من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

نکته ای باریک تر از مو!

تا بحال دقت کرده اید سریال هایی که از شبکه های مختلف نمایش داده می شود، کمتر نشان می دهد که اهل خانواده جلوی تلویزیون نشسته اند و سریال می بینند! در بسیاری از همان سریال ها! دیدن سریال صرفا کار پیرزن هایی است که کاری جز سرک کشیدن در زندگی دیگران ندارند. 


خانم یک پای دیگر برای مرغ اتان لازم ندارید؟

بیش از 4 سال از شروع همکاری ما با یک شرکت ایتالیایی می گذره. در این مدت، هر سال حداقل 4 مرتبه خرید عمده داشتیم و هر 4 مرتبه هر موضوع را هزار بار باید با خانمی که مسئول بخش صادرات است هماهنگ کنیم. اصلا انگار یک پدرکشتگی خاصی با ما داره. مرغش یک پا داره . هرچی رئیس مسئول بالاتر هم بگه ایشون همون کار خودش را می کنه. 

سه هفته است برای فرستادن 30 تا فنر و 10 تا شیرصنعتی کلی چک و چانه زدیم که خانم جان پول اینها مبلغ کمی است و هیچ صرافی ای حاضر نیست این مبلغ را بفرسته. ما که دو تا خرید آماده دیگه داریم. پولش را با آنها میفرستیم. منتها مرغ خانم یک پا بیشتر نداره... .

نمونه ی آلمانی این آدم را هم دیده ام. نمونه ی چینی اش کمتر است. چینی ها بخاطر رقابتی که دارند معمولا مشتری مدارتر هستند. نمونه ی فرانسوی و ترک را هم دیده ام.  خلاصه بگم  ما همیشه فکر می کنیم آدمهای آن طرف مرزهای ایران، از لحاظ روانی، اجتماعی، کاری ... و هزار و یک جنبه ی دیگر کامل و بی نقص هستند. اما آدمیزاد یکی است فرقی نمیکنه کجای این دنیا باشه. اونی که نژادپرسته یا از زیرکار در رو ، یا خیلی رک بگم " آدم مکانیکی " که فقط یک شیوه کارکردن را یاد گرفته، همه جا پیدا میشه . حتی در ناف اروپا!

سبز یا زرد!

ترجیح دادم موبایل و کتاب را کنار بگذارم و در افسون شب بارانی تهران غرق شوم. کاشتن چراغ‌های سبز گل مانند در دسته‌های سه‌تایی پای درخت‌های بلوار کشاورز، ایده‌ی جالبیست. در این هوای پاییزی و همراه بارش باران ، به ردیف درخت‌ها که نگاه می‌کنی ، برگ‌ها سبز به نظر می‌رسند. حس و حال پاییزی کمتر است اما انگار دلت گرم می‌شود به اینکه درخت‌ها هنوز سبزند!

سرد است؛ پنجره‌ها عرق کرده و زمین خیس! چقدر دل آسمان بزرگ است که اینهمه خاطرات را می‌بارد و تمام نمی‌شود.

ژرف و عاقل

چقدر دلم برای در آغوش گرفتنش تنگ شده بود. وقتی چهره ی خندانش را در میان آن مقنعه ی اجباری! دیدم نتوانستم از در آغوش کشیدن طولانی اش خودداری کنم. کم مانده بود همان آدم احساساتی دیوانه ای شوم که از خوشحالی اشک می ریزد! دلم برای گرفتن دستش و راه رفتن و حرف زدن و حرف زدن تنگ شده بود. آنقدر حرف زدم که خجالت کشیدم از پرحرفی هایم.

از علایقی گفتم که نشنیده بود. از خیلی کارهایی که نمی توانستم در شرایط فعلی انجام دهم . شنید و آخر پرسید" تو از اول اینطوری بودی یا اینقدر تغییر کردی؟" گفتم از اول که عاشق این کارها بودم اما حالا این علاقه عمیق تر و پخته تر شده. گفت " ما چقدر از هم دور بودیم!" درست همانطور که من بارها فکر کرده بودم ما - دوستان دوران دبیرستان - از من واقعی همدیگر هیچ نمی دانیم. 

پرسید تا بحال عاشق شدی؟ عجیب بود، در تمام آن سالها نپرسید و من عشقم را مخفی کرده بودم . حتی در روزهایی که چند نفری دور هم جمع می شدیم و از همه احوال خود می گفتیم، من سکوت کرده بودم. اما حالا با این سوال ساده گفتم و او بارها تایید کرد عشق همین است دیگر. از دیوانگی هایم گفتم. از روزهایی که درد کشیدم و نگفتم و او تایید کرد عشق همین است! 

