من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

صبحانه های بابا

از زمانی که نوجوان بودم، یعنی از همان زمانی که خواهر کوچکم به دنیا آمد و با گریه های شبانه مانع خواب مادر می شد، مراسم صبحانه خوردن من و بابا شروع شد. تا بابا برای خرید نان داغ برود، من کتری را روی اجاق می گذاشتم وچای دم می کردم. هر چه از پنیر، کره ، مربا، عسل، خامه و گردو یا طالبی و هندوانه و انگور، داشتیم توی ظرف میچیدم. سفره را پهن می کردم و منتظر ورود بابا می شدم. بعد با صدای چرخش کلید توی قفل، به آشپزخانه می جهیدم و دو چای لیوانی خوشرنگ می ریختم. در حال صبحانه خوردن، خواهر و برادرم هم بیدار می شدند. اما تنها معتاد صبحانه، من و بابا و مامان بودیم. عاشق سینه چاک نان داغ صبح با مخلفات صبحانه. 

چند سال بعد بیماری موذی دیابت، همه سیستم غذایی بابا را بهم ریخت.چند ماهی صرف شد تا خلاصه همه کتابها و مقاله ها را برایش بگویم. برایش دستگاه کنترل قندخون خریدیم. اوایل هرچه که می خواست بخورد، با نظارت ما همراه بود. یاد گرفتم چگونه مرغ را با کمترین روغن و نمک بپزم که هم خوشمزه و باب دندان بابا باشد، هم قندش کنترل شود. آنقدر نگرانش بودم که حواسم نبود این کار روح بزرگش را چقدر می آزارد. قند خونش اصلا تحت کنترل نبود اما عاصی شده بود. بابا که عادت به دارو نداشت، هر از گاهی طغیان می کرد و می خواست داروها را ترک کند. 

بابا عاشق خربزه ، انگور، هندوانه و طالبی بود. اصلا همین انگور خوشمزه، به من کمک کرد تا او را وادار کنم طلسمِ " نخوردن هر چیز که من با حقوق خودم خریده بودم" را بشکنم. فهمیدیم اینها از هر ماده غذایی دیگری بیشتر قند او را بالا می برد. بعد مامان شد یک نگهبان 24 ساعته. به محض اینکه انگور به دست بابا می دید، تذکر می داد. و بابا عصبانی می شد...

یواش یواش از ترسهای من کم شد و انگار تازه دیدم ...  متوجه شدم چقدر آزرده و ناراحت است. و چقدر خوردن شیرینی با لذت، برایش کابوس شده است. یقه خودم را گرفتم که چکار می کنی؟  بعد چراغ "آها" در سرم روشن شد. گفتم: " بابا بیا با هم بررسی کنیم چه چیزهایی قندت رو بالا می بره؟" انگار یک کم دیده شده بود. کم کم همکاری کرد. فهمیدیم شب ها عدسی بخورد صبح قندش بالا می رود. اما اگر بعدش دم کرده دارچین بخورد، قندش کنترل می شود. همه چیز را با هم یاد گرفتیم. گاهی شیرینی تعارفش می کردیم. با قیافه ی گرفته ای می گفت : "نخورم بهتره!" بهش می گفتیم "کم بخوری چیزی نمیشه". با احتیاط می خورد و وقتی دچار نوسان شدید قند نمی شد، خیالش آسوده می شد. کم کم همه عشق هاش بهش برگردونده شد. البته اون دوره را باید سپری می کردیم که یاد بگیریم. در کنار هم تا دوباره تعادل برقرار شود. 

***

هنوز هم روزِ من و بابا و مامان بدون صبحانه شروع نمی شود.  اما دیگر من مسئول آماده کردن میز صبحانه اش نیستم. خودم هم  کمی خلاصه تر صبحانه می خورم. امروز دیدم هنوز هم برای صبحانه خوردن مراسم دارد. خرما، انگور، گردو، چای (دیگر چای شیرین نمی خورد)، نان تازه (مگر شب قبل نان اضافه آمده باشد)، پنیر، کره و عسل. شاید همه اش را نخورد، اما برای صبحانه و خودش احترام قائل است. همین نشانه کوچک خیالم را راحت می کند. می دانم که او قدر خودش را می داند. 

اما هنوز هم نگران مامان هستم. صبحانه اش خلاصه می شود در نان و عسل یا نان و پنیر و فقط وقتی به هتل می رود، صبحانه مفصل می خورد.


اینجا از خودم می پرسم که یادم بماند: چقدر قدر خودت را می دانی؟ اگر تنها باشی خوراک خوبی برای خودت آماده می کنی؟ صبحانه ات چگونه است؟ 

نظرات 11 + ارسال نظر
پروانه یکشنبه 17 شهریور 1398 ساعت 10:42 http://noghtesarekhat20.blogfa.com

سلام
اگه مامان برام صبحونه درست می کرد می خوردم وگرنه ...
الانم که اصلا حال و حوصله تنهایی صبحونه خوردن رو ندارم.

