من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

هیچ مگسی با بال پروانه به اصالت نمی رسد...

مهم نیست یک نفر چقدر از لحاظ اجتماعی به موقعیت بالایی رسیده باشد، چون این فقط ظاهر امر است. شخص باید درک کرده باشد و بداند موقعیت مالی و اجتماعی اش امری شخصی است که رفاه او را فراهم می کند و شعور و شخصیت اش فارغ از میزان دارایی مادی اوست.

وقتی می بینم شخصی با بیان میزان دارایی، تحصیلات و موقعیت اجتماعی اش  توقع دارد دست روی هر زنی که می گذارد بله بشنود! و اگر کلمه مورد نظرش را نشنود ، انواع و اقسام توهین ها و تحقیرها را نوشتاری و گفتاری به سمت طرف مقابل گسیل می کند، بیشتر به این شعر ایمان می آورم " نه همین لباس زیباست نشان آدمیت"


جامهٔ آزادی آسان نیست بر خود دوختن .... سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است

عضو بودن تو گروه های تلگرامی تجربیات مختلفی بوجود میاره. یکی اش اینکه افراد متفاوتی پیام خصوصی میدن! به نظر من از بین کسانی که پیام خصوصی میدن اونایی که secret chat باز می کنند غیرقابل اعتماد ترند. 

یکی از همدوره ایهای دانشگاه، دختری با نشاط و خوشرو و مهربان که چند سفر یک روزه و دو سفر چند روزه باهم رفتیم، گروهی تشکیل داده از تمام کسانی که اهل گلگشت و مسافرت و کوهنوردی هستند. من حدود 10 یا 15 درصد اعضا را می شناسم. البته ممکنه در طی سفرهای یک روزه بعضی هاشون رو دیده باشم ولی حضور ذهن ندارم. حدود 3 ساله که این گروه فعاله. اول این گروه توی وایبر تشکیل شد و بعد از مدتی به تلگرام منتقل شد. در این مدت حتی یک مورد پیام خصوصی از اعضایی که نمی شناسم دریافت نکردم تا چند روز پیش!

فردی از گروه پیام خصوصی محرمانه! داد. بعد از حرفهای معمولی نوبت سوالهای خاص تر... و در نهایت سوال اینکه آیا با کسی دوست هستی یا نه! هیچ حس خوشایندی به پیام خصوصی محرمانه ندارم. برای رهایی از مکالمه ای ناخوشایند گفتم بله. پرسید : اگر شما را دعوت به کوهنوردی کنم ایشون ناراحت میشن؟

گفتم " اصولا مگر مرد ایرانی میشناسید که از این قضیه خوشحال بشه؟"

- نه . امکان نداره. اگر ناراحت نشه کمال بی غیرتیه...

- پس شما اینطور فکر میکنید.  پس  یعنی اگر کسی  همسر یا دوستتان رو دعوت به کوهنوردی کنه شما ناراحت میشید؟

- من فقط به منظور همراهی در کوه گفتم

- فرض کنیم شخص خیالی هم به همین منظور بگه.

- مزاحم وقتتان نمیشم. اما این شماره من ... در زمینه .... مشغولم . اگر کاری داشتید در خدمتم.

بعد از چند دقیقه :

- شما خانمی رو تو گروه میشناسید که با کسی دوست نباشه؟

- نه 

- متشکرم

-قبل از اینکه تشریف ببرید یه سوال ! شما که به خودتون اجازه میدید در یک گروه اجتماعی به دنبال پیدا کردن دوست دختر باشید، آیا این اجازه رو به همسرتون هم می دید؟ 

چند دقیقه با تایپ کردن های مقطع سپری شد تا نوشتم: نیازی نیست جواب این سوال رو به من بدید. جوابش رو پیش خودتون نگه دارید.

فردا صبح .... دوباره پیام داد

- سلام خانم. می تونم ازتون خواهش کنم از صحبت دیشب با کسی تو گروه حرف نزنید

- سلام. بله

- میتونم مطمئن باشم؟

- لزومی نداره درباره اش با کسی صحبت کنم.

- ممنون خدانگهدار


جالبه که آدمها برای خودشان حق هایی قائلند که برای همسر یا دوستشان قائل نیستند. زن و مرد هم نداره. 


* عنوان برگرفته از شعر بیدل دهلوی

پچیدگی در کار نیست!

همیشه انتخاب ها تعیین می کنند در چه شرایطی باشیم. اینکه حالا ، در این شرایط سنی و روحی، حتی بگوییم با تشویق اطرافیان! کاری کردم که چالشی نسبتا بزرگ (با توجه به قد و قواره خودم) برایم ایجاد کرده، فقط یک انتخاب است و دیگر هیچ!

