من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

جمع دوستانت جمع ...

بعضی ها آنقدر بی پیرایه هستند که وقتی اتفاقی برایشان می افتد و تو متوجه نمی شوی! یا متوجه می شوی و به هر علتی فراموش می کنی در وقت مناسب جویای احوالشان باشی، بعد که تماس می گیری و عذرخواهی می کنی جوابشان چیزی در این مایه هاست:

 " مرسی که الان زنگ زدی . درک می کنم گاهی آدم کار داره نمیتونه تماس بگیره"

 یا 

" ای بابا ! وظیفه نداشتی زنگ بزنی (بیای) . حالا که گذشت"

یا 

" چیز مهمی نبود. خودتو اذیت نکن. پیش میاد دیگه" 

یا اگر مشکل اشان همچنان به قوت خودش باقی باشد نهایتا پس از اصرارت، درخواست می کنند کار کوچکی انجام دهی. بعد همین آدمها وقتی مشکلی برایت پیش می آید و متوجه شوند در اولین فرصتی که بتوانند تماس می گیرند و اصرار می کنند به نوعی در حل مشکل کمک کنند. و اگر در زمان مناسب متوجه نشده باشند یا فراموش کرده باشند که تماس بگیرند هر زمان به یاد بیاورند ، باز هم تماس می گیرند تا حداقل همدردی کنند.


چقدر بودن این آدمها زندگی را خوشایند می کند. 


یک روز گرم تابستانی - تهران

عادت ها!

بقیه پولم را با یک اسکناس نو و یک اسکناس کهنه پرداخت. تا اسکناس ها را در دست گرفتم دیدمش که نشسته و تمام پول های کهنه و نو را از هم جدا می کند! روحش شاد 

حدود 14 سال پیش به مدت یک سال در شرکتی کار می کردم که رئیس هایش دو پیرمرد بودند. سابقه دوستی اشان به 30 سال می رسید. هر روز با هم بحث داشتند. هر دو دقیق، سحرخیز، منضبط و کاردان. هر دو کم صبر! یکی اهل مطالعه و کم شنوا ، دیگری پرسروصدا و بیشتر اوقات غیرقابل تحمل. آنکه اهل مطالعه بود از وقتی دیده بود توی کشوی میزم کتاب نگه می دارم، خصوصا از وقتی فهمیده بود یکی از کتابها دیوان حافظ است، هر از گاهی که بیکار بودم بالای سرم می ایستاد و می گفت اگر می خواهی بنویس و بعد شعر می خواند شعرهایی که من تا بحال نخوانده یا نشنیده بودم.

آنکه پر سر و صدا بود، گاهی که همه سرشان به کاری گرم بود آهسته می رفت از آشپزخانه سینی استیل می آورد و وسط شرکت به زمین می کوبید. صدبار بیشتر نصف جان شدیم. البته از آنجایی که من خیلی بد می ترسیدم همیشه بین اشان بحث در می گرفت و آنکه اهل مطالعه بود سرزنش اش می کرد این چه کاری است با دختر مردم می کنی؟ و او اولش فقط می خندید بعد جوابی می داد و می رفت سرجایش می نشست. همکاری داشتم که همسن و سالم بود و روبروی در ورودی سالن می نشست . گاهی وقتها می دید که او سینی به دست می آید. به هر ترتیبی بود مرا خبر می کرد که زیاد نترسم. نه اینکه فقط مردم آزاری داشته باشد، اتفاقا خیلی به من محبت می کرد اما حکایت سرشکستن و در دامن گردو ریختن!

یکی از عادت های عجیب آن که پر سروصدا بود، این بود که هر وقت دسته پولی به دستش می رسید باند دورش را باز می کرد و با وسواس خاصی پولهای نو و کهنه را از هم جدا می کرد. دو دسته ی مختلف و هر کدام را در یک جیب می گذاشت. و تقریبا همیشه این حرف را از آنکه اهل مطالعه بود می شنیدیم " همه اشو باید خرج کنی، چه فرقی داره نو و کهنه رو جدا می کنی؟" و همیشه جواب این بود " اول کهنه ها رو خرج می کنم تا توی جیبم زیاد نمونن و داغون تر بشن!"


