من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

حال خوب

چیزهایی هست که حال آدم را خوب می کند. مثل تلاقی دو خاطره... مثل دانستن اینکه کوچکترین عمل ناشی از دوستی از ذهنش پاک نمی شود.

چیزهایی هست که اشک به چشمت، فریاد به گلویت، لبخند بر گونه و چشمانت می نشاند. حال دلت را خوب می کند. مثل تلاقی دو واژه ... دو چیز که سخت به خاطراتت چسبیده است. فیروزه ی نیشابور ... 

زیبای دلربا

کم اتفاق می افتد چهره ی خسته ی این شهر شلوغ به جلوه گری دلربای رنگین کمانروشن شود. و چه حس خوشایندی است جوان شدن با تولد این رنگارنگ زیبا!


 



انجماد ...

فهمیدم هنوز هم مردانی هستند که تحصیل کرده اند، کتاب می خوانند، نسبت به وقایع اطرافشان واکنش نشان می دهند و صاحب رأی و نظر هستند ... و در عین حال با صدای رسا ! همسرشان را ناموس صدا می کنند و ... هنوز با ایشان مثل مبلمان منزل اشان رفتار می کنند و نسب به رنگ و نوع پوشش همسرشان صد در صد حق انتخاب برای خود قائلند ( قطعا زن و مرد حق دارند نسبت به پوشش هم پیشنهاد بدهند اما اینکه حق انتخاب منحصر به مرد خانواده باشد خیلی مردسالارانه است)  و از طرفی با آوردن آیه ی قرآن شاهد می آورند که زنان براساس احساسات عمل می کنند و مردان براساس عقل. که لابد اگر ایشان پوشش ناموسشان را انتخاب نکنند، زنِ احساساتی برهنه از خانه خارج خواهد شد!

کاش یک نفر از آنان بپرسد شما که چنین ادعایی داری چرا عقلت نمی رسد که خیلی وقتها اینگونه صحبت کردن باعث جریحه دار شدن احساس زنان شده و در نتیجه مشکلات فراوانی بوجود می آورد؟ آخر این چگونه عقلی است که اجازه ی ایراد هرگونه سخنرانی را می دهد؟


برای آنان که خواهند نوشت " الان شما داری براساس احساست می نویسی " ::: بله چون احساسم خراشیده شده است.

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد ...

سورپرایز شدم!

به ندرت پیش می آید کسی بتواند سورپرایزم کند. اما اینبار با همدستی خواهرم ، توسط دوستانم سورپرایز شدم. یکساعت پر از خنده و شور و شعف ... و من چه ساده سوختن تلفن همراهم را از یاد بردم  ... 



حامی ...

یک روز نیمه تعطیل، عده ای سرکار و عده ای چون من در حال لذت بردن از اوقات فراغت... آسمان آبی آبی آبی با ابرهای سپید پراکنده و نسیم ملایمی که لرزه ی مختصری بر اندامت می نشاند. 

کمی جلوتر، نبش کوچه ، کنار سطل زباله ی سیاه رنگ، مردی که موهای شقیقه هایش چون برف سفید بود، از توی کیسه ی پلاستیکی تکه های گوشت مرغ روی زمین می ریخت و می گفت " بیا بابا جان ... بیا بخور... ببین ریختم اینجا ... بیا بابا جان ..."

سرم را به چپ خم کردم و دیدم کلاغی آن سوی سطل زباله روی زمین نشسته است و گوش هایش را تیز کرده. از کنارشان که می گذشتم کلاغ با دو جهش از روی جوی آب پرید و کنار خیابان نشست . بعد هم نرم نرم به سمت تکه های مرغ رفت. مرد در حالی که می گفت " بخور بابا جان " حرکت کرد. کمی جلوتر ، رویم را برگرداندم تا ببینم کلاغ چه می کند... با مرد چشم در چشم شدیم. گفت " اینها خیلی باهوشند. موجودات عجیبی ان. خیلی دوستشون دارم. بسکه باهوشن. میدونن از کی بترسن ، میدونن کی ازشون میترسه... " 

گفتم " آره منم فکر میکنم باهوشند.."

گفت " شک نکن... خیلی باهوشن "

لبخند زدم . گفتم " سال نو شما مبارک . خدانگهدار"

هنوز صدایش می آمد " سال نو شما هم مبارک دخترم ... الهی امسال همیشه دلت شاد باشه ..."