دست در دست؛ گفتم و شنید. نگاهش کردم که چون روزهای نوجوانی سنگ صبور بود. بوسیدمش. بارها... در آغوشش کشیدم ... بارها و بارها. چقدر دلم برای این لحظه های تنهایی تنگ شده بود. و او هر بار مرا سخت تر در آغوش فشرد.

حالا نوبت او بود که بگوید و من بشنوم. گفت و گفت . هرچه بیشتر گفت خیالم آسوده تر شد که دوست صبور و مهربان و  عاقل من، زنی با درایت تر شده. عشق صیقلش داده و بیش از پیش از جزئیات و حواشی زندگی دیگران جدایش کرده است . گفتم " از اول هم در بند این چیزها نبودی! راستی  دو چیز ازت یاد گرفتم . روزی که آمدم خانه ات و خواهرشوهرت بی اجازه سر کشوی وسایلت رفت ، یاد گرفتم چیزهای بی اهمیتی در زندگی هست که نیازی نیست بخاطرشان حرص بخوریم و دیگر اینکه همیشه می گفتی  مامان گفته آدم دو تا گوش داره یه دهان. پس باید بیشتر شنید " . چنان نگاهم کرد انگار برای بار اول مرا می بیند. گفت " این چیزها را چطور یادت هست؟" 

گفت و خیالم آسوده شد که همسرش همانطور که فکر می کردم مردی فهیم و خانواده دوست است.  و شب درست قبل از خداحافظی آغوش گرمش ؛ لبخند مهربانش و آسودگی خیال  را به من هدیه داد و رفت.

جالب بود! ما ؛ دو آدم متفاوت با روحیاتی متفاوت درست در یک سال عاشق شدیم و دور از هم مخفیانه رنج کشیدیم و درست در یک روز هر دو لبان بسته امان را گشودیم . 


بی عنوان ... پر هیاهو

هنوز ذهنم درگیر چشمان سیاه آیدا در "سمفونی مردگان" است. تا سوار می شوم و در را می بندم، ماشین حرکت می کند. اما مرد میانسال هیچ عجله ای برای پیمودن مسیر ندارد. جلوی مردی نیش ترمز می زند و همینکه مرد رویش را به سوی دیگر می اندازد راه می افتد. زنی دست بلند می کند و سوار می شود. 

مرد با لهجه ای که نمی شناسم! می گوید" من بوق هم نزدم . اما اگر یک شخصی نگه داره سوار می شن. نمیدونم چی شده مردم اینقدر دنبال فساد افتاده اند. خب تاکسی 45 سال داره کار میکنه چرا سوار نمیشن؟ حتما باید سوار شخصی بشن؟  همش دنبال فسادن ..."

زن پایین میدان هفت تیر سوار شده و جلوی فروشگاه یاس پیاده می شود. انگار هنوز هم مرد در حال حرف زدن است،  اما من از قضاوت چند لحظه پیشتر او یخ بسته ام....


چند بار آیدین ها و آیداها را به نابودی کشانده ایم؟

ناتوانی را باور نمی کنم!

از کنارم گذشت و صدای لخ لخ دمپایی اش باعث شد نگاهی به پاهایش بیندازم. یک لحظه احساس ضعف کردم. پای راستش درست بعد از مچ شکسته بود و جای روی پا و کف آن عوض شده بود. انگشت های پا به جای آنکه در جلوی پا باشد پشت پاشنه پا بودند... با اینحال چه سبکبال و تند از من جلو زد و رفت. با آن لباسهای آغشته به کچ و خاک معلوم بود کارگر ساختمان است. از دیروز عصر هربار بیادم می آید به اراده اش آفرین می گویم.

یک جرعه تفکر!

" سلام عزیز دل مجازی! ... خوبی؟ یا داری ادای خوبا رو در میاری؟ ..." و صدای خنده راننده.


