من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

قرار ملاقات ...

در قرار ملاقات ، هرتا مولر زنی واقعی خلق کرده است. هرچه بیشتر می خوانم انگار این زن را بارها دیده ام و به خوبی می شناسم. سردرگمی ها، افکاری که از ذهنش می گذرد. حتی ترس هایش. یا انزجارش از آب دهان بازپرس روی دستانش.... اما هنوز راه زیادی تا پایان داستان باقی است.

چیزی که نوشته های مولر را برایم دلنشین می کند تصویر واقعی از آدمهاست. هر چند این کتاب  هم چون "نفس بریده" راوی رنج هاست، اما درک کردن آدمهای دیگری که در زمان رنج و اندوه بسیار، از چیزهای کوچک دستاویزی برای زنده ماندن می سازند، تسلی روزهایی می شود که گمان می کنی از شدت فشار در حال از دست دادن مشاعری.


30 صفحه از کتاب را خوانده ام. نزدیک مقصد شده ام اما دلم نمی آید کتاب را درون کیف بگذارم. انگار انگشتم میان صفحات  چسبیده! از تاکسی که پیاده می شوم درون باغچه ی کوچک جلوی شرکت کاکل کنده شده ی گوجه فرنگی مرا به یاد ستاره دریایی می اندازد. به داستانی دیگر پرت می شوم... . ستاره ی دریایی روی موهایی مواج !


لذت ...

همین که گوشی را داخل کیف گذاشتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم با زیباترین تصویر روبرو شدم. تصویر آسمان نیمه ابری در برجی شیشه‌ای! هنوز چند متر تا برج فاصله داشتیم ، دقایق کوتاه بعد به تماشای‌ این تصویر دلبرانه از آسمان گذشت. پنجره‌های برج بعدی اما در میان دیوارها جای داشتند و لذت تماشای ابرها در شیشه‌ها کمرنگ تر بود. اما همین چند دقیقه‌ی  کوتاه برای ذخیره انرژی روزم کافی بود.

نمی‌دانم چه سحری در آسمان است که هربار نگاهم را به خود گره می‌زند، لبخندی هم بر گوشه‌ی لبانم می‌نشاند!

رنج ...

چشمان درشت و سیاه رنگ پسرک وقتی نیمی از صورتش را پشت شانه ی مادر مخفی کرده بود، می دیدم. چشمهایش پر از اشک بود و ریز ریز حرفهایی می زد که برایم نامفهوم بود. فکر کردم شاید گرسنه باشد. بیسکوییتی که دستم بود به سمتش گرفتم اما رویش را برگرداند. دست بر شانه ی مادرش گذاشتم و گفتم " پسر کوچولوی شما خجالت کشید برداره. لطفا براش بردارید."

مادرش گفت: ممنونم. اما بخاطر آزمایش باید ناشتا باشه ...! 

دلم ریخت. چه کار دردآوری انجام داده بودم. هر چند نمی دانستم! اما از  دو دو زدن چشمان پسرک فهمیده بودم گرسنه شده است. با شرمندگی بیسکوییت را داخل کیفم گذاشتم. چند دقیقه بعد پسرک همانطور که با چشمان درشت به اطراف نگاه می کرد، مهار اشکش را از دست داد... . 


آخ از این بیماریها که کودکی از درد و گرسنگی اشک بریزد.




بوهای آشنای دوست داشتنی!

آخرین شب پاییز بود. دیرتر از همیشه از شرکت بیرون زدم و خیلی سریع به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم. یکباره بوی چوبی که می سوخت قدم هایم را کند کرد. چشم چرخاندم و پای تیرچراغ پیت حلبی سوراخ شده ای پر از چوب های آتش گرفته دیدم. قدم هایم را آهسته تر کردم تا هر چه بیشتر مشامم پر شود از بوی چوب نیم سوخته ...

اتوبوس نبود! اما این موضوعی نبود که ذهنم را مشغول کند. هندزفری توی گوش ... شده بودم کودک 8 ساله ای که روی لبه جدول راه می رود. گاهی گامی روی جدول و گاهی روی زمین. مارپیچ قدم بر میدارد. مراقب است گام هایش درزهای سنگ پوش ایستگاه را قطع نکند. تاب می خورد با موسیقی و دور میزند. دوباره ... چند باره ... دخترکی پوشیده در پالتویی سپید با گیسوانی بلند که از دو سوی کلاه سپیدش روی شانه های ظریفش ریخته بود توجهم را جلب کرد. انگار جسارت تکرار حرکات سرخوشانه ی مرا یافته بود. چند بار پشت سرم از لبه جدول گذشت و مراقب گام هایش بود که روی درزهای سنگ پوش ایستگاه نرود... .

بوها ...

