من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

هزارپا

عکسی از هزارپایی در شبکه ای اجتماعی منتشر کردم. هزارپایی که مهمان خاک گلدانم بود. گلدانی که به تازگی مهمان فضای کارم شده است.

اما واکنش ها جالب بود.

- دوست و همکاری گفت « چقدر از هزارپا می ترسم! »

- دوستی گفت "خوب شد در غذایت نبود »

- دوستی دیگر گفت «خوشی؟ آخه هزارپا؟» 

گفتم : دوستش دارم .

 گفت «باشه»

- پسر دایی گفت « پاهاشو شمردی ؟  واقعا هزارتاست؟» 
گفتم « همه میگن هزارپا، تو هم بگو هزارپا » 

گفت « بزار یه مدت بگذره، بعد پاهاشو بکنیم بشه کرم  

یکی خندید ، یکی بی تفاوت بود. یکی به شوخی دیگری خندید. اما برای من فقط دیدن هزارپا پس از سالها یک خوشی کوچک بود. امروز ناچار شدم هزارپا را به باغچه جلوی شرکت بسپارم تا همکار جان کمتر بترسد.

ملت عشق از همه دین ها جداست ... عاشقان را ملت و مذهب خداست

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است  
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست   
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است 

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست           
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود               
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم        
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست 
آیا هنوز آمدنت را بها کم است


آشنایی من با محمد علی بهمنی به واسطه این شعر بود. شعری که آن روزها حس و حال فرستنده اش را نمی فهمیدم. اما هر بار از خواندنش لذت می بردم و خوشحالی ام را به فرستنده ابراز می کردم و او عاشقانه های بیشتر از محمد علی بهمنی می فرستاد. اما تنها شعری که به خاطرم ماند همین بود. 

دوستی که هرگز ندیدم و از نزدیک نشناختم، یکباره به مدت 2 سال ناپدید شد و وقتی دوباره پیام داد، پیامش را با این شعر شروع کرد و در بین حرفهایش، اعترافاتی شوکه کننده! گفت رفته است چون نمی توانسته احساسش را کنترل کند و تمام روزهایش پر از فکر کردن به کسی بوده که هرگز ندیده است. کسی که از شعرهای عاشقانه فقط لذت می برده و منظور او را از ارسال آنها نمی فهمیده است. هیچ گمان نمی کردم یک نفر بدون اینکه حتی بداند دیگری چه مختصات فیزیکی و شخصیتی ای دارد، بتواند از پشت پنجره ی مسنجر، دل در گرو صحبت های شبانه ی عاری از دلبری های متداول، مشاعره و مکالمه انگلیسی بسته و بعد به قول خودش عاشق آدمی شود که حتی نمی داند رنگ پوستش چیست!


بعد از اینهمه سال، هنوز هم نتوانسته ام چنین آسان دل ببازم. انگار کسی از درونم فریاد می کشد مگر می شود آدمی را دوست داشت که هرگز ندیده ای. مگر می شود به چند کلمه دل بست؟ مگر می شود عاشق حرفها شد آنهم در زمانه ای که حرفها از جنس واقعیت نیستند! مگر می شود... مگر می شود... و حتی نتوانسته ام با خوشبینی به احساساتی که بوسیله واژه ها و ایموجی ها ارسال می شوند، نگاه کنم. حتی فراتر از نگاه کردن، باور کنم!


حالا در مقابل کتابی هستم که همه ی مقاومت های مرا در این سالها بی معنی می کند. زنی که از پشت کلمات عاشق مردی می شود و از زندگی زناشویی اش دست می شوید. مردی که به ظاهر در نوشته هایش دلبری نمی کند اما انگار عشق زن را پذیرفته است. عشقی که بیان نمی شود بلکه هر روز به شکل ایمیل ها و تماس تلفنی های بیشتر، نمود می یابد.

 

و منی که از ورای این عشق، شمس زمانه خودم را می جویم. کسی که مرا و باورهایم را بکوبد و از نو بنا کند.



#ملت_عشق