من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

در اندوه نبودن ثریا ...

جهان را شب از روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثریا نبود*


دیشب که متوجه شدم دیگر در این جهان نیستی، دلم فرو‌ریخت. صدایت با آن لهجه دلنشین مشهدی، با آن خنده‌های مستانه در گوشم پیچید." شکوفه‌های آلبالو که گل کنه، من تازه چهارده‌سالم میشه" 

از زمانی که خودم را شناختم، همه با شوق و غرور نامت را می‌بردند. چقدر از دلیری‌هایت شنیده باشم خوب است؟ پدر با عشق، نامت را می‌برد. اسمت هم کافی بود تا همه به داشتن نسبت خونی با تو به خود ببالند. اما خودت! متواضع، خندان و با سخنی شیرین که نه از گلایه در آن خبری بود، نه از افسوس و نه زهرتلخ کنایه. انرژی‌ات؟ سرشار. تو خود نور بودی، سرشار از شوق زیستن. چون آهنربایی بودی که همه دورت حلقه می‌زدند و دیشب انگار یکباره دستی آهنربا را ربود.

یادت هست؟ آن‌روز که به خانه ما آمده بودی؟ آخرین بار که مشتاق بودم ببینمت و ندیدم! چه حیف که بال نداشتم به گریزپایی‌ات برسم. یادت هست در پاسخ تمنای من به بیشتر تامل کردن که برسم چه ‌گفتی؟ "دختر چه جاهای قشنگی میری. الان که وقت ندارم باید برم. بزار حالم بهتر بشه و اینبار که آمدم تهران بیا با هم بریم طبیعت‌گردی. چه خوبه تو عاشق طبیعتی!" روزشمار من به کار افتاد. بدون دیدنت، و به شوق هم‌قدمی با مثبت‌ترین زن فامیل. 

و ندانستی که الگوی من تو بودی. عشق به زندگی را تو قدم به قدم زیسته بودی و من داشتم تلاش می‌کردم به تو برسم. هربار با به خاطر آوردن روزهای سختی که از سر گذرانده بودی و اراده‌ات که در روی زندگی نگاه کنی و بگویی " من هنوز هم تو را شکست می‌دهم"، قوی‌تر می‌شدم و می‌گفتم اگر ثریا توانسته، تو هم می‌توانی... .

دیشب شوکه شدم. چرا فکر می‌کردم اینبار هم بیماری را شکست می‌دهی و قد راست می‌کنی؟ البته که طی شش سال از هیچ لحظه‌ای نگذشتی. بیمار بودی و سفر کردی. بیمار بودی و آواز خواندی. بیمار بودی و خندیدی. بیمار بودی و دوباره گفتی"شکوفه‌های آلبالو که گل کنه، من تازه چهارده‌سالم میشه ". بیمار بودی و برایم نوشتی" یادت نره اینبار اومدم، یه روز باهام بیای بریم طبیعت‌گردی" ... 


از دیشب هربار یادت می‌افتم، صدای خنده‌ات در گوشم می‌پیچد.  انگار می‌بینم که در آسمان جمعی چون براده‌های آهن جذبت شده‌اند و در آن میان تو می‌رقصی و می‌خوانی و می‌خندی.... 


یادت همواره با ماست. آسوده بخواب ثریا جان... 


* فردوسی


زخمه بزن بر تار جان

چند روزی است حال عجیبی دارم. 

هم  از اینکه تنها هستم راضی‌ام. هم دلتنگ و از تنهایی ملول.... از آن حال‌های عجیبی که گاهی به آن طوفان فصلی می‌گفتم. نه می‌دانی چه می‌خواهی، نه  می‌دانی چرا می‌خواهی، نه می‌دانی اصلا چه می‌خواهی چه رسد به اینکه چرا می‌خواهی ....