بار اول : 

به محض سوار شدن به تاکسی، بوی ناراحت کننده ای مشامم را پر می کند. با خودم فکر می کنم چطور می خواهم این مسافت را با این بو سپری کنم. اما می شود! بعد از چند دقیقه دیگر متوجه بو نیستم. هر چند که به محض پیاده شدن ریه هایم را از هوای آلوده ی پاییزی میدان هفت تیر پر می کنم و فکر می کنم چه هوای دلپذیری!

باردوم:

به محض ورود به بخش بستری در بیمارستانی قدیمی، از استشمام بوی خاصی که در فضا پخش شده، حالت تهوع می گیرم. اما چاره ای نیست باید به ملاقات بیمار بروم. با این وجود دو ساعت آنجا دوام آورده ام. به محض وارد شدن به محوطه حیاط، ریه هایم را ازهوای بی بو پر می کنم.


گاهی مجبوریم بوی متعفن وضعیتی را تحمل کنیم. گاهی درگیر مسائل پیچیده یا وضعیت ناخوشایند می شویم. اوایل  تمام افکارمان حول وحوش حل مساله می گردد. اما به مرور زمان به شرایط سخت عادت می کنیم. به حضور آدمهای منفی باف، به بوی متعفن خیانت، به دست و پا زدن در مشکلات پی درپی. اینجاست که باید فاتحه ی نفس های زندگی بخش را بخوانیم. 

بیا عادت نکنیم به بدی ها. بیا هر بار که سوار تاکسی بدبو شدیم از راننده بخواهیم بایستد و پیاده شویم، حتی اگر به قیمت دیرتر رسیدن تمام شود!  بیا به مسئولین بیمارستان شکایت کنیم از وضعیت ناخوشایند هوایی که بیمارمان تنفس می کند. بیا آدم خیانت کار و دروغ گو را از زندگی امان حذف کنیم و حداکثر فاصله را با آدم های منفی باف رعایت کنیم. بیا زنده باشیم و زندگی کنیم.

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ...

بالاخره روزی یاد خواهیم گرفت. دیر و زود!

روزی یاد خواهیم گرفت در پس تمام این هیجانات و اضطراب ها هیچ نبوده است. برای هیچ حرص خورده ایم، دل شکسته ایم, برای هیچ جنگ ها رخ داده و حریم ها شکسته شده است. روزی خواهیم فهمید که شاید برای جبران هر عمل امان دیر شده باشد. روزی که دیگر دلی که شکسته ایم از تپش بازمانده و ما در حسرت دلجویی مانده ایم. روزی می فهمیم که چه بیهوده در میان هیاهوی جهان؛ میان دویدن ها و خواستن های بیشمار... میان حسادت های بیهوده و رقابت های بی پایان، چیزهای مهمی را از دست داده ایم.

خدا کند دیر نفهمیم.

پاییزانه ...

از پنجره ی خیس، نگاهم گره خورد به برگ هایی که زمین خیس را فرش کردند. بلافاصله حس تازگی هوا مشامم را پر کرد. نفس عمیق کشیدم و  نگاه را روی تنه ی خیس درخت لیزدادم  تا رسید به سرشاخه هایی که  نیمه برهنه شده اند. تناسب دلپذیری بین رنگ زرد برگ و تنه قهوه ای درخت بوجود آمده! و  مردم با سریعترین سرعتی که می توانند در حرکتند.


 یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و زمین جامه ی نو سپیدرنگ به تن پوشیده؛ هوا تازه و برنده! با هر نفس انگار خنجری بر گلو فرو می کنی. ناچار گوشه ی شال گردن را روی بینی می گیری و نفس می کشی. قدمهایت را آهسته تر بر میداری مبادا سرسره بازی روی برف ها را آغاز کنی. از خیابان که می گذری دوچندان باید حواست جمع باشد که مبادا سراپا گل شوی از عبور خودروهایی که حقوق عابر پیاده را نادیده می گیرند. در بین طراوت و خیسی زمین و مشکلات شهری که احاطه ات کرده اند، درست وقتی نفس تازه می کنی از هوای دلپذیری که به ندرت در این شهر تجربه خواهی کرد، با خود فکر می کنی شاید این آخرین پاییزی باشد که می بینم! آنوقت ولع بیشتری برای دیدن و لمس کردن پاییز داری.

خواب ساعت 23 ! مگه مرغ هستید؟

چند روز پیش همسایه آمده بود جلوی در و از اینکه بهش گفته بودیم بعد از ساعت 11 شب مراقب باشه تا نوه اش توی خونه بدو بدو نکنه ناراحت بود. میگفت هیچکی دنبال بچه نبود همه نشسته بودیم سریال لطیفه رو که توی جم سری نشون میده ببینیم . چرا شما آمدید تذکر دادید؟ من جلوی دامادم خجالت کشیدم . آخه کی ساعت 11 میخوابه که شما بخوابید.

