من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

روانشناسی کنترل بیرونی...

نمی‌دانم چقدر با افرادی مواجهید که می‌خواهند از همه چیز خبر داشته باشند. کوچکترین جزییات را می‌پرسند و گاهی از این‌که خبرشان نکرده‌ای، شاکی می‌شوند. بی‌گمان این یک عادت مخرب است. مخل آرامش خود شخص و آسایش اطرافیانش. 

افراد مبتلا به روانشناسی کنترل بیرونی،  اکثرا برای ارتباط برقرار کردن با اطرافیان، از پرسش استفاده می‌کنند. 

- داری چکار می‌کنی؟ 

-اینو چرا برداشتی؟ 

-کی بود بهت زنگ زده بود؟ 

-چرا زود آمدی؟

- چرا دیر آمدی؟

-  چرا زود رفتی؟

- چرا بهت بر‌می‌خوره؟ 

- چی می‌خوای درست کنی؟

- اون چیه دستته؟

- چرا رفتی خرید؟

- چند خریدی؟

- چرا هدیه به این گرونی خریدی؟

پاسخ خیلی از پرسش‌ها، از اول هم معلوم است. اما شخص مبتلا به " روانشناسی کنترل بیرونی" تصمیم دارد کنترل خودش را روی امور حفظ کند. معمولا این افراد متوجه نیستند که با افزایش فشار روی اطرافیان، احتمال از دست دادن آن‌ها بیشتر می‌شود. و زمانی که دیگران را از دست می‌دهند، گمان می‌کنند با افراد قدرنشناسی طرف بوده‌اند و آه و فغان‌اشان به آسمان بلند می‌شود.



تنها ماندن با صدای درون!

افرادی که مثل من درگیر کارهای بازرگانی خارجی هستند، می دانند از چه حرف می زنم. تغییرِ پشتِ سرِ همِ قوانین بازرگانی، سنگ اندازی های پی در پی و عدم دسترسی به کارشناس نهایی که مجوز صنایع برای بار صادر می کند، باعث می شود ساعت ها برای دریافت پاسخ، منتظر بمانیم. این موضوع به اندازه کافی آزاردهنده است، حال تصور کنید در این انتظار شاهد چه رفتارهایی هستم. (می نویسم هستم چون نمی دانم این رفتارها توجه چند نفر را جلب می کند.)

- افرادی که با بی توجهی به سیستم نوبت دهی سراغ کارشناس میز خدمت می روند و در پاسخ اعتراض منتظران! می گویند " من فقط یک سوال دارم" ! یکبار از یک نفرشان پرسیدم " بنظرت بقیه برای چی اینجا منتظرن؟ روبوسی با کارشناس؟" شخص مذکور در کسری از ثانیه از دیده ها پنهان شد...

- افرادی که درکمترین فاصله ممکن با  مراجعه کننده می ایستند. نه اینکه فکر کنید نوبت اشان است. بلکه نگرانند مبادا مکالمه ای بین مراجعه کننده و کارشناس اتفاق بیفتد و نشنوند. مهارت خاصی هم دارند در اینکه کلیه برگه ها و نامه ها را در کسری از ثانیه بخوانند و تحلیل کنند. گاهی هم یواشکی راهکار می دهند. می دانید! خیلی افراد خیّری هستند !

-تعدادی از افراد خودشان را غرقه در بوی سیگار می کنند. بعد به فاصله کمتر از دو متری که می رسند، عده ای از ترس خفه شدن! جایشان را دو دستی تقدیم حضور این افراد می کنند. 

- اما جالبتر از همه اینها، کسانی هستند که  یک آشنا می بینند. مثلا همین امروز مردی کنارم نشسته بود. به محض اینکه همکارش آمد، بدون توقف حرف زد. هر جا که حرف کم می آورد، صدای ضبط شده خوانش نوبت را تقلید می کرد. یا بعدتر که حس خوشمزگی زیادی بر او مستولی شد، نوبت را می خواند و با صدای بلند شماره باجه را اشتباه می گفت و ریز ریز می خندید. یک کم که گذشت، شروع کرد به زمزمه کردن یک آهنگ. دوباره شروع کرد راجع به کار با همکارش گفتگو کردن. در پاسخ مردی که سوال ساده ای پرسیده بود، فلسفه چید و مزه پراند. نمی توانستم ارتباط منطقی بین تمام حرفهای زده شده اش، برقرار کنم. وقتی از آنجا خارج می شدم فکر کردم " نمی خواهد با سکوت تنها باشد. شاید از صدای بلند درونش فرار می کند!"