سلام

صبحانه های مامان و بابا یه چیز دیگه است

کیهان شنبه 16 شهریور 1398 ساعت 14:01 http://mkihan.blogfa.com

درود
برایتان سلامتی و تندرستی و خوشبختی و حال خوش آرزو می کنم.
راستش منظورم اصلن شما نبودید و ببخش.
کسی هست که ریز ترین مسایل آدم را می پرسه و خوب اگر لازم باشد بدون پرسش هم جواب میدم .و ما هنوز با ایشان آنقدر آشنا و خودمانی نیستم که لازم باشه چیزهای زیادی هز هم بدانیم!من هم فقط به ایشان گفتم که کمی کنجکاو هستند و بد جوری ظاهرن برخورنده بود و گفته یعنی می گی مه من فضولم؟ و خوب من هم گفتم استغفراله کی گفته فضولی فقط کنجکاوی
و دیگر اینکه ....بگذریم
شما انسا ن شریف و فرهیخته ای هستی .
و البته ناچار شدم اسم عمه جان را کمی تغییر بدم

کیهان شنبه 16 شهریور 1398 ساعت 10:46 http://mkihan.blogfa.com

حالتون چطوره بانو زویا؟
خوب هستید؟
بهتنرینها را برات آرزو می کنم

عالی هستم.
سپاس آقا کیهان عزیز

کیهان یکشنبه 10 شهریور 1398 ساعت 11:24 http://mkihan.blogfa.com

چشم حتمن توضیح خواهم داد!

چشمتان همیشه بینا

کیهان یکشنبه 10 شهریور 1398 ساعت 08:05 http://mkihan.blogfa.com

کیهان شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 08:20 http://mkihan.blogfa.com

ای جان حس خوب دختر داشتن
و نام زیبای زویا مرسی که هستی
و مرسی برای همه مهربانی هات

مرسی برای محبت شما

بندباز سه‌شنبه 5 شهریور 1398 ساعت 10:17 http://dbandbaz.blogfa.com/

با اینکه صبحونه مفصل خورده بودم بازم دلم ضعف رفت!!
این خیلی خوبه که برای خودمون احترام قائل بشیم. این رو وقتی بیشتر درک می کنیم که تنهایی زندگی کنیم. وقتی با خانواده هستیم خیلی چیزها تحت تاثیر حضور خانواده ست.
خدا این بابا و مامان ماهت رو برات حفظ کنه.

دیگه همینقدر از دستم بر میومد
موافقم عزیزم

آمین تندرست باشی. خدا مامان و بابا شما را هم حفظ کنه

خرداد دوشنبه 4 شهریور 1398 ساعت 02:25

پنیر، کره ، مربا، عسل، خامه و گردو یا طالبی و هندوانه و انگور"
... و البته چای

این سفره رو توی تبلیغ بازرگانی هم نمیشه دید :)
ماشاالله.
این صبحانه ی زویا بود بابا بنده خدا که ی نون داغی بیشتر نمیاورد...

کاش این متن پاراگراف دوم نداشت و سوم.
چه خوب که پاراگراف چهارم داشت...
زندگی پر از پاراگراف ه
باید امیدوار بود.
متن خوبی ه، زندگی ه قشنگی ه

حفظکم الله
ایزد نیکو پاداشتان دهاد

:))
نه واقعا صبحانه من نبود. صبحانه مشترک من و بابا بود. هر کدام هر چیزی بیشتر بهمون می چسبید می خوردیم.
زندگی پر از پاراگرافه! یا زندگی پر از فراز و نشیبه. چه خوبه تجربه کردن .

سپاس

مریم یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 21:05 http://gol5050.blogfa.com

سلام زویای عزیزم. عذر می خوام که این مدت طولانی نتونستم بهت سربزنم و تشکر کنم بابت همه ی مهربونیهات.
نمی دونم مشکل بلاگ اسکای چی بود و نمی تونستم وارد بشم. ولی تعجب می کنم پس دوستان چطور کامنت دادند. امروز اتفاقی زدم روی آدرس شما و بسیار خوشحالم. توی وبلاگم مشکل رو توضیح دادم ولی شاید شما نخونده باشید. حتی از یکی از دوستان کنک خواستم که چطور باید وارد وبلاگ شما بشم ولی ظاهرا کامنت رو نخونده.
شما هم خوب خاطره تعریف می کنید. آفرین به صبوری شما.
خدا حفظشون کنه.

سلام مریم عزیز

عزیزم حسابی شرمنده ام می کنی. من فراموش کار دیر به دیر به وبلاگ دوستان سر میزنم
همین که مفتخر به خواندن میکنی برایم عالی است. سپاس دوست نازنینم.
آفرین به بابا که از دست آزارهای ما خسته نشد

کیهان یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 15:08 http://Mkihan.blogfa.com

داشتن دختر باید خیلی لذت بخش باشد ان هم برای پدر.
سایه پدر بر سرتان باد.امین

داشتن پدری که بهت اعتقاد داشته باشه خیلی لذت بخشه. من از تجربه خودم میتونم بگم.

آمین. و سپاس

کیهان یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 15:02 http://Mkihan.blogfa.com

سپاس از حسن نظرتان
راستش من از ادمهایی که زیادی کنجکاوی در مسایل شخصی می کنند چندان خوشم نمیادخودم هم سعی می کنم که سوال شخصی نپرسم مگر اینکه با طرف مقابل خیلی رفیق شده باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد