من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

سفر به اعماق زمان

چهره های آفتاب سوخته ای داشتندکه مرا یاد ترکمن ها می انداخت. خصوصا آن چشم های بادامی با پلک های کوتاه.

زن شلواری فیروزه ای پوشیده بود با پیراهنی محلی به همان رنگ. روی پیراهن حریری  فیروزه ای با یک دنیا منجوق ، ملیله و نگین براق. بالاپوشش را چارقدی سیاه از پارچه چادری تکمیل می کرد. توی سه انگشت از هر دست انگشترهای طلا با طرح های توری و النگوهای طلا. کفش نقره ای تابستانی با پاشنه ۵ سانت و کیف نسکافه ای رنگ. میان انگشتانش دو گلوله ی پشمالو را  یکنواخت و محکم  نوازش می کرد. تا چشمم به او می افتاد، حس می کردم به نو عروسی نگاه می کنم که به مهمانی پاگشا دعوت شده است.

پیرزن با چهره ای درهم  و پوشیده در پوشش سیاه، کنار زن آبی پوش نشسته بود و هر دو  زن ساکت. زن فیروزه ای پوش دو گلوله پشمالو را در کیف گذاشت. به شدت مفاصل دستش را شکست و بعد ضرب آهنگ ناآرام پاهایش شروع شد. 

زن دیگر، شلواری سپید با حاشیه تور، کفشی قرمز رنگ و نوک تیز با پاشنه تخم مرغی  و پاپیون بزرگی بر خط لبه جلو، مانتو جلوبسته ای قرمز رنگ که حاشیه چاک مانتو با مروارید سفید تزئین شده بود و یک شال حریر با حاشیه های تور پهن، پوشیده بود. دختربچه ای با پیراهن سفید گلدار را روی برجستگی پشت صندلی گذاشت و سعی می کرد سرگرمش کند. پسری حدودا ۷ ساله با شلوار دودی و تیشرتی لیمویی از کنارم گذشت و با یک حرکت به فاصله میان نرده و صندلی جست زد و نشست. تازه متوجه شدم جلوی تیشرتش با کلی پولک تزئین شده بود.  واقعا اولین بار بود که تیشرت پسرانه با تزئین پولک می دیدم.


....

چقدر دوست داشتم بدانم پشت آن چشم های سیاه پر آشوب چه می گذرد. زن فیروزه ای پوش تنها دوبار حرف زد. یکبار وقتی پسرک را صدا کرد تا روی پایش بنشیند و همزمان وقتی چشم در چشم شدیم، لبخند زد. و یکبار وقتی جایش را به زنی مسن تر داد. طوری  ایستاد که انگار می خواست از نگاه کنجکاوم دور بماند.


 و آن زن پیر که بدون حتی یک کلمه حرف،  خیره به جایی در دور دست و پشت سر تمام کسانی که روبرویش بودند، می نگریست.  با آن نگاه خیره که هزاران حرف را در سکوت بر سرت آوار می کرد.. هرچه بود، مرا به یاد کلیدر انداخت. گل محمد... مادر گل محمد....