گاهی پیش می آید در کنار شخصی باشم که مشترکات زیادی برای گفتگو نداریم، یا اینکه آشنایی ما جزئی و تازه است. و البته شرایط به گونه ایست که باید دقایق یا ساعاتی را در کنار هم باشیم. پس گاهی به گفتگوی بی سر و ته دچار شده ام. ( خجالت کشیدن) البته فقط گاهی. چون واقعا خیلی زود یک علاقه مشترک در شخص شناسایی می کنم که بشود مکالمه ای خوب از آن درآورد. اما همان گاهی ، یک حس غریب دارد. در اینطور مواقع انگار آدم می ترسد سکوت برقرار شود. انگار می ترسد همه بفهمند با کنار دستی اش رابطه معمولی یا حتی کمتر از معمولی دارد. 


برای شما پیش آمده؟ اگر بله، چکار می کنید؟ 

زبانِ مشترک

دخترک اسم زیبایی داشت. ثریا!   فرزند پنجمِ پدر و مادری افغانی که از کودکی اشان در ایران زندگی می کردند. مادرش حتی درست نمی دانست چند ساله است اما می دانست که 22 سال پیش فرزند اولش را بدنیا آورده است. ثریا فقط 3.5 سال داشت و مبتلا به بیماری کاوازاکی  که منجر به عارضه ای بنام زبان توت فرنگی می شود و اگر به موقع درمان نشود قلب را هم درگیر می کند. حتی اسمش هم ترسناک است. انگار یک یاکوزا به بدن کودکی حمله ور شود. 

آن روز ثریا در حالیکه مرتب کلمه ای را تکرار می کرد، زار می زد. نمی فهمیدم چه می گوید اما مادرش می گفت غذا می خواهد. دو سه ساعتی به همین منوال گذشت. من بخاطر مراقبت از زهرا - دختر دایی ام- در بیمارستان بودم و از آنجایی که تحمل شنیدن گریه کودک ندارم، کلافه شده بودم. هر وقت سعی می کردم سر صحبت را با ثریا باز کنم، سرش را بر می گرداند و دوباره گریه می کرد. آخرش به فکر افتادم شعر بخوانم. خدایا! اصلا باورم نمی شد آنهمه شعر کودکانه را یادم رفته باشد. با هر زور و زحمتی که بود چند شعر را بیاد آوردم. شروع کردم به دست زدن و شعر خواندن. به چشم های ثریا خیره شده بودم و شعر می خواندم و می دیدم که اشک هایش جمع می شود. خیره به من نگاه می کرد و هیچ نمی گفت، حتی لبخند هم نمی زد. اما آرام شد. 

زهرا می خندید و می گفت " عمه اشتباه خوندی ..." ، " عمه توی شبکه پویا یه مدل دیگه می  خونه..." و منهم می خندیدم و می گفتم " عادت می کنی عزیزم. عمه همه شعرها را چپ اندرقیچی می خونه ... اما ببین ثریا آروم شده!"

برای گرفتن غذای مخصوص زهرا به آشپزخانه رفتم و وقتی برگشتم هنوز غذای بیماران دیگر را نیاورده بودند. ثریا با آن چشم های بادامی آنقدر عمیق نگاهم می کرد که لرزیدم. زهرا فقط کوفته ریزه ها را می خواست،  پس از مادر ثریا پرسیدم " می خوای امتحان کنی این غذا را میخوره یا نه؟ زهرا کوفته ریزه ها را توی بشقابش ریخته و این دست نخورده است. البته دیدم که غذای بیمارها را هم میارن و قرمه سبزیه." گفت بزار امتحان کنم. دو سه قاشق اول را ثریا از دست مادر خورد بعد خواست که قاشق به دست بگیرد. از آنجایی که دست راستش آتل بسته شده بود و آنژیو کّد داشت، با دست چپ امتحان کرد ولی خسته شد. بعد دراز کشید و گریه کرد که مادرش غذا را کنار دستش بگذارد و با ولع تمام مشت مشت در دهان گذاشت و خورد. بعد ثریا سه ساعت بی وقفه خوابید. و با اینکه ملاقات کنندگان آمدند و کلی سروصدا شد، ثریا حتی ناله هم نکرد.

 یاد خواهرزاده هایم  افتادم که وقتی خیلی گرسنه می شدند  بسیار بهانه گیر و بدقلق بودند. حتی اگر اغراق نکنم، خودم هم وقتی گرسنه هستم، بدخلق می شوم. 