ناخواسته حرفهای راننده تاکسی را با دوستش شنیدم. به چند نفر زنگ زد تا ببیند امروز دور هم جمع می شوند یا نه. اما من در همین یک جمله جا ماندم  "خوبی یا داری ادای خوبا رو در میاری؟"

از صبح دارم فکر می کنم چند نفر از ما داریم ادای خوبا رو در میاریم؟ آیا حال دلمان خوب است؟ اصلا این جمله چقدر کنایه دارد! از منظری دیگر اگر نگاه کنم با خودم خواهم گفت چند  نفر از ما واقعا از ته دل خواستار نیکی برای دیگران هستیم؟ یا فقط به ظاهر داریم ادای آدمهایی را در می آوریم که حال دیگران برایشان مهم است. 


خوبیم؟ یا داریم ادای خوبها را در می آوریم؟ چقدر باید با خودم صادق باشم تا بتوانم به این سوال جواب دهم!

کودکی در میان راه

همین که داخل اتوبوس شد، صدای نق زدنش تمام فضا را پر کرد. با مادرش صندلی جلوی مرا انتخاب کردند. حتی روی صندلی ننشست و با زبانی که متوجه نمی شدم نق زد و ریز ریز گریه می کرد. 

خواهرم کنار دستم نشسته بود. اشاره کردم چقدر این بچه نق می زند. حالش خوب نبود. چشمهایش را بست. 

مادر دخترک ناتوان از آرام کردنش ، کم کم داشت عصبی می شد. گاهی با صدای نیمه عصبانی حرفهایی میزد.  یادم آمد آب نباتهای کاراملی در کیف دارم. به دخترک گفتم " ببین چی برات دارم؟" و آب نبات را به سمتش گرفتم. نگاهی به مادرش کرد و نق زدنش تمام شد. به مادرش گفتم: اگر اشکال نداره بهش اجازه بدید آب نبات را بگیره.

با اشاره مادر، آب نبات را گرفت و لبخندی لبانش را از هم شکفت. سرم را جلو بردم و گفتم اسمت چیه؟ هیچی نگفت! مادرش گفت "اِسرا" 

گفتم " اسرا میدونی چقدر خنده به صورت قشنگت میاد" ... باز خندید.

گوشی مادرش را گرفت و عکس هایش را نشانم داد. فیلم تولد دوستش در مهد کودک را ... فیلم عروسی پسرعمه اش را... مادرش تعریف کرد اصالتا ترکمن هستند. گاهی با زبان ترکمنی با اسرا حرف می زد و حالا می دانستم چرا حرفهایشان را نمی فهمیدم. 

به مادرش گفتم " ببخشید دخالت می کنم. اما بچه ها معمولا از شلوغی خیابان زود خسته میشن. چیزهای کوچکی توی کیفتان داشته باشید"

- همیشه همراهم هست. تازه از مهد بیرون آمده. هر روز نق میزنه میگه سوار اتوبوس و مترو نشیم" خجالت کشیدم از دخالت بیموردی که کردم. 

مادرش از رسم های عروسی هایشان گفت. از اینکه نمی داند هر کدام به چه منظور است. گفتم کاش بپرسی و بدانی، دخترت از شما یاد میگیره و رسم ها با علت اشون زنده می مونن.

اسرا آرام شده بود. گاهی مرا به تماشای بازی در گوشی مادرش دعوت می کرد. هر از گاهی لبخندی دلنشین می زد.  اما تازه درددل مادرش باز شده بود. کمی به جلو خم شده بودم که بتوانیم صحبت کنیم. 

گفت" تازه الان که برسیم به آزادی، باید ماشین دیگه ای سوار بشیم که باز یکساعت و نیم در راهیم."

- پس بی دلیل نیست اسرا اینقدر از اتوبوس و مترو بدش میاد. بچه حق داره ... هر روز اینهمه مدت توی این دو وسیله ی ناراحت. 

- چاره ای نیست. فعلا باید همینطور سپری کنیم.

زمان پیاده شدن ما از اتوبوس رسید. اسرا مرتب تکرار می کرد " تو پیاده نشو... "

از پیاده رو دیدم اسرا دستهایش را به سمت پنجره باز کرده است . ما هم تا جایی که اتوبوس رفت و دیگر اسرا را نمی دیدیم برایش دست تکان دادیم و او هم با خنده دست تکان داد. 


با شانه هایی سنگین به خانه می روم. چه حیف کودکان در این دنیای بی رحم  اینگونه  فرسوده می شوند. دلم برای تمام اسراهای دنیا میگیرد... .

آن روی سکه !