حتی بعد از اینکه از آن شرکت رفتم ارتباط کاری امان حفظ شد. 



ربات وار ...

یکی از مراحل معمول کار مشتری خاصی، این است که نامه ای را از طریق فکس ارسال می کنند و سپس اصل نامه از طریق پست ارسال می گردد. ابلاغیه ها تنها از طریق پست ارسال می شود و حتی اگر کارشناس خرید پرونده، به برنده ی پروژه تلفنی خبر بدهد، اجرایی شدن کار تا رسیدن اصل نامه به تعویق می افتد.کلیه  استعلام ها ، مناقصه ها، ابلاغیه ها یا حتی نامه های اطلاع رسانی از طریق پست ارسال می گردد؛ کاری که این روزها بیهوده به نظر می رسد!  در حالیکه خیلی از کارها از طریق فکس ، ایمیل و حتی اخیرا تلگرام انجام می شود.

دستور العمل هایی در زندگی داریم که سالهاست به همان صورت باقی مانده اند و ما ناخودآگاه به تکرارشان می پردازیم. گاهی بازنگری و بروزرسانی اشان نه تنها خالی از لطف نیست، بلکه ممکن است روند کارها را آسانتر کند.

حست می کنم حتی از راه دور ...

ساعت یک ربع به ده که شد یک آن تمام حس هایم بهم ریخت. آشفته و سردرگم و مضطرب از پشت میز بلند شدم و دستهایم را به پهلوهایم زدم و راه رفتم. خانم "ع" گفت: " اینقدر نگرانی نمیومدی!"

- جای نگرانی نداره آخه. دکترش خوبه. عمل هم سنگین نیست. ظهر میرم. الان که پشت در اتاق عمل نمیزارن برم. مامان اونجاست!

- پس چرا اینقدر بهم ریختی وقتی خیالت راحته؟

- نمی دونم. یکدفعه دلم به شور افتاد...

کمی راه رفتم تا آرامشم را بدست آوردم و نشستم. ساعت ۱۰:۳۰ زنگ زدم و مامان گفت تازه عملش تمام شده و دکترش از عمل خیلی راضی بود. خیالم کمی راحت شد. به خواهر پرستارم تلفن کردم و کمی حرف زدیم اما اواخرش بخاطر فشاری عصبی ای که بهم آمده بود یکدفعه بغضم ترکید. کلی قسم و آیه که وقتی بار عصبی برداشته می شه و خیالم راحت میشه اشکم در میاد تا خواهرجان خیالش راحت شد.

دوباره ساعت ۱۲ آرامشم را از دست دادم. ده دقیقه تمام راه رفتم بدون اینکه ذره ای از آشفتگی ام کم شود. سریع با رئیس صحبت کردم و از شرکت خارج شدم و همین که هوای بیرون به سرم خورد آرام شدم. ناهار گرفتم و رفتم بیمارستان. با کلی خواهش اجازه دادند بروم بالا به شرط اینکه زود برگردم. همین که رسیدم وسمیه چشم باز کرد، گفت " من تو اتاق عمل بهوش آمدم و فهمیدم دارن بخیه میزنن!"

- وای خدا .... نفهمیدن؟

- نمیتونستم حرف بزنم ولی سرمو تکون دادم بعدشو دیگه نفهمیدم...

مامان گفت " حدود ساعت ۱۲ داشتند میاوردنش اتاق. موقع رد کردن چرخ تخت از فاصله ی آسانسور تکان شدیدی به تخت وارد شد و دردش آنقدر زیاد شد که گریه می کرد. منم گریه ام گرفت . حتی بهیار و هم اتاقی اش هم گریه می کردن. همون موقع نگار زنگ زد و فکر کرد اتفاق بدی افتاده. میگفت تو هم باهاش حرف زدی گریه کردی. بچه قبض روح شد... آخر گوشی رو گذاشتم رو گوش سمیه تا خیالش راحت بشه."


همیشه باید به حس هام اعتماد کنم... همیشه!