صدای تار می آید و بر دلم زخمه می‌زند. حالا که همه چیز به ظاهر خوب و آرام است، حالم را نمی‌فهمم. یعنی می‌فهمم ولی نمی‌خواهم به آن محل بدهم. حس گمشده ای را دارم که تمام نشانه‌هایش را کبوتران خورده‌اند. 

کبک‌وار

اگر تمام عمرتلاش کرده باشی روح عریانت را از تیررس نگاه‌ها دور کنی؛ آیا ترسناک‌تر و وسوسه کننده‌تر از این وجود دارد که کسی شیارهای روحت را از لا‌به‌لای حرفهایت ببیند؟

ترسناک است که در برابرش حس برهنگی روح داشته باشی و در عین حال وسوسه شوی که خودت را از نگاه او دوباره ببینی و بشناسی. انگار در گردبادی گرفتاری که نه توان ماندن داری نه پای گریختن!



نجوای کتاب

چند ماهی است کتابها را روخوانی و ضبط می کنم و در یک کانال می گذارم. کار آماتور و غیرحرفه ای است. اما اگر دوست داشته باشید بشنوید، در تلگرام کانال NightBookReading را سرچ کنید.



کتابهایی که تا به حال خوانده ام، دیوانه وار، موزه معصومیت و دو داستان کوتاه است. کتاب " حال و هوای عجیب در توکیو" در حال ضبط است و تاکنون 4 بخش انتشار داده شده است.


t.me/NightBookReading



صدای آرامش ...




پنجره اتاق کارم رو به اتوبان باز می شود. به ندرت آن را باز می کنم چون سر و صدای عبور و مرور ماشین ها بسیار زیاد است. اما ...

امروز صبح که کولر روشن نشده بود، دلم خواست هوای اتاق عوض شود. پنجره را باز کردم و بی تفاوت به صدای ماشین ها مشغول کار شدم. یکباره متوجه شدم  به صدای فش فش ضعیفی که ازآب پاش فضای سبز می آید گوش می کنم. خیلی محو در پشت صدای ماشین هایی که عبور می کردند. فش فش فش... 

به سادگی توانستم منظره را تصور کنم. قطره های آبی که روی چمن های تازه کوتاه شده در زیر نور خورشید می درخشند. و بوی خوشایند خاک و چمن مرطوب... کاش تمام زندگی همین عطر و بو و آرامش را داشت. درست در پس سر و صدای عبور و مرور رویدادها... 

سپاس برای همه آن دقایقی که مطابق میلم پیش نرفت

به سادگی اتفاق افتاد. پدر سه هفته پس از تزریق دارو برای جلوگیری از خونریزی شبکیه، ابتدا بی اشتها شد و بعد داروهای دیابتش را مصرف نکرد. پس از سه روز بی اشتهایی، در روز چهارم کلا از اشتها افتاد و فقط به اصرار و تلاش من در حد چند قاشق می خورد، حتی داروهایش را هم با اصرار خورد. از روز اول هرچه دنبال علائم کرونا گشتم، بی اشتهایی گزارش نشده بود و پدر هیچ علامت دیگری نداشت. نه از کار افتادن بویایی و چشایی، نه تب ، نه اسهال، نه بدن درد. فقط ضعف و بی اشتهایی. اما جمعه قبل از عید غدیر (روز ششم بی اشتهایی پدر) که خواهرم نوروبیوم تزریق کرد و احتمال داد پدر به کرونا مبتلا شده باشد و رفت. یک ساعت بعد پدر در توالت به زمین خورد و ترس به دلم افتاد. 

در تماسی که با 4030 داشتم ، پس از پرسیدن علائم گفتند احتمال ابتلا فقط 20 درصد است اما بهتر است به مرکز درمانی نزدیک محل سکونت مراجعه کنیم تا تست بدهد. اسنپ گرفتم و هر بار راننده ای قبول کرد، زنگ زدم و شرایط را توضیح دادم که ممکن است همراهم دچار کرونا شده باشد و ایشان مختار است سفر را بپذیرد یا نه. سه راننده رد درخواست کردند که البته حق داشتند. نفر چهارم گفت قبلا به کرونا مبتلا شده و نگران ابتلا نیست.

