من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

همهمه ..‌ .

من قاصدکم ..

با باد می‌رقصم 

بر ابر می‌نشینم

 با دود می‌خندم

 بر خاک می‌خوابم

 ...

 من سرخرگ زمینم

 با درد می‌زایم

 با رنج می‌خندم

 با داغ می‌بخشم

...

 من همهمه‌ی مبهم حیاتم ...

 وقتی همه مرده‌اند


۵ تیرماه ۹۸

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست

وقتی توقف بیشتر از 10 ثانیه شد و متوجه عبور خودروهای کناری شدم، تقریبا با اخم و دلخوری سرم را بلند کردم که ببینم دلیل این توقف بی هنگام چیست. پیرمردی خمیده را دیدم که به زحمت واکرش را نگه داشته بود و مرد میانسالی که کنارش راه می رفت. پیرمرد برای گام برداشتن مشکل داشت و هر قدم را سه برابر معمول کش می داد. همان لحظه با خودم فکر کردم این تاخیر بی دلیل نیست، لبخند زدم  و اخم ها و دلخوری دود شدند و به هوا رفتندشاید کمتر از سه دقیقه منتظر عبور آنها بودیم

 

راننده میانسال همینطور که حرکت می کرد، توی آیینه نگاه کرد و گفت:" باید برای آدم های اینجوری صبر کرد. بنده خدا دست خودش که نیست

لبخند زدم.

دوباره گفت: " چند وقت پیش برای یک خانم و آقا منتظر شدم که از خیابان رد شوند. مرد که داشت رد می شد گفت مگه تو این زمانه هم کسی از این کارها می کنه؟ گفتم چرا که نه. هر دو تا خندیدیم"

باز هم لبخند زدم و گفتم خیر ببینید.

دارم فکر می کنم چند نفر از ما در هیاهوی جهان، گم شده ایم؟ چند نفر از ما هنگام عبور و مرور دیگران را می بینیم، حس می کنیم؟ چند نفر از ما لبخندی بر لبی می نشانیم؟ دیروز همراه دوستانم به کافه رستورانی رفتم. یکی از وسایل پذیرایی نمکدان و فلفلدان به هم چسبیده ای بود به رنگ آبی آسمانی. روی هر دو نوشته بود

 

Enjoy little things

چند نفر از ما بلدیم؟

 

 

 

همدل اگر که نیستی مشکن دل مرا ... مرحم اگر نمی شوی زخم نزن دل مرا

پرسید : تو به عشق معتقدی ؟

گفتم : بله!

گفت : اما عشق فقط یک جلوه داره و اونهم عشق مادر به فرزنده ...


گاهی فکر نمی کنیم یک جمله کوتاه چه عمقی را در دل دیگری طی می کند!  شاید قصد داشت بگوید مراقب باش در دام عشق نیفتی که این عشق ها قابل اعتماد نیست. اما گفته اش زخم زد به اعماق وجودی که در درون می سوزد. 



دوستش داشتم ...

"دوستش داشتم" اثر آنا گاوالدا حکایت مردی است که جسارت پذیرفتن عشق خویش را ندارد. با بهانه های پی در پی، هم از قبول قلبی که به خود وابسته کرده است سرباز می زند و هم عمیقا می خواهد معشوقش را برای همیشه پیش خود نگه دارد.

چقدر چهره مرد داستان برایم آشنا بود. چقدر زن و دردهایش را می فهمیدم؛ هر چند که داستان از زبان او نبود. و چقدر حق دادم وقتی رها کرد و رفت...



زندگی جاریست ...

وقتی دکتر گفت" بخاطر اختلال در تخمک گذاری این درد بوجود آمده و ظرف 48 ساعت باید برطرف شود" هم نفس راحت کشیدم هم دلم برای تخمک بیچاره سوخت.

دردی عجیب در دلم احساس می کردم. با دلسوزی خطاب به تخمک بی نوا گفتم " فکر نکن فقط تو ناراحتی که پس از رها شدن و در کمتر از 15 روز، نیست می شی. من هم دلم میخواست حداقل یکی از شماها تبدیل به موجودی با ارزش میشد. اما حالا که نمیشه، پس رها کن و برو و بیش از این خون به دلم نکن"


درد عجیبی بود. حس می کردم از جایی از عالم کنده می شوم...

 

وقت تنگ است و جهان جای گذر ...

همیشه می دانستم توجه، چقدر حال دل آدمها را خوب می کند. چقدر آنها را آرامتر و خوش خلق تر می کند. بسیاری از وقتها سعی می کردم قلب آدمها را لمس کنم و خیلی زود به چنان حس راحتی ای می رسیدند که آرام می شدند. 

 اما به تازگی مچ خودم را گرفته ام که بعضی ها را از قصد نادیده می گیرم. کندوکاو کردم و متوجه شدم، آنها همانهایی هستند که روزگاری حال بدشان را برسرم آوار کرده اند. یا باعث بوجود آمدن خاطره ای بد شده اند که تمام خاطرات خوب را کمرنگ کرده است. 

با اینکه نسبت به گذشته بی تفاوت تر شده ام  اما مواقعی که آزرده می شوم کم نیست.  از ادعاها، نصیحت های مداوم، اظهار فضل های بی مورد،  فخر فروشی ها، کسانی که خود را زرنگ می دانند و متوجه نیستند اگر زرنگی هایشان را به رویشان نمی آوری معنی اش این نیست که نفهمیده ای، یا حتی کسانی که سعی می کنند رفتارهای زشت خود را نادیده گرفته و تمام دنیا را مقصر ناکامی ها و تلخکامی هایشان بدانند، و در نهایت آدمهایی که سعی می کنند من و احساسم را به بازی بگیرند... چنان عصبانی و آزرده خاطر می شوم که لحظه ای نمی توانم ارتباط بین منطق و احساسم را پیدا کنم. اینطور مواقع دامن احساسم را جمع می کنم و با ترشرویی می روم. 

کینه به دل نمی گیرم. اما دیگر اجازه نخواهم داد آدمها از حسن خلقم سوء استفاده کنند. 

خیال کن و ببین جهان چه زیبا می شود.

نمی شد سن دقیق اش را حدس زد. انگار دچار پیری زودهنگام شده باشد. اما حداقل 60 سال داشت. سمت راستش زنی با چادر مشکی نشسته بود و با نگاهی جدی به جلو می نگریست.

مرد، شیشه پنجره سمت خودش را تا انتها پایین آورده بود و سیگاری در دست داشت. بنظر می رسید تازه سیگار را روشن کرده باشد. یکباره چنان سرفه ای کرد که ناچار شد پشتش را به جلو خم کند و انگار تلخی زیادی به حلقش رسیده باشد چهره درهم کشید. درست پس از این اتفاق، انگار صحنه ای از یک انیمیشن اجرا شود، دیدم که هنجره و گلو و ریه های مرد از دهانش بیرون آمدند، نفسی کشیدند و دوباره سرجایشان برگشتند! یک لحظه انگار صورت مرد از کنارهای دهانش باز شد و به عقب کشیده شد تا این اعضا به بیرون بپرند.

به تصوری که در خیالم شکل گرفته بود خندیدم. فکر کن هربار یک نفر کاری می کند، دنباله اش در دنیای انیمیشن اتفاق بیفتد 

سفر به اعماق زمان

چهره های آفتاب سوخته ای داشتندکه مرا یاد ترکمن ها می انداخت. خصوصا آن چشم های بادامی با پلک های کوتاه.

زن شلواری فیروزه ای پوشیده بود با پیراهنی محلی به همان رنگ. روی پیراهن حریری  فیروزه ای با یک دنیا منجوق ، ملیله و نگین براق. بالاپوشش را چارقدی سیاه از پارچه چادری تکمیل می کرد. توی سه انگشت از هر دست انگشترهای طلا با طرح های توری و النگوهای طلا. کفش نقره ای تابستانی با پاشنه ۵ سانت و کیف نسکافه ای رنگ. میان انگشتانش دو گلوله ی پشمالو را  یکنواخت و محکم  نوازش می کرد. تا چشمم به او می افتاد، حس می کردم به نو عروسی نگاه می کنم که به مهمانی پاگشا دعوت شده است.

پیرزن با چهره ای درهم  و پوشیده در پوشش سیاه، کنار زن آبی پوش نشسته بود و هر دو  زن ساکت. زن فیروزه ای پوش دو گلوله پشمالو را در کیف گذاشت. به شدت مفاصل دستش را شکست و بعد ضرب آهنگ ناآرام پاهایش شروع شد. 

زن دیگر، شلواری سپید با حاشیه تور، کفشی قرمز رنگ و نوک تیز با پاشنه تخم مرغی  و پاپیون بزرگی بر خط لبه جلو، مانتو جلوبسته ای قرمز رنگ که حاشیه چاک مانتو با مروارید سفید تزئین شده بود و یک شال حریر با حاشیه های تور پهن، پوشیده بود. دختربچه ای با پیراهن سفید گلدار را روی برجستگی پشت صندلی گذاشت و سعی می کرد سرگرمش کند. پسری حدودا ۷ ساله با شلوار دودی و تیشرتی لیمویی از کنارم گذشت و با یک حرکت به فاصله میان نرده و صندلی جست زد و نشست. تازه متوجه شدم جلوی تیشرتش با کلی پولک تزئین شده بود.  واقعا اولین بار بود که تیشرت پسرانه با تزئین پولک می دیدم.


....