دنبال بهانه ای بودم برای اشک ریختن اما نه برای خود . دلم پر بود از اندوهی ناشناخته. و آنگاه از بین تمام فیلم های تلنبار شده برای دیدن، خیلی اتفاقی ! رفتم سراغ Immortal Beloved که بیش از دو ماه پیش دوستی برایم آورده بود. حالا سمفونی 9 بتهوون را که گوش میکنم دویدنش و غوطه ور شدنش در آب تصویر همیشگی ای خواهد بود که جلوی چشمانم می رقصد.

وقتی قرار است نشود؛ چه کسی می گوید می شود. یک باران، یک حادثه ، یک کنجکاوی، یک نادانی؛ یک ترس ... همه دست به دست هم می دهند که نشود. یک عشق جاودانه بماند اما نشود. همه ی یک ها را بگذار کنار هم تا بشود آدمی سختگیر و بددهان که جهانی به نبوغش آفرین گفت اما همیشه تنها ماند... تنها.

تصویر دوریان گری - نوشته اسکار وایلد

بسیل هاروارد نقاش انگلیسی، پس از آشنایی با دوریان گری - نوجوان خوش سیما و برازنده - نگاره ای هنرمندانه از دوریان گری به تصویر کشید و همین آغاز تغییری شگرف در زندگی دوریان گری می شود. 

روزی که آخرین ریزه کاریهای نقاشی تمام می شد، لرد هنری واتن به دیدار نقاش آمده بود. با دیدن نقاشی و توصیفی که بسیل از تاثیر دوریان گری در شکوفایی هنر او داشت، لرد هنری مشتاق دیدار جوان می شود. با وجود مخالفت شدید بسیل هاروارد، لرد هنری ماند و با آن بیان شیوا! سخنانی مسحور کننده درباره زیبایی و جوانی در گوش دوریان خواند. آنچنان که دوریان با دیدن نگاره اش گفت " چه غم انگیز! چه غم انگیز! من پیر و زشت و ترسناک خواهم شد. اما این نگاره همیشه جوان خواهد ماند. این نگاره هرگز از این روز ماه ژوئن پیرتر نخواهد شد... کاش وضع وارونه می شد و من جوان می ماندم و تصویر رو به پیری می گذاشت. اگر چنین چیزی امکان داشت، حاضر بودم هر بهایی برای اون بپردازم، حتی ... حتی حاضر بودم روحم رو به شیطان بفروشم."  

و بدینسان زندگی دوریان گری تغییر یافت. 

پس از شکستن دل دختری بازیگر، دوریان خطوط شریرانه ای را در کنار لب های نگاره  می بیند و می ترسد! تصمیم می گیرد گناهش را جبران کند اما زمان جبران هرگز بوجود نمی آید. از آن پس دوریان، نگاره را از دید همگان مخفی کرد و ... 

در طول کتاب چیزی که به خوبی مشاهده می شود تاثیر همنشینی با لرد هنری و خواندن کتابی است که او به دوریان امانت می دهد. تاثیر کتاب آنچنان است که دوریان 12 نسخه از آنرا سفارش می دهد و هر کدام را با رنگ خاصی جلد می کند تا در همه حالات روحی و روانی بتواند کتاب را بخواند. از نقاط گنگ داستان این است که هیچ اشاره مستقیمی به نوع گناهان دوریان گری در طول بیست و چند سال آینده نمی شود.  اما جای جای کتاب از مردان جوانی نام برده می شود که پس از مدتی دوستی صمیمانه با دوریان با سرنوشتی غم انگیز و خجالت آور مواجه شدند. شایعات و بدبینی های بسیاری درباره او وجود دارد، اما  تمام حرفها و شایعات تا زمانی ادامه دارد که او به محفلی وارد می شود. به محض ورودش، آن چهره ی معصومانه ی جوان باعث رفع هرگونه سوء ظن و شایعه می شود. البته در فصل های پایانی این رویه تغییر می‌کند.

داستان روایت ساده و شیوایی از انحطاط روح آدمی است که زندگی اش با آرزویی قلبی دگرگون شد،  در فصل های پایانی کتاب بزرگترین گناه دوریان روایت می شود. گناهی که تا پایان داستان همچون شبحی او را تعقیب می کند.روزی که دوریان گری پشیمان از اعمال خویش تصمیم می گیرد درستکاری در پیش گیرد به این نتیجه می رسد که حتی رفتاری که او بزرگوارانه به نیکی نسبت می داد گرفته از غرور و خودخواهی درونی اوست. 

اسکار وایلد با تبحر توانسته است تاثیر همنشینی و  کتاب در شخصیت یک انسان را به تصویر بکشد.