من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

چین و شکن پوست!

پوست صورتم را در آیینه نگاه می کنم. جوانتر که بودم هر هفته ماسک ماست می گذاشتم. بار اول همه ترسیدند. اما بعدها به شوخی برگزار می شد. آن روزها پوستم چنان با طراوت بود که اصلا نیازی به آن ماسکها نداشت. اما ... سالهاست قبل از خواب به آیینه نگاه می کنم و با خودم میگویم " فردا ماسک میزارم" و هنوز آن فردا نیامده. هر روز در جامعه حوصله و اعصابم سوهان کشیده می شود و من تلافی اش را سر خودم خالی می کنم. با بی توجهی به پوستم! ... انگار یادم می رود تمام اینها گذراست و آنچه تا پایان مرا همراهی می کند همین پوست نازک و شکننده است. 


هنوز کاسبرگ گوجه فرنگی توی باغچه دیده می شود اما دیگر طراوت روز اول را ندارد.  هر روز طراوت بخشی از زندگی ، به همین سادگی دستخوش مرور زمان می شود. ناگهان چشم باز می کنیم و می بینیم تمام چیزهایی که روزی لبخندی بر لبانمان نشانده، حالا یا بر آنها حس تملک داریم! یا دلگیریم که چرا کیفیت روزهای نخست را ندارد... جانان من ،  به پوست ها توجه کنیم.

قرار ملاقات ...

در قرار ملاقات ، هرتا مولر زنی واقعی خلق کرده است. هرچه بیشتر می خوانم انگار این زن را بارها دیده ام و به خوبی می شناسم. سردرگمی ها، افکاری که از ذهنش می گذرد. حتی ترس هایش. یا انزجارش از آب دهان بازپرس روی دستانش.... اما هنوز راه زیادی تا پایان داستان باقی است.

چیزی که نوشته های مولر را برایم دلنشین می کند تصویر واقعی از آدمهاست. هر چند این کتاب  هم چون "نفس بریده" راوی رنج هاست، اما درک کردن آدمهای دیگری که در زمان رنج و اندوه بسیار، از چیزهای کوچک دستاویزی برای زنده ماندن می سازند، تسلی روزهایی می شود که گمان می کنی از شدت فشار در حال از دست دادن مشاعری.


30 صفحه از کتاب را خوانده ام. نزدیک مقصد شده ام اما دلم نمی آید کتاب را درون کیف بگذارم. انگار انگشتم میان صفحات  چسبیده! از تاکسی که پیاده می شوم درون باغچه ی کوچک جلوی شرکت کاکل کنده شده ی گوجه فرنگی مرا به یاد ستاره دریایی می اندازد. به داستانی دیگر پرت می شوم... . ستاره ی دریایی روی موهایی مواج !


لذت ...

همین که گوشی را داخل کیف گذاشتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم با زیباترین تصویر روبرو شدم. تصویر آسمان نیمه ابری در برجی شیشه‌ای! هنوز چند متر تا برج فاصله داشتیم ، دقایق کوتاه بعد به تماشای‌ این تصویر دلبرانه از آسمان گذشت. پنجره‌های برج بعدی اما در میان دیوارها جای داشتند و لذت تماشای ابرها در شیشه‌ها کمرنگ تر بود. اما همین چند دقیقه‌ی  کوتاه برای ذخیره انرژی روزم کافی بود.

نمی‌دانم چه سحری در آسمان است که هربار نگاهم را به خود گره می‌زند، لبخندی هم بر گوشه‌ی لبانم می‌نشاند!

رنج ...

چشمان درشت و سیاه رنگ پسرک وقتی نیمی از صورتش را پشت شانه ی مادر مخفی کرده بود، می دیدم. چشمهایش پر از اشک بود و ریز ریز حرفهایی می زد که برایم نامفهوم بود. فکر کردم شاید گرسنه باشد. بیسکوییتی که دستم بود به سمتش گرفتم اما رویش را برگرداند. دست بر شانه ی مادرش گذاشتم و گفتم " پسر کوچولوی شما خجالت کشید برداره. لطفا براش بردارید."

مادرش گفت: ممنونم. اما بخاطر آزمایش باید ناشتا باشه ...! 

دلم ریخت. چه کار دردآوری انجام داده بودم. هر چند نمی دانستم! اما از  دو دو زدن چشمان پسرک فهمیده بودم گرسنه شده است. با شرمندگی بیسکوییت را داخل کیفم گذاشتم. چند دقیقه بعد پسرک همانطور که با چشمان درشت به اطراف نگاه می کرد، مهار اشکش را از دست داد... . 


آخ از این بیماریها که کودکی از درد و گرسنگی اشک بریزد.