من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من هم کم متوهم نیستم!

 گفت: " عمو رضاتون مثل این آقا - اشاره میکنه به تصویر مردی که روی دستمال کاغذی با یک دست ضرب گرفته و با دست چپ بشکن می زنه و می خونه- با هر وسیله ای ضرب می گرفت و می خوند ..."

- یادمه 

- روز حمام زایمانم آمد و روی در ورودی ضرب گرفته بود و میخوند. صاحبخانه اومد بالا گفت ضرب نگیر در میشکنه !

- وا؟ مگه با ضرب گرفتن در میشکنه؟ 

- چی بگم. یه روز دیگه هم با خاله ات آمده بودن خونه امون. عمو رضات چراغ رو روشن کرد، صاحبخانه رفت برق را قطع کرد...

- مامان دقت کردی مردم خصوصا صاحبخانه ها اصلا آدمهای مهربانی نبودند؟ فرقی هم نمی کرد در کدوم دوره باشن . زمان شاه یا الان . برام جالبه این مردم که اکثریتشون نامهربان هستند توهم مهربانی دارند ....


* امروز دومین روز از چالش مهربانی است. نمی دانم چرا برخلاف همیشه زود عصبانی می شوم. مچ خودم را می گیرم و می گویم " هی دختر! حواست هست. امروز روز مهربانیه. لبخند بزن " 

نقطه سر خط ...

با یک گوشی قدیمی نوکیا زنگ زده بود و داشت داد و بیداد می کرد که مردم اینجا اسیر شدند وصل کن به مرکز ترابری. بهت گفتم وصل کن به ترابری...( چند لحظه سکوت) بیشتر از 40 دقیقه است ماشین نیامده. پس شماها دارید چکار می کنید. خیلی زود یه ماشین بفرست. با من بحث نکن زود بفرست...

زن میانسالی که نزدیکش ایستاده بود گفت " آقا یک ساعته نیامده . من از ساعت 5 اینجا ایستادم..."

به سمت زن برگشت با چشم های دریده!  انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و بلند گفت "هیس .... (رو به گوشی) بهت گفته باشم اگر تا 5 دقیقه دیگه ماشین نرسیده باشه اضافه کار همه اتون رو قطع می کنم. حالا گفته باشم."

همین که گوشی را قطع کرد زن گفت " آقا شما مسئول این خط هستید؟"

- " حتما یه پخی هستم دیگه ..." و رفت

5 دقیقه ی بعد دوباره تلفن به دست بلند بلند فریاد می زد " ماشینت کو پس؟ نزدیکترین ماشینت کجاست؟ شماره راننده رو بده به من... خب ... خب. کدومه. خب دیدمش" و  از بین ماشین هایی که تازه دور گرفته بودند از میدان دور شوند دوید و تا نرده های وسط خیابان رفت. تنها دستش که به سمت پنجره اتوبوس اشاره می کرد دیده می شد و بلافاصله اتوبوسی که تازه مسافرینش را پیاده کرده بود حرکت کرد و به سمت دوربرگردان رفت.

چند دقیقه از سوار شدن مسافران نگذشته بود که صدای اعتراض ها بلند شد. اکثریت می گفتند حالا که اتوبوس پر شده و ساعتی از انتظار مردم گذشته، راننده زودتر حرکت کند. سوار اتوبوس شد و خطاب به زن میانسال گفت " این آقا ساعت کارش تمام شده بود من بخاطر شما کشیدمش پای خط. حالا که اتوبوس آمده دیگه ساکت باشید و خدا رو شکر کنید."

 صدای فریادهای مرد و زنهای معترض در هم آمیخت. فریاد کشید این خط مربوط به بخش خصوصیه و ساعت کارش حداکثر تا 7 شب، خوشتون نمیاد سوار تاکسی بشید وگرنه بشینید سرجاتون و ساکت باشید. صدای زنهای معترض بلند شد و او بدون عکس العمل دیگری پیاده شد و اتوبوس به راه افتاد. 

یک لحظه بین تصویری که لحظه اول از او در ذهنم شکل گرفت و رفتار آخرش تناقضات شکل گرفت. سعی کردم قضاوت نکنم. هندزفری  گذاشتم و صدای حسین کویار در گوشم پیچید.