چقدر دوست داشتم بدانم پشت آن چشم های سیاه پر آشوب چه می گذرد. زن فیروزه ای پوش تنها دوبار حرف زد. یکبار وقتی پسرک را صدا کرد تا روی پایش بنشیند و همزمان وقتی چشم در چشم شدیم، لبخند زد. و یکبار وقتی جایش را به زنی مسن تر داد. طوری  ایستاد که انگار می خواست از نگاه کنجکاوم دور بماند.


 و آن زن پیر که بدون حتی یک کلمه حرف،  خیره به جایی در دور دست و پشت سر تمام کسانی که روبرویش بودند، می نگریست.  با آن نگاه خیره که هزاران حرف را در سکوت بر سرت آوار می کرد.. هرچه بود، مرا به یاد کلیدر انداخت. گل محمد... مادر گل محمد....  

هزارپا

عکسی از هزارپایی در شبکه ای اجتماعی منتشر کردم. هزارپایی که مهمان خاک گلدانم بود. گلدانی که به تازگی مهمان فضای کارم شده است.

اما واکنش ها جالب بود.

- دوست و همکاری گفت « چقدر از هزارپا می ترسم! »

- دوستی گفت "خوب شد در غذایت نبود »

- دوستی دیگر گفت «خوشی؟ آخه هزارپا؟» 

گفتم : دوستش دارم .

 گفت «باشه»

- پسر دایی گفت « پاهاشو شمردی ؟  واقعا هزارتاست؟» 
گفتم « همه میگن هزارپا، تو هم بگو هزارپا » 

گفت « بزار یه مدت بگذره، بعد پاهاشو بکنیم بشه کرم  

یکی خندید ، یکی بی تفاوت بود. یکی به شوخی دیگری خندید. اما برای من فقط دیدن هزارپا پس از سالها یک خوشی کوچک بود. امروز ناچار شدم هزارپا را به باغچه جلوی شرکت بسپارم تا همکار جان کمتر بترسد.

ملت عشق از همه دین ها جداست ... عاشقان را ملت و مذهب خداست

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است  
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست   
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است 

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست           
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود               
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم        
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست 
آیا هنوز آمدنت را بها کم است


آشنایی من با محمد علی بهمنی به واسطه این شعر بود. شعری که آن روزها حس و حال فرستنده اش را نمی فهمیدم. اما هر بار از خواندنش لذت می بردم و خوشحالی ام را به فرستنده ابراز می کردم و او عاشقانه های بیشتر از محمد علی بهمنی می فرستاد. اما تنها شعری که به خاطرم ماند همین بود. 

دوستی که هرگز ندیدم و از نزدیک نشناختم، یکباره به مدت 2 سال ناپدید شد و وقتی دوباره پیام داد، پیامش را با این شعر شروع کرد و در بین حرفهایش، اعترافاتی شوکه کننده! گفت رفته است چون نمی توانسته احساسش را کنترل کند و تمام روزهایش پر از فکر کردن به کسی بوده که هرگز ندیده است. کسی که از شعرهای عاشقانه فقط لذت می برده و منظور او را از ارسال آنها نمی فهمیده است. هیچ گمان نمی کردم یک نفر بدون اینکه حتی بداند دیگری چه مختصات فیزیکی و شخصیتی ای دارد، بتواند از پشت پنجره ی مسنجر، دل در گرو صحبت های شبانه ی عاری از دلبری های متداول، مشاعره و مکالمه انگلیسی بسته و بعد به قول خودش عاشق آدمی شود که حتی نمی داند رنگ پوستش چیست!


بعد از اینهمه سال، هنوز هم نتوانسته ام چنین آسان دل ببازم. انگار کسی از درونم فریاد می کشد مگر می شود آدمی را دوست داشت که هرگز ندیده ای. مگر می شود به چند کلمه دل بست؟ مگر می شود عاشق حرفها شد آنهم در زمانه ای که حرفها از جنس واقعیت نیستند! مگر می شود... مگر می شود... و حتی نتوانسته ام با خوشبینی به احساساتی که بوسیله واژه ها و ایموجی ها ارسال می شوند، نگاه کنم. حتی فراتر از نگاه کردن، باور کنم!


حالا در مقابل کتابی هستم که همه ی مقاومت های مرا در این سالها بی معنی می کند. زنی که از پشت کلمات عاشق مردی می شود و از زندگی زناشویی اش دست می شوید. مردی که به ظاهر در نوشته هایش دلبری نمی کند اما انگار عشق زن را پذیرفته است. عشقی که بیان نمی شود بلکه هر روز به شکل ایمیل ها و تماس تلفنی های بیشتر، نمود می یابد.

 

و منی که از ورای این عشق، شمس زمانه خودم را می جویم. کسی که مرا و باورهایم را بکوبد و از نو بنا کند.



#ملت_عشق