من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

الهی ، گاهی! نگاهی.

می گفت : دنیای بدی شده دوست جان ... زنها دنبال پول اند و مرها دنبال س.k.س ... به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد .... و فراموش کرد که خودش و خودم هم جزوی از جماعتیم و یک بلانسبتی به ناف حرفش نبست!


راستی برای آنکه انگار قدیمی تر است و قبل از تمام نیازهای جسمانی ، بدنبال مرحم روح خسته است، آیا در این آشفته بازار جایی هست؟ 

و چه صدا می پیچد!  انگار در دهانه ی غاری ژرف و تاریک فریاد بکشی کجایی؟؟؟؟  و جواب بگیری ... کجایی؟ ... جایی.... ایی ... ی 

دولت عشق آمد و ...

زن با مقدار قابل توجهی نازِ صدا  گفت: خب خونه مال خودمه. سالهاست همونجا زندگی می کنم . 

مرد آرنج هایش را روی میز گذاشته بود و  وزن بدن نسبتا سنگینش را روی میز انداخته بود. با صدایی که به زحمت به گوشم می رسید درباره کارهایش حرف زد. اینکه قبلا کجا بوده و ...


عادت ندارم به مکالمه دو نفر گوش بدهم. اما وقتی توجه همراهانم به زن و مرد جلب شد و هر سه چند دقیقه ای مشغول لذت بردن از صحنه ی پیش چشمانمان بودیم این حرفها را شنیدم. روحم با دیدنشان قلقلک داده شد. