من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

صدای آرامش ...




پنجره اتاق کارم رو به اتوبان باز می شود. به ندرت آن را باز می کنم چون سر و صدای عبور و مرور ماشین ها بسیار زیاد است. اما ...

امروز صبح که کولر روشن نشده بود، دلم خواست هوای اتاق عوض شود. پنجره را باز کردم و بی تفاوت به صدای ماشین ها مشغول کار شدم. یکباره متوجه شدم  به صدای فش فش ضعیفی که ازآب پاش فضای سبز می آید گوش می کنم. خیلی محو در پشت صدای ماشین هایی که عبور می کردند. فش فش فش... 

به سادگی توانستم منظره را تصور کنم. قطره های آبی که روی چمن های تازه کوتاه شده در زیر نور خورشید می درخشند. و بوی خوشایند خاک و چمن مرطوب... کاش تمام زندگی همین عطر و بو و آرامش را داشت. درست در پس سر و صدای عبور و مرور رویدادها... 

سپاس برای همه آن دقایقی که مطابق میلم پیش نرفت

به سادگی اتفاق افتاد. پدر سه هفته پس از تزریق دارو برای جلوگیری از خونریزی شبکیه، ابتدا بی اشتها شد و بعد داروهای دیابتش را مصرف نکرد. پس از سه روز بی اشتهایی، در روز چهارم کلا از اشتها افتاد و فقط به اصرار و تلاش من در حد چند قاشق می خورد، حتی داروهایش را هم با اصرار خورد. از روز اول هرچه دنبال علائم کرونا گشتم، بی اشتهایی گزارش نشده بود و پدر هیچ علامت دیگری نداشت. نه از کار افتادن بویایی و چشایی، نه تب ، نه اسهال، نه بدن درد. فقط ضعف و بی اشتهایی. اما جمعه قبل از عید غدیر (روز ششم بی اشتهایی پدر) که خواهرم نوروبیوم تزریق کرد و احتمال داد پدر به کرونا مبتلا شده باشد و رفت. یک ساعت بعد پدر در توالت به زمین خورد و ترس به دلم افتاد. 

در تماسی که با 4030 داشتم ، پس از پرسیدن علائم گفتند احتمال ابتلا فقط 20 درصد است اما بهتر است به مرکز درمانی نزدیک محل سکونت مراجعه کنیم تا تست بدهد. اسنپ گرفتم و هر بار راننده ای قبول کرد، زنگ زدم و شرایط را توضیح دادم که ممکن است همراهم دچار کرونا شده باشد و ایشان مختار است سفر را بپذیرد یا نه. سه راننده رد درخواست کردند که البته حق داشتند. نفر چهارم گفت قبلا به کرونا مبتلا شده و نگران ابتلا نیست.

با مراجعه به مرکز درمانی متوجه شدیم مسئول گرفتن تست کرونا رفته است! و باید تا یکشنبه نوزدهم مرداد صبر کنیم . اما اکسیژن خون پدر مقداری کم بود و با استعمال اکسیژن بهتر شدند. حتی پزشک آنجا هم احتمال ابتلا را 20 درصد تشخیص داد اما توصیه کرد به بیمارستانی که در نزدیکی آنجا بود برویم تا چند ساعت پدر را به دستگاه اکسیژن وصل کنند. اما هیچ اسنپی درخواست مرا قبول نمی کرد. آمبولانس خبر کردیم اما پس از 40 دقیقه هنوز آمبولانس نرسیده بود که خواهرم رسید. گفت بهتر است پدر را به بیمارستان خودشان یا بیمارستان مسیح دانشوری ببریم. در بیمارستان خودشان تا یکشنبه پدر را در اورژانس نگه می داشتند و تازه پس از آن اقدامات تشخیصی انجام می شد. پس هر دو تصمیم گرفتیم به مسیح دانشوری برویم. 

مراحل پذیرش و پرداخت و گرفتن سی تی  ریه در بیمارستان مسیح دانشوری مسائل خودش را دارد که از آن می گذرم. به محض مشاهده نتیجه سی تی، تشخیص درگیری انتها ریه ها به کرونا داده شد و دستور بستری صادر گردید. یک تخت خالی در بیمارستان مسیح دانشوری در ساعت 23 جمعه، مثل معجزه ای بود که در دستان ما قرار گرفت و پدر بستری شد. 

گفتند برایش پرستار خصوصی بگیرید چون حالش خوب نیست و نیاز به مراقبت و نوشیدن مرتب مایعات دارد. پرستار گرفتیم و به خانه برگشتیم. اما فردا عصر به خواهرم خبر دادند که قند خون پدر 68 و کراتین اش روی 2.5 است. یعنی احتمال داشت به کمای دیابت برود و از طرفی کلیه هایش از کار بیفتد. معلوم شد پرستار بدون هماهنگی با مدیریت، بیمار ما را هم قبول کرده و از آنجایی که مسئول رسیدگی به دو بیمار دیگر بوده نتوانسته به پدر رسیدگی کافی کند. صبح فردا سراسیمه به بیمارستان رفتم و عجیب اینکه هیچ نگهبانی از ورود من به بخش جلوگیری نکرد. از ساعت 6:30 صبح تا ساعت 16:30 نزد پدر بودم و مجبورش کردم مایعات بنوشد و غذا بخورد. 6 مرتبه مجبور شدم 200 پله را بالا و پایین کنم تا مایحتاج را تهیه کنم و خودم هم از اشتها افتاده بودم. تمام روز فقط آب می نوشیدم.

وقتی به خانه رسیدم دوش گرفتم و مختصری غذا خوردم و دچار لرز شدم. گذاشتم به حساب خستگی بیش از حد و خوابیدم. اما تا پایان شب لرز من خوب نشد. صبح فردا دوباره راهی بیمارستان شدم. اینبار سرپرستار به حضور من اعتراض کرد و گفت باید پرستار خصوصی بگیریم. ماجرا را شرح دادم که مسئول پرستار خصوصی گفته فعلا پرستار آزاد ندارند و حال پدر تازه بهتر شده و امیدوارم با توجه به اینکه من هم از دو ماسک و یک شیلد و لباس مخصوص و دستکش استفاده می کنم، اجازه بدهند بمانم تا پرستار آزاد پیدا شود. قرار شد هر زمان پزشک برای معاینه می آید در بخش نباشم. ساعت 9 صبح خواهرم تماس گرفت و گفت مادر حدود ساعت 5 صبح دچار لرز شده و احتمال دارد هر دوی ما گرفته باشیم. قرار شد منهم تست بدهم. پس از تست دادن به پدر موضوع را گفتم و التماس کردم آب زیاد بنوشد و غذایش را بخورد که نگرانش نمانم اما دیگر ماندنم در بیمارستان مجاز نبود.

سه روز بعد جواب تست من مثبت و تست مادر منفی شد. قرنطینه من در اتاق شروع شد اما دارویی که پزشک برایم تجویز کرده بود پیدا نشد و خواهرم به تشخیص پزشک بیمارستان اشان سرم و آنتی بیوتیک را برای جلوگیری از ابتلا ریه هایم آغاز کرد. از شرکت خواستم لپتاب و اسناد را برایم بفرستند تا در زمانهایی که حالم بهتر بود کارها را پیگیری کنم. چهار روز پس از شروع قرنطینه ای که سرسختانه پایبندش بودم و به هیچ کس اجازه ورود به اتاقم را نمی دادم، در هنگام رفتن به توالت مادر را یک لحظه دیدم و به نظرم آمد حالش خوب نیست. متوجه شدم ظرف سه روز گذشته مرتب تب و لرز داشته اما به من و خواهرم که پرستار است نگفته. به خواهرم اطلاع دادم که عصر وقتی برای تزریق دارو و سرم من می آید درمان مادر را هم شروع کند. 

هر کدام در یک اتاق قرنطینه شدیم. خواهر دیگرم مسئول مراقبت از ما شد. خوشبختانه دارویی که برای من یافت نشده بود، برای مادر پیدا شد و ایشان روند بهبودی سریعتری داشتند. پدر هم مرخص شد و در خانه قرنطینه اشان ادامه یافت. حالا سه مریض در خانه بودیم و من خدا خدا می کردم خواهر دیگرم نگیرد. حال عجیبی داشتم. گاهی احساس تندرستی کامل می کردم کمی پای لپتاب می نشستم اما کمتر از یک ساعت بعد چنان ضعف می کردم که دو ساعت باید استراحت می کردم تا دوباره بتوانم بنشینم.

تست دوم را 14 روز پس از پاسخ تست اول دادم. دوباره مثبت شد. اینبار دارو پیدا شد و من و پدر هم تحت درمان داروی تجویزی قرار گرفتیم.  یک هفته دیگر در اتاق قرنطینه ادامه یافت. آن روزها در محاصره مهربانی دوستان و همکارانم بودم. دوستانی که بودنشان دلگرمم می کرد و نگرانی ها را از من می زدود. بالاخره بعد از 28 روز پاسخ تست من و پدر و مادر منفی شد و بعد از یک ماه به سرکار برگشتم. پدر هنوز بسیار ضعیف است و باید استراحت کند چون ریه هایش از این بیماری رهایی نیافته اما حال عمومی اش رضایت بخش است.

روزهای اول همه خشمگین بودیم که اینهمه مراقبت کردیم، بهداشت را چند برابر رعایت کردیم و باز هم این بیماری به خانه امان کشیده شد. اما برگشتن به گذشته امکان پذیر نبود. پس پذیرفتیم و صبورانه به درمان دل دادیم.

از آن روز با خود فکر می کنم اگر آن روز مسئول تست در مرکز درمانی بود، یا آمبولانس به موقع می رسید، یا اگر به جای مسیح دانشوری به بیمارستان دیگری می رفتیم، شاید برای همیشه پشیمان می ماندم که از روز اول به کرونا شک نکردم. از آن روز سپاسگزارم که خیلی اتفاق ها مطابق میلم پیش نرفت . حالا  تا در ذهنم شکایتی از یک تاخیر شکل می گیرد، با خود تکرار می کنم حتما خیر بزرگی در پس این تاخیر منتظر ماست.