من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

خیال کن و ببین جهان چه زیبا می شود.

نمی شد سن دقیق اش را حدس زد. انگار دچار پیری زودهنگام شده باشد. اما حداقل 60 سال داشت. سمت راستش زنی با چادر مشکی نشسته بود و با نگاهی جدی به جلو می نگریست.

مرد، شیشه پنجره سمت خودش را تا انتها پایین آورده بود و سیگاری در دست داشت. بنظر می رسید تازه سیگار را روشن کرده باشد. یکباره چنان سرفه ای کرد که ناچار شد پشتش را به جلو خم کند و انگار تلخی زیادی به حلقش رسیده باشد چهره درهم کشید. درست پس از این اتفاق، انگار صحنه ای از یک انیمیشن اجرا شود، دیدم که هنجره و گلو و ریه های مرد از دهانش بیرون آمدند، نفسی کشیدند و دوباره سرجایشان برگشتند! یک لحظه انگار صورت مرد از کنارهای دهانش باز شد و به عقب کشیده شد تا این اعضا به بیرون بپرند.

به تصوری که در خیالم شکل گرفته بود خندیدم. فکر کن هربار یک نفر کاری می کند، دنباله اش در دنیای انیمیشن اتفاق بیفتد