من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من اینجا بس دلم تنگ‌ست و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ‌ است

بابا جانم

حس بدی است که نمی توانم درباره احساسم صحبت کنم چون عزیزانی هستند که نگران حالم می شوند! حالا که رفته ای باز هم باید همان دختر عاقل و صبور باشم؟ پس کی می توانم رها شوم؟ نشان دهم که خسته ام؟ نشان دهم که رنج پیچک وار بر تار و پودم تنیده شده است؟ 


بابا جانم

چقدر دنیا بی تو خالی به نظر می رسد. چقدر صدایت، بوی تنت، لبخند محجوبت را گم کرده ام. این روزها دلم پر می کشد شماره ات را بگیرم و  همینطور دست زیرچانه بنشینم و ساعتها تماشایت کنم. برایت از همه قشنگی هایی که دیدم بگویم و باز هم زشتی هایش را برای خودم نگه دارم که مبادا وجود نازنینت غم مرا بخورد. اما شاید حالا آگاه تر به احوال منی. شاید دیگر تمام فیلم هایی که بازی می کنم نقش برآب شده. آخر دیشب اصلا نمی خندیدی. دیشب دوباره برایت مردم. دوباره حس کردم ناتوانترین آدم جهانم که نتوانستم دستم را جلو بیاورم و مانع رفتنت شوم.


بابا جانم

دلم به اندازه تمام روزهای پدر و دختریمان برایت تنگ است. کاش همین حالا می آمدی، دراز می کشیدی و پاهای خسته ات را به دیوار می زدی... و من دوباره کودک بازیگوشی می شدم که از زیر پل پاهایت می خزیدم و دورت می گشتم.