 این انتخاب یک دست آورد مهم داشت. فهمیدم آنقدرها که همیشه خودم و دیگران تصور می کردیم، آدم صبوری نیستم. این روزها خودم را جور دیگری دیدم. آدمی به شدت مضطرب و حساس. آدمی که هر لحظه از فشار افکار و شرایط اشک از چشمانش جاری می شود و گاهی بیش از تصور خودش نق می زند. این روزها انگار آدم ضعیف وجودم رشد کرده و بزرگ شده و اگر حمایت مستقیم مادر، حرفهای دلگرم کننده خواهر و برادر و دستهای یاری دوستی عزیز که بارها در شرایط مختلف حمایتش را نشان داده ، نبود؛ بی گمان خیلی زود عقب نشینی می کردم. در دو هفته ی گذشته بارها به این وجه از وجودم فکر کرده ام. شاید تمام این سالها، آنچه که چالش های زندگی ام می خواندم واقعا چالش نبودند و تنها باعث شده بودند تصوری غلط از توانایی کنترل امور داشته باشم. شاید هم چون تمام سود و زیانشان فقط و فقط متوجه ی من بود با خیال آسوده به مقابله و حل اشان می رفتم! 

این روزها همکارها هم ماجرا را می دانند، اما نگاه های متعجب اشان می گوید " تو آن آدمی که می شناختم نیستی!" حتی خانم "گ" گفت " تا بحال شما رو اینقدر مضطرب ندیده بودم. اینقدر کم تحمل! چیزی نیست که نگرانش باشی از عهده اش بر میای" و من می دانم این از عهده برآمدن، فرصتی است برای رشد کردن. فرصتی برای آنکه بفهمم هر چالشی در ابتدا ترسناک است، هر روزی که می گذرد تحمل شرایط جدید ساده تر می شود و فکر - این بی همتای خستگی ناپذیر- در شرایط سخت، گسترده تر می شود و توانایی های بیشتری از خود نشان می دهد. آدمی در چالش ها پوست می اندازد و به مرحله ی جدیدی از حیات وارد می شود.

با اینکه شرایط حال باعث گیجی و سردرگمی ظاهری ام شده، اما چشم انداز قشنگی برای چند سال دیگر دارد و همین باعث می شود برای از سر گذراندن این شرایط انگیزه داشته باشم. 


من خوشبختم که در این روزها تنها نیستم 

نیم ساعت از زندگی ...

با اینکه نه کتاب می خوندم نه با گوشی ور می رفتم، اما نمی دانم  چرا هیچی از مناظری که در نیمه اول مسیر دیدم یادم نیست! اما سر تقاطع جمالزاده - بلوار، توجهم به  مردی  جلب شد که  پیراهنی چهارخانه با راه های سبز- سرمه ای پوشیده و پشت موتوری نشسته بود. راننده موتور با کلاه کاسکت سفید و پیراهن چهارخانه ی آجری ، دنبال راهی بین ماشین ها و بی توجه به مرد پشت سرش بود.

مرد با دست چپ سررسید چند رنگی را به بالای رانش می فشرد و ... دست راستش را تا جایی که امکان داشت از بدنش بالا برده بود تا سلفی بگیرد! موتور به چپ و راست می پیچید و مرد همچنان مشغول سلفی گرفتن. بعد از گرفتن یک عکس، نگاهش کرد و انگار رضایتش جلب نشد. اینبار دستش را در زاویه ی افقی تری قرار داد و تیک! بعد هم مشغول ارسال عکس و پیام شد... .


... تقاطع حافظ - کریمخان، فکر کردم اشتباه می کنم. از سقف تاکسی کنار ما برگ آویزان بود! به جلوی داشبورد و پشت شیشه عقب نگاه کردم، ماکت هایی از مزرعه، کل فضای شیشه جلو و عقب را پوشانده بود. راننده به همین بسنده نکرده بود، تمام روکش صندلی ها از پارچه ای با طرح بته جقه سبز پوشیده شده بود و قاب زیر در صندوق به رنگ استتار ارتشی در آمده بود. دختری که همان لحظه سوار ماشین شد با نگاه سریعی به جلو، لبخند به لب به راننده گفت " چه قشنگن!" و تاکسی دور شد... .


... زود رسیدم. مسیری کوتاهی که همیشه سواره طی می کنم را پیاده روی کردم. حین عبور از جلوی پستخانه! با بویی آشنا مست شدم. بوی کتابهای نو! راستی چرا فقط کتابهای دوران مدرسه این بوی خوش را می دهند و هیچ کتاب دیگری نمی تواند با آن رقابت کند؟