با مراجعه به مرکز درمانی متوجه شدیم مسئول گرفتن تست کرونا رفته است! و باید تا یکشنبه نوزدهم مرداد صبر کنیم . اما اکسیژن خون پدر مقداری کم بود و با استعمال اکسیژن بهتر شدند. حتی پزشک آنجا هم احتمال ابتلا را 20 درصد تشخیص داد اما توصیه کرد به بیمارستانی که در نزدیکی آنجا بود برویم تا چند ساعت پدر را به دستگاه اکسیژن وصل کنند. اما هیچ اسنپی درخواست مرا قبول نمی کرد. آمبولانس خبر کردیم اما پس از 40 دقیقه هنوز آمبولانس نرسیده بود که خواهرم رسید. گفت بهتر است پدر را به بیمارستان خودشان یا بیمارستان مسیح دانشوری ببریم. در بیمارستان خودشان تا یکشنبه پدر را در اورژانس نگه می داشتند و تازه پس از آن اقدامات تشخیصی انجام می شد. پس هر دو تصمیم گرفتیم به مسیح دانشوری برویم. 

مراحل پذیرش و پرداخت و گرفتن سی تی  ریه در بیمارستان مسیح دانشوری مسائل خودش را دارد که از آن می گذرم. به محض مشاهده نتیجه سی تی، تشخیص درگیری انتها ریه ها به کرونا داده شد و دستور بستری صادر گردید. یک تخت خالی در بیمارستان مسیح دانشوری در ساعت 23 جمعه، مثل معجزه ای بود که در دستان ما قرار گرفت و پدر بستری شد. 

گفتند برایش پرستار خصوصی بگیرید چون حالش خوب نیست و نیاز به مراقبت و نوشیدن مرتب مایعات دارد. پرستار گرفتیم و به خانه برگشتیم. اما فردا عصر به خواهرم خبر دادند که قند خون پدر 68 و کراتین اش روی 2.5 است. یعنی احتمال داشت به کمای دیابت برود و از طرفی کلیه هایش از کار بیفتد. معلوم شد پرستار بدون هماهنگی با مدیریت، بیمار ما را هم قبول کرده و از آنجایی که مسئول رسیدگی به دو بیمار دیگر بوده نتوانسته به پدر رسیدگی کافی کند. صبح فردا سراسیمه به بیمارستان رفتم و عجیب اینکه هیچ نگهبانی از ورود من به بخش جلوگیری نکرد. از ساعت 6:30 صبح تا ساعت 16:30 نزد پدر بودم و مجبورش کردم مایعات بنوشد و غذا بخورد. 6 مرتبه مجبور شدم 200 پله را بالا و پایین کنم تا مایحتاج را تهیه کنم و خودم هم از اشتها افتاده بودم. تمام روز فقط آب می نوشیدم.

وقتی به خانه رسیدم دوش گرفتم و مختصری غذا خوردم و دچار لرز شدم. گذاشتم به حساب خستگی بیش از حد و خوابیدم. اما تا پایان شب لرز من خوب نشد. صبح فردا دوباره راهی بیمارستان شدم. اینبار سرپرستار به حضور من اعتراض کرد و گفت باید پرستار خصوصی بگیریم. ماجرا را شرح دادم که مسئول پرستار خصوصی گفته فعلا پرستار آزاد ندارند و حال پدر تازه بهتر شده و امیدوارم با توجه به اینکه من هم از دو ماسک و یک شیلد و لباس مخصوص و دستکش استفاده می کنم، اجازه بدهند بمانم تا پرستار آزاد پیدا شود. قرار شد هر زمان پزشک برای معاینه می آید در بخش نباشم. ساعت 9 صبح خواهرم تماس گرفت و گفت مادر حدود ساعت 5 صبح دچار لرز شده و احتمال دارد هر دوی ما گرفته باشیم. قرار شد منهم تست بدهم. پس از تست دادن به پدر موضوع را گفتم و التماس کردم آب زیاد بنوشد و غذایش را بخورد که نگرانش نمانم اما دیگر ماندنم در بیمارستان مجاز نبود.

سه روز بعد جواب تست من مثبت و تست مادر منفی شد. قرنطینه من در اتاق شروع شد اما دارویی که پزشک برایم تجویز کرده بود پیدا نشد و خواهرم به تشخیص پزشک بیمارستان اشان سرم و آنتی بیوتیک را برای جلوگیری از ابتلا ریه هایم آغاز کرد. از شرکت خواستم لپتاب و اسناد را برایم بفرستند تا در زمانهایی که حالم بهتر بود کارها را پیگیری کنم. چهار روز پس از شروع قرنطینه ای که سرسختانه پایبندش بودم و به هیچ کس اجازه ورود به اتاقم را نمی دادم، در هنگام رفتن به توالت مادر را یک لحظه دیدم و به نظرم آمد حالش خوب نیست. متوجه شدم ظرف سه روز گذشته مرتب تب و لرز داشته اما به من و خواهرم که پرستار است نگفته. به خواهرم اطلاع دادم که عصر وقتی برای تزریق دارو و سرم من می آید درمان مادر را هم شروع کند. 

هر کدام در یک اتاق قرنطینه شدیم. خواهر دیگرم مسئول مراقبت از ما شد. خوشبختانه دارویی که برای من یافت نشده بود، برای مادر پیدا شد و ایشان روند بهبودی سریعتری داشتند. پدر هم مرخص شد و در خانه قرنطینه اشان ادامه یافت. حالا سه مریض در خانه بودیم و من خدا خدا می کردم خواهر دیگرم نگیرد. حال عجیبی داشتم. گاهی احساس تندرستی کامل می کردم کمی پای لپتاب می نشستم اما کمتر از یک ساعت بعد چنان ضعف می کردم که دو ساعت باید استراحت می کردم تا دوباره بتوانم بنشینم.

تست دوم را 14 روز پس از پاسخ تست اول دادم. دوباره مثبت شد. اینبار دارو پیدا شد و من و پدر هم تحت درمان داروی تجویزی قرار گرفتیم.  یک هفته دیگر در اتاق قرنطینه ادامه یافت. آن روزها در محاصره مهربانی دوستان و همکارانم بودم. دوستانی که بودنشان دلگرمم می کرد و نگرانی ها را از من می زدود. بالاخره بعد از 28 روز پاسخ تست من و پدر و مادر منفی شد و بعد از یک ماه به سرکار برگشتم. پدر هنوز بسیار ضعیف است و باید استراحت کند چون ریه هایش از این بیماری رهایی نیافته اما حال عمومی اش رضایت بخش است.

روزهای اول همه خشمگین بودیم که اینهمه مراقبت کردیم، بهداشت را چند برابر رعایت کردیم و باز هم این بیماری به خانه امان کشیده شد. اما برگشتن به گذشته امکان پذیر نبود. پس پذیرفتیم و صبورانه به درمان دل دادیم.

از آن روز با خود فکر می کنم اگر آن روز مسئول تست در مرکز درمانی بود، یا آمبولانس به موقع می رسید، یا اگر به جای مسیح دانشوری به بیمارستان دیگری می رفتیم، شاید برای همیشه پشیمان می ماندم که از روز اول به کرونا شک نکردم. از آن روز سپاسگزارم که خیلی اتفاق ها مطابق میلم پیش نرفت . حالا  تا در ذهنم شکایتی از یک تاخیر شکل می گیرد، با خود تکرار می کنم حتما خیر بزرگی در پس این تاخیر منتظر ماست.


موشک هایی که به هدف می خوردند

وقتی جنگ ایران و عراق شروع شد، شش سال داشتم. آن روزها در حومه تهران زندگی می کردم. منطقه ییلاقی و آرامی بنام فردیس که در نزدیکی  نیروگاه برق منتظر قائم قرار دارد. روزهای بمباران و موشک باران، صدای آژیرخطر، خاموشی سراسری برق و ما که چون گنجشکان کوچک زیر بازوان پدر و مادر می خزیدیم.

پدر به واسطه شغلش، مرتب به مناطق جنگی می رفت، کمپرسورهای خراب شده را دوباره زنده می کرد و می آمد. اما تا برگردد سه کودک ویران شده و یک همسر ویران تر، لحظه شماری می کردند. من جزیره خارک را از خاطرات پدرم زیر بمباران و موشک باران می شناسم.  شعله های افسارگسیخته چاه های نفت را در سوختگی های چهره پدرم دیده ام. من جنگ را در نگاه های بی روشنایی جنگ زده های ساکن دهکده کرج دیده ام.

8 سال بعد، به چشم خودم موشکی را دیدم که به سمت محله عمه ام می رفت. پدر سراسیمه تا محله عمه دوید. تا برگردد نفس ما بند آمده بود. هرگاه اسم جنگ می آید، آن موشک دوباره جلوی چشم من به یک هدف می خورد...


* خیلی وقت پیش این متن را نوشتم ولی نتوانستم پست کنم. امروز خواستم یک کار ناتمام دیگر را تمام کنم.

فکر معقول بفرما گل بی‌خار کجاست

روزهایی هست که می‌بینی! به معنای واقعی دیدن. یعنی هرچه را نگاه می‌کنی تجزیه و تحلیل سریعی در مغزت اتفاق می‌افتد و آنچه را می‌بینی درک می‌کنی. روزهایی که هوش و حواست خوب سرجایش است و اکثر اوقات در کنارش یک دنیا فکر و صدا در سرت موج می‌زند.

روزهای دیگری هست که سرشار از شادی عجیبی هستی. همه چیز در اطرافت، لبخند کودکی بازیگوش را می‌ماند که از کنار دستت سرش را می‌دزدد تا از فاصله‌ی کم بین تو و دیوار گذشته و به جلو بدود و در این گذر نیم نگاهی پرشور و شیطنت‌بار بر تو می‌اندازد و نگاهت را بدنبال خود می‌کشد و قلبت را پر از شوق می‌کند. چنین روزهایی، هر نگاه عمق دارد. سکوتی دلپذیر در ذهن جای گیر می‌شود و خلسه‌ای شادمانه سراپایت را جوان می‌کند.

روزهای دیگری هست که نمی‌بینی! یعنی نگاه می‌کنی اما درک نمی‌کنی. همه چیز گذرا و موقت بنظر می‌رسد. از هیچ دیده‌ای برداشتی نداری. می‌خوانی بدون آنکه حرفی برای گفتن بیابی. می‌اندیشی بدون آنکه قلمی به حرکت درآید. به ظاهر در سرت هیچ صدایی نیست اما یک همهمه‌ی نامشخص فضای اندیشه‌ات را گرفته، بدون اینکه حتی توان مجزا کردن افکار را داشته باشی. مرتب از فکری به فکر دیگر، بدون آنکه اثر فکر قبلی باقی مانده باشد. این روزها حتی مزه غذایی که می‌خوری را نمی‌فهمی. ناگهان نگاه می‌کنی به ظرفی که خالی شده و معده‌ای که پیام پرشدن می‌دهد. اما دریغ از سیری!

روزهای آخری، باید مجهز به سیستم اعلام خطر شوند. روزهایی که سرشار از حس خلایی خلسه‌آورند که اگر دوام آورند جز رخوت و افسردگی به جا نخواهند گذاشت. راستی این روزها چگونه می‌آیند؟

 

* عنوان برگرفته از "حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج        فکر معقول بفرما گل بی‌خار کجاست"

** چند سال پیش این متن را در یک وبلاگ مشترک نوشته بودم

به نام فروردین

امروز آخرین روز از عجیب ترین فروردین عمرمان است. چه حس های عجیبی را تجربه کردیم. نتوانستیم عزیزانمان را در آغوش بگیریم و رویشان را ببوسیم. نتوانستیم با دوستانمان در کافه ها دیدار کنیم، یا در پارک ها قدم بزنیم یا  دسته جمعی  عطر شکوفه ها را با فراغ خاطر ببلعیم و قهقهه زنان بهار را جشن بگیریم. ترسیدیم دست های همدیگر را لمس کنیم. ترسیدیم کنار هم بنشینیم و خوراکی هایمان را تعارف کنیم. 

خیلی از روزهای فروردین امسال، دورکاری کردم. این یک ماه هم سخت و طولانی گذشت، هم تند و سریع. عجیب است نه؟  آخر روزهایی که نتوانی از این هوای دل انگیز استفاده کنی، باران را پشت پنجره ببینی، شکوفه ها را به سختی و حین حرکت اسنپ! از پشت شیشه ی پنجره ای غبار گرفته و نه از نزدیک ببینی، سخت می گذرد دیگر... و چه تند می گذرد وقتی هر روز که از در بیرون می روی جوانه های نورسته درختان و گیاهان چنان تغییر کرده اند که انگار سالهاست بیرون نبوده ای. 

این فروردین عجیب ترین تولدم را هم تجربه کردم. بدون حضور خواهر بزرگم و پسرهایش. همان که باهم مثل دوقلوها بزرگ شدیم. از روز قبل تولدم به تلنگری اشکم جاری شد.  همکارانم  و دوستانم تبریک گفتند، قطرات اشکم چکید. فهمیدم اینترنتش قطع شده باز هم قطرات اشکم چکید. مادرم تبریک گفت اشکم چکید. اصلا تمام مدت واشر چشمانم خراب شده بود. هیچ منطقی حریفش نمی شد. حرف می زدم و می خندیدم و باز وسط حرف ها و خنده هایم چشمانم خیس می شد. خودم هزار دلیل برای آرام کردن خودم داشتم ، اما فقط مدت کوتاهی اثر می کرد. دوباره با یک تبریک مجازی دیگر واشرها شل می شدند. خواهر کوچکم تماس تصویری گرفت ، بغض کردم و اشکم چکید. دخترک عزیزم آنقدر همراه شوهرش حرف زدند تا حالم بهتر شود. آخر چه کنم با اینهمه مهربانی هایشان؟  

صبح روز تولدم وقتی قطره اشک سمج داخل ماشین از چشمم چکید، یک کوچه مانده به شرکت  پیاده شدم که سنگ هایم را با خودم وا بکنم. به خودم گفتم این بود آن عهد ها که بسته بودی. بقیه را دق دادی. شکر که همه سالم هستیم. چه آدم لوس و بی منطقی هستی؟ ای خانم لوس و ننر، دلت تنگشون شده قبول! دلت می خواهد همه کنارت باشند هم قبول!  حالا فکر کن آن سر دنیایی . یا آنها دنبال سرنوشتشان هستند. مگر آنقدر خودخواه هستی که نگذاری به زندگی اشان برسند. فکر کن این ویروس نیست. گرین کارت سعادت است... بعد هم با تماشای درخت ها، گل ها و نفس عمیق کشیدن و قدم زدن حس بهتری پیدا کردم.

 عصر که به خانه رسیدم، در مقابل کیک خوش آب رنگی که خواهر دیگرم آماده کرده بود لبخند زدم. سعی کردم سرِ صبر موهایم را سشوار بکشم و آرایش کنم. وقتی صدایم کردند زودتر بروم کیک بخوریم، گفتم می خواهم خوب آرایش کنم و عکس بگیرم تا آن روز را برای همیشه بیاد داشته باشم. در واقع می خواستم یادم بماند اشکال ندارد درونم یک کودک  احساساتی دارم که دو روز است از سر دلتنگی برای خواهرش، یک دختر گرگرو شده. بعد روبروی کیک تولدم نشستم. سعی کردم لبخند بزنم. توی چند عکس مثل کتک  خورده ها افتادم . اما بالاخره دو تا عکس خوب از آب در آمد. 

یک ساعت بعد، تلفنم زنگ خورد و تماس تصویری با عشق ترین خواهر و خواهرزاده ها برقرار شد. مادر طاقت نیاورد و گفت که گریه کرده ام و باز هم واشرها خراب شد

می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم ...

حیف از این اسفند که چنین پر التهاب، پر از نگرانی و پر از اندوه می گذرد.  منِ عاشقِ اسفند! امسال نتوانستم با لذت به سرشاخه ها و جوانه ها نگاه کنم و به درختان دست بکشم. گل های ریز روییده را با لذت و عشق نگاه کنم و لبخند بزنم. خدا را شکر بعضی کارها را می شود در خانه انجام داد و مدیران فهیم شرکت هم همکاری می کنند. اما روزهایی که ناچار از حضور در شرکت بوده ام، با عجله و اضطراب، پوشیده در دستکش و ماسک و محتاط! سوار اسنپ شده ام و بین خانه و محل کار که بوی درمانگاه گرفته اند رفته ام و برگشته ام. گاهی که در میان راه چشمم به چند درخت شکوفه پوش افتاده لبخند کوتاهی چشمانم را باریک کرده و تمام! سهم من از اسفند زیبای دوست داشتنی همین لبخندهای گذرای کوتاه بوده است و واقعا تمام. 

نگرانی برای خواهر پرستارم که با جان و دل در بیمارستان تلاش می کند. برای خانواده بی  نظیرم که توصیه ها را جدی می گیرند، همکاران مهربانم که با کوچکترین علائم بروز آلرژی همدلی هایشان تمامی ندارد،  اقوامم و دوستان دیده و نادیده بیشمارم در سراسر ایران که نمی دانم هر کدام در چه حالند؛ تمامی ندارد. 

باورم نمی شود در این روزها هنوز هم هستند افرادی که از درک مفهوم "اپیدمی" ناتوانند و هنوز سرگرم مهیا شدن برای سفر نوروزی یا دید و بازدید عید هستند. واقعا قرار است دید و بازدید کنند؟  قرار است رخت و لباس نو پوشیده و شیرینی تعارف کنند؟  قرار است فراموش کنیم مردمی مثل برگ درخت بی صدا بر زمین ریختند و از این ویروس مهلک جان سپردند، بدون مراسم و مشایعت کننده به خاک سپرده شدند؟ راستی چون ما یا یکی از وابستگان ما جزو درگذشتگان نبوده، به معنی این است که ممکن است از خطر جسته باشیم؟ چه کسی ضمانت می کند در یکی از این مراکز خرید دچار نشویم یا تا بحال مبتلا نشده و ناقل بیماری نباشیم؟ چرا هنوز خیلی ها مسافران بهاری محسوب می شوند؟ چرا فکر می کنند در شهر مقصد در امان هستند؟ واقعا چرا هنوز هم هستند افرادی که نمی خواهند بفهمند وقتی بیمار می شوند به معنی این است که یک پرستار و یک پزشک دیرتر به خانه می روند؛ فرسوده تر می شوند و چه بسا بیمار شوند؟ آخ که چقدر خودخواهیم!


تمنا می کنم در خانه بمانیم. چون این ویروس عاشق این است  ما فکر کنیم تافته جدا بافته از جمع هستیم و "مرگ فقط برای همسایه است". نگذاریم داغ یک حسرت به دلمان بماند...