشان نگاه می کنم. برخی آنقدر جوانند که قلبم تیر می کشد. چه چیز کم است که یک نفر آماده می شود، لباس رزم می پوشد تا تمام نیروی جوانی اش را بر سر عاصیان بکوبد؟فیلم کوتاهی را بیاد می آورم. ماده خرسی خشمگین است و بر سر توله اش نعره می زند. در یک لحظه، توله خرس بر ترس اش غلبه می کند و...
-
حالا راحت از هر تپه ای بالا می روی...
پنجشنبه 16 آبان 1398 09:08
درست همان زمان که به دستانم فکر می کردم، تو پرکشیدی و برای همیشه از رنج تن آزاد شدی. این سالهای آخر چقدر دلم برای تمام همپا بودن هایت تنگ شده بود. رنج می کشیدم که همیشه تو را آنگونه نشسته در بستر می دیدم. تاب نگاه کردن به چشمان خیست را نداشتم.می دانستم دلتنگ راه رفتن در خیابانی. دلتنگ گپ و گفت توی مسیر با همسایه های...
-
دست هایم
دوشنبه 13 آبان 1398 20:13
حدوداً 20 ساله بودم. در یک عصر نمی دانم بهاری یا تابستانی! عجله داشتم زودتر به خانه برسم. از جلوی پسری که روی جدول کنار جوی و به سمت پیاده رو نشسته بود گذشتم. شنیدم که گفت " چه دستهای زیبایی!" . شاید دو ثانیه در درونم متوقف شدم. حرکتم به سمت خانه ادامه داشت اما درونم، ذهنم گیر کرد در آن لحظه. به محض اینکه از...
-
نوازش های کوتاهِ گاه به گاه ...
دوشنبه 29 مهر 1398 09:35
پدرم از آن دست مردهایی است که در کودکی به یکباره مرد شده است. به او یاد داده اند که باید حامی باشد. به او یاد داده اند مرد که محبت نیاز ندارد، لازم نیست در آغوش بگیرد و آنقدر باید قوی باشد که کسی به او نزدیک نشود. وقتی به زمین خورد باید خودش برخیزد. گریه برای پسر ننگ است. در عوض او می تواند در خانه بر خواهرانش...