همدل تر، دوست تر

تا نشستم یک لیوان یکبار مصرف پر از دوغ محلی با تکه های یخ جلویم گذاشتند. تشکر کردم و به تابلوهای عکس روی دیوار نگاه کردم. مناظر زیبایی از طبیعت گیلان روی بوم های کوچک و بزرگ  بطور نامنظم و پراکنده دیوار روبرویم را تزیین کرده بود. نگاهم روی تصویری از خانه های ماسوله قفل شد و خاطره کوتاهی از سفری چند ساعته. از آن سفر کوتاه شمعدانی ها و مغازه ای از کفش های زیبای سنتی پررنگ تر و زنده تر از هر تصویر دیگری است. یادم آمد وقتی پا روی سقف ها می گذاشتم سعی می کردم پایم را محکم نکوبم. خاطره دوری است! حتی یادم نمی آید آهسته راه رفتنم بخاطر این بود که میترسیدم سقف خانه ی زیرپایم فرو بریزد یا اینکه می ترسیدم صدای پایم ساکنین خانه را بیازارد! 

آن چند ساعت به شکل عجیبی نفس کشیدن برایم دشوار شد طوری که وقتی خانواده پیشنهاد دادند مدت بیشتری در ماسوله باشیم و بعد هم پله های آن سوی رودخانه  وسوسه اشان می کرد برای رفتن و دیدن، برخلاف همیشه که مشتاقانه موافقت می کنم، گفتم نمی آیم. 

امروز با دیدن آن عکس فکر کردم چقدر زندگی های مردم آن روزها وابسته به هم بوده و نه تنها از صدای راه رفتن دیگری روی سقف خانه اشان ناراحت نمی شدند بلکه خانه هایشان هر چه بیشتر بهم وابسته بوده است. اما طاقت نیاوردم . از دوستی که سالها در ماسوله زندگی کرده بود پرسیدم. جوابهای جالبی شنیدم. عین مکالمه را می گذارم.

- امروز تو یه رستوران غذای گیلانی بودم و عکس ماسوله رو دیدم. یه لحظه بفکرم رسید وقتی سقف خونه ی یکی مسیر عبور و مرور مردمه صدای پای آدمها باعث اذیت ساکنین نمیشه؟

- سقف خونه ها محل عبور و مرور نیست اما می تونی بری و کسی مانع نمی شه . محل عبور و مرور بیشتر پشت خونه هاست که ظاهرا شبیه سقفه اما در واقع دیوارچینه سنگه و مالکیتش با شهرداریه و درواقع مشا است. اکثرا مسافرا می رن عکس می گیرن اما ساختش خیلی اصولیه و اصلا سروصدا نداره. ما رو بالا پشت بوم همسایه فوتبال بازی می کردیم . قبلا چوب گل بود الان مدرن شده . فقط ظاهرش رو گل مالی می کنن . روی ایزوگام گل می ریزن 

- جدی؟

- آره

- اتفاقا برام سوال بود .چون اینجا تو آپارتمان اگر صدای پای همسایه بالایی بیاد خیلی ها تحملشون طاق میشه

بین مصالح گیاهی به اسم خرف می زارن که جلو صدا رو می گیره  . از 700 سال پیش این کار رو می کردن .گلی به رنگ بنفش می ریزن که به هیچ عنوان آب ازش عبور نمی کنه . از ایزوگام هم بهتره . 

چه جالب ! اصلا نمیدونستم

-بعد می دونستی ماسوله دومین شهر تارخی جهانه از همون قدیم سیستم فاضلاب زیر زمینی داشت . مثل راهروهای بزرگ . تو سقف خونه های قدیمی یه چوب قطور بنام جیرون نگه دارنده همه چوبهاست . سال 69 زلزله نتونست سقف خونه ها رو ویران کنه . اون دوتا خونه که خراب شد و نه نفر مردن بدلیل اومدن سنگ از کوه بوده

-جیرون از چه درختیه؟

نوع چوبش رو نمی دونم اما خیلی محکم بود


هنوز هم فکر می کنم مردم آن معماری صدای پای همدیگر را دوست داشتند.