برحسب اتفاق مرخصی گرفته بودم و منزل بودم. تنها عضو خانواده که حضور داشت! گفتم :  پدرم عادت داره ساعت 11 بخوابه و صبح زود بیدار بشه .  ساعت 11 هم  زمانیه که  همه توی خانه جمع شدن و نیاز به آرامش و استراحت دارند. ضمن اینکه ما هم نوه داریم و اقوام هم بچه دارند و به خانه ی ما میان. شما  هیچ فکر کردید بچه 4 ساله نیاز به توجه داره و وقتی همه بزرگترها نشستن پای سریال! اونم برای جلب توجه دویدن را انتخاب میکنه چون میدونه بزرگترها به حد یک تذکر سرشون رو از تلویزیون به سمت اون بر میگردونن؟

 اول سکوت کرد. بعد گفت : آخه اینجا آپارتمانه . کسی که تو آپارتمان زندگی میکنه نمیتونه بگه ساعت 11 همه ساکت باشن . من نمیتونم به بچه 4 ساله مرتب بگم بشین. نمیشه که نیان خونه امون. هر شب که نیست!

 گفتم:  اما میتونید از ساعت 11 به بعد باهاش بازی کنید براش کتاب بخونید یا قصه بگید تا خونه رو با میدان دو اشتباه نگیره.  قرار نیست  وقتی آپارتمان نشینی  را انتخاب  می کنیم حقوق همسایه ها را نادیده بگیریم. برای ما هم مهمان میاد و بچه کوچک دارند. اما اینطور مواقع یکی از ما  بچه ها رو جمع میکنه براشون کتاب میخونه قصه میگه یا  بازی میکنه تا توی خونه بدو بدو نکنن. 

 با توجه به نگاهش موقع رفتن، تقریبا مطمئنم متوجه هیچ کدام از راه حلهایی که  گفتم  نشد. آخه خیلی از ما یاد نگرفتیم برای بچه 4 ساله وقت بگذاریم ، مبادا روزی برسه سریال هامون رو از دست بدیم! 


تبلیغ دهان به دهان!

داشت از محصولی که خریده بود تعریف می کرد : " این لوسیون فوق العاده1 خوبه. ببین این زخمها رو! با هیچی خوب نمیشد. از این لوسیون زدم زود خوب شد. این کرم که دیگه فوق العاده عالیه... عاشق کرم هایی هستم که وقتی به دست میزنی سریع به پوست نفوذ میکنه و حس سبکی به دست میده... این یکی محصولش هم فوق العاده است ... من که فوق العاده ازش راضی ام. نگاه کن ببین چطور پوستم شفاف شده ... می خوام برم شامپو بدنش را هم بخرم. از این کرم هم که دختره زد به این زخمم بخرم ... نگاه کن ظرف 24 ساعت زخم چقدر خوب شده ... بیا از این کرم استفاده کن ببین چطوره؟ ... " 


راستی چند بار به رایگان محصول یک شرکت را اینقدر عالی تبلیغ کردیم؟ 



**********

1.  هر کجا این کلمه را دیدید لطفا با تاکید بخوانید.

اندر حکایت کتاب نخواندن ما!

روز شنبه، تا سوار تاکسی شدم کتابم را بدست گرفتم  و سعی کردم بدون توجه به صدای بلند رادیو چند صفحه بخونم. مسافر دیگری کنار دستم  نشست و وقتی رسیدیم به میدان ولیعصر، مسافر کنار دستم به همراه مسافر جلویی پیاده شدن. منم برای اینکه نفر سوم اگر خواست پیاده بشه هر دو راحت تر باشیم رفتم صندلی جلو نشستم و به خواندن ادامه دادم. درست لحظه ای که ماشین نزدیک هفت تیر شد، راننده دیگه طاقت نیاورد و گفت تو ماشین کتاب نخون سرگیجه میگیری! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: من از 8 سالگی تو ماشین کتاب خوندم و سرگیجه نگرفتم ...  پیاده شدم. 


یادم افتاد وقتی 8 سالم بود یواشکی و دور از چشم پدرم کتاب باز می کردم. چون اگر می دید، دعوام می کرد که چشمات ضعیف میشه. چشمام ضعیف شد اما نه به علت کتاب خواندن در ماشین، بلکه بخاطر یک عارضه ی ارثی !  جالبه همه میگفتن از صبح تا شب باید عینک بزنی  وگرنه چشمات ضعیف تر میشه! 27 ساله فقط وقتی مجبورم مدت زمان طولانی چشمام رو به نقطه ای دور یا نزدیک خیره کنم برای جلوگیری از عدم تطابق ناگهانی، عینک می زنم و بقیه مواقع عینک یه گوشه ی امن از کیف یا خانه یا محل کاره. اینم بگم ، برخلاف خواهر و برادرم که همیشه از صبح تا شب عینک به چشم داشتن، شماره چشمم زیاد نشد. 


حالا حکایت کتاب نخواندن خیلی ها در وسایل نقلیه است. این تصور وجود داره که اگر در حال حرکت کتاب بخونیم سرگیجه می گیریم!