صبحانه های بابا

از زمانی که نوجوان بودم، یعنی از همان زمانی که خواهر کوچکم به دنیا آمد و با گریه های شبانه مانع خواب مادر می شد، مراسم صبحانه خوردن من و بابا شروع شد. تا بابا برای خرید نان داغ برود، من کتری را روی اجاق می گذاشتم وچای دم می کردم. هر چه از پنیر، کره ، مربا، عسل، خامه و گردو یا طالبی و هندوانه و انگور، داشتیم توی ظرف میچیدم. سفره را پهن می کردم و منتظر ورود بابا می شدم. بعد با صدای چرخش کلید توی قفل، به آشپزخانه می جهیدم و دو چای لیوانی خوشرنگ می ریختم. در حال صبحانه خوردن، خواهر و برادرم هم بیدار می شدند. اما تنها معتاد صبحانه، من و بابا و مامان بودیم. عاشق سینه چاک نان داغ صبح با مخلفات صبحانه. 

چند سال بعد بیماری موذی دیابت، همه سیستم غذایی بابا را بهم ریخت.چند ماهی صرف شد تا خلاصه همه کتابها و مقاله ها را برایش بگویم. برایش دستگاه کنترل قندخون خریدیم. اوایل هرچه که می خواست بخورد، با نظارت ما همراه بود. یاد گرفتم چگونه مرغ را با کمترین روغن و نمک بپزم که هم خوشمزه و باب دندان بابا باشد، هم قندش کنترل شود. آنقدر نگرانش بودم که حواسم نبود این کار روح بزرگش را چقدر می آزارد. قند خونش اصلا تحت کنترل نبود اما عاصی شده بود. بابا که عادت به دارو نداشت، هر از گاهی طغیان می کرد و می خواست داروها را ترک کند. 

بابا عاشق خربزه ، انگور، هندوانه و طالبی بود. اصلا همین انگور خوشمزه، به من کمک کرد تا او را وادار کنم طلسمِ " نخوردن هر چیز که من با حقوق خودم خریده بودم" را بشکنم. فهمیدیم اینها از هر ماده غذایی دیگری بیشتر قند او را بالا می برد. بعد مامان شد یک نگهبان 24 ساعته. به محض اینکه انگور به دست بابا می دید، تذکر می داد. و بابا عصبانی می شد...

یواش یواش از ترسهای من کم شد و انگار تازه دیدم ...  متوجه شدم چقدر آزرده و ناراحت است. و چقدر خوردن شیرینی با لذت، برایش کابوس شده است. یقه خودم را گرفتم که چکار می کنی؟  بعد چراغ "آها" در سرم روشن شد. گفتم: " بابا بیا با هم بررسی کنیم چه چیزهایی قندت رو بالا می بره؟" انگار یک کم دیده شده بود. کم کم همکاری کرد. فهمیدیم شب ها عدسی بخورد صبح قندش بالا می رود. اما اگر بعدش دم کرده دارچین بخورد، قندش کنترل می شود. همه چیز را با هم یاد گرفتیم. گاهی شیرینی تعارفش می کردیم. با قیافه ی گرفته ای می گفت : "نخورم بهتره!" بهش می گفتیم "کم بخوری چیزی نمیشه". با احتیاط می خورد و وقتی دچار نوسان شدید قند نمی شد، خیالش آسوده می شد. کم کم همه عشق هاش بهش برگردونده شد. البته اون دوره را باید سپری می کردیم که یاد بگیریم. در کنار هم تا دوباره تعادل برقرار شود. 

***

هنوز هم روزِ من و بابا و مامان بدون صبحانه شروع نمی شود.  اما دیگر من مسئول آماده کردن میز صبحانه اش نیستم. خودم هم  کمی خلاصه تر صبحانه می خورم. امروز دیدم هنوز هم برای صبحانه خوردن مراسم دارد. خرما، انگور، گردو، چای (دیگر چای شیرین نمی خورد)، نان تازه (مگر شب قبل نان اضافه آمده باشد)، پنیر، کره و عسل. شاید همه اش را نخورد، اما برای صبحانه و خودش احترام قائل است. همین نشانه کوچک خیالم را راحت می کند. می دانم که او قدر خودش را می داند. 

اما هنوز هم نگران مامان هستم. صبحانه اش خلاصه می شود در نان و عسل یا نان و پنیر و فقط وقتی به هتل می رود، صبحانه مفصل می خورد.


اینجا از خودم می پرسم که یادم بماند: چقدر قدر خودت را می دانی؟ اگر تنها باشی خوراک خوبی برای خودت آماده می کنی؟ صبحانه ات چگونه است؟