من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

زخمه بزن بر تار جان

چند روزی است حال عجیبی دارم. 

هم  از اینکه تنها هستم راضی‌ام. هم دلتنگ و از تنهایی ملول.... از آن حال‌های عجیبی که گاهی به آن طوفان فصلی می‌گفتم. نه می‌دانی چه می‌خواهی، نه  می‌دانی چرا می‌خواهی، نه می‌دانی اصلا چه می‌خواهی چه رسد به اینکه چرا می‌خواهی ....

صدای تار می آید و بر دلم زخمه می‌زند. حالا که همه چیز به ظاهر خوب و آرام است، حالم را نمی‌فهمم. یعنی می‌فهمم ولی نمی‌خواهم به آن محل بدهم. حس گمشده ای را دارم که تمام نشانه‌هایش را کبوتران خورده‌اند. 

کبک‌وار

اگر تمام عمرتلاش کرده باشی روح عریانت را از تیررس نگاه‌ها دور کنی؛ آیا ترسناک‌تر و وسوسه کننده‌تر از این وجود دارد که کسی شیارهای روحت را از لا‌به‌لای حرفهایت ببیند؟

ترسناک است که در برابرش حس برهنگی روح داشته باشی و در عین حال وسوسه شوی که خودت را از نگاه او دوباره ببینی و بشناسی. انگار در گردبادی گرفتاری که نه توان ماندن داری نه پای گریختن!