من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

ناتوانی را باور نمی کنم!

از کنارم گذشت و صدای لخ لخ دمپایی اش باعث شد نگاهی به پاهایش بیندازم. یک لحظه احساس ضعف کردم. پای راستش درست بعد از مچ شکسته بود و جای روی پا و کف آن عوض شده بود. انگشت های پا به جای آنکه در جلوی پا باشد پشت پاشنه پا بودند... با اینحال چه سبکبال و تند از من جلو زد و رفت. با آن لباسهای آغشته به کچ و خاک معلوم بود کارگر ساختمان است. از دیروز عصر هربار بیادم می آید به اراده اش آفرین می گویم.

یک جرعه تفکر!

" سلام عزیز دل مجازی! ... خوبی؟ یا داری ادای خوبا رو در میاری؟ ..." و صدای خنده راننده.


ناخواسته حرفهای راننده تاکسی را با دوستش شنیدم. به چند نفر زنگ زد تا ببیند امروز دور هم جمع می شوند یا نه. اما من در همین یک جمله جا ماندم  "خوبی یا داری ادای خوبا رو در میاری؟"

از صبح دارم فکر می کنم چند نفر از ما داریم ادای خوبا رو در میاریم؟ آیا حال دلمان خوب است؟ اصلا این جمله چقدر کنایه دارد! از منظری دیگر اگر نگاه کنم با خودم خواهم گفت چند  نفر از ما واقعا از ته دل خواستار نیکی برای دیگران هستیم؟ یا فقط به ظاهر داریم ادای آدمهایی را در می آوریم که حال دیگران برایشان مهم است. 


خوبیم؟ یا داریم ادای خوبها را در می آوریم؟ چقدر باید با خودم صادق باشم تا بتوانم به این سوال جواب دهم!

کودکی در میان راه

همین که داخل اتوبوس شد، صدای نق زدنش تمام فضا را پر کرد. با مادرش صندلی جلوی مرا انتخاب کردند. حتی روی صندلی ننشست و با زبانی که متوجه نمی شدم نق زد و ریز ریز گریه می کرد. 

خواهرم کنار دستم نشسته بود. اشاره کردم چقدر این بچه نق می زند. حالش خوب نبود. چشمهایش را بست. 

مادر دخترک ناتوان از آرام کردنش ، کم کم داشت عصبی می شد. گاهی با صدای نیمه عصبانی حرفهایی میزد.  یادم آمد آب نباتهای کاراملی در کیف دارم. به دخترک گفتم " ببین چی برات دارم؟" و آب نبات را به سمتش گرفتم. نگاهی به مادرش کرد و نق زدنش تمام شد. به مادرش گفتم: اگر اشکال نداره بهش اجازه بدید آب نبات را بگیره.

با اشاره مادر، آب نبات را گرفت و لبخندی لبانش را از هم شکفت. سرم را جلو بردم و گفتم اسمت چیه؟ هیچی نگفت! مادرش گفت "اِسرا" 

گفتم " اسرا میدونی چقدر خنده به صورت قشنگت میاد" ... باز خندید.

گوشی مادرش را گرفت و عکس هایش را نشانم داد. فیلم تولد دوستش در مهد کودک را ... فیلم عروسی پسرعمه اش را... مادرش تعریف کرد اصالتا ترکمن هستند. گاهی با زبان ترکمنی با اسرا حرف می زد و حالا می دانستم چرا حرفهایشان را نمی فهمیدم. 

به مادرش گفتم " ببخشید دخالت می کنم. اما بچه ها معمولا از شلوغی خیابان زود خسته میشن. چیزهای کوچکی توی کیفتان داشته باشید"

- همیشه همراهم هست. تازه از مهد بیرون آمده. هر روز نق میزنه میگه سوار اتوبوس و مترو نشیم" خجالت کشیدم از دخالت بیموردی که کردم. 

مادرش از رسم های عروسی هایشان گفت. از اینکه نمی داند هر کدام به چه منظور است. گفتم کاش بپرسی و بدانی، دخترت از شما یاد میگیره و رسم ها با علت اشون زنده می مونن.

اسرا آرام شده بود. گاهی مرا به تماشای بازی در گوشی مادرش دعوت می کرد. هر از گاهی لبخندی دلنشین می زد.  اما تازه درددل مادرش باز شده بود. کمی به جلو خم شده بودم که بتوانیم صحبت کنیم. 

گفت" تازه الان که برسیم به آزادی، باید ماشین دیگه ای سوار بشیم که باز یکساعت و نیم در راهیم."

- پس بی دلیل نیست اسرا اینقدر از اتوبوس و مترو بدش میاد. بچه حق داره ... هر روز اینهمه مدت توی این دو وسیله ی ناراحت. 

- چاره ای نیست. فعلا باید همینطور سپری کنیم.

زمان پیاده شدن ما از اتوبوس رسید. اسرا مرتب تکرار می کرد " تو پیاده نشو... "

از پیاده رو دیدم اسرا دستهایش را به سمت پنجره باز کرده است . ما هم تا جایی که اتوبوس رفت و دیگر اسرا را نمی دیدیم برایش دست تکان دادیم و او هم با خنده دست تکان داد. 


با شانه هایی سنگین به خانه می روم. چه حیف کودکان در این دنیای بی رحم  اینگونه  فرسوده می شوند. دلم برای تمام اسراهای دنیا میگیرد... .

آن روی سکه !

دنبال بهانه ای بودم برای اشک ریختن اما نه برای خود . دلم پر بود از اندوهی ناشناخته. و آنگاه از بین تمام فیلم های تلنبار شده برای دیدن، خیلی اتفاقی ! رفتم سراغ Immortal Beloved که بیش از دو ماه پیش دوستی برایم آورده بود. حالا سمفونی 9 بتهوون را که گوش میکنم دویدنش و غوطه ور شدنش در آب تصویر همیشگی ای خواهد بود که جلوی چشمانم می رقصد.

وقتی قرار است نشود؛ چه کسی می گوید می شود. یک باران، یک حادثه ، یک کنجکاوی، یک نادانی؛ یک ترس ... همه دست به دست هم می دهند که نشود. یک عشق جاودانه بماند اما نشود. همه ی یک ها را بگذار کنار هم تا بشود آدمی سختگیر و بددهان که جهانی به نبوغش آفرین گفت اما همیشه تنها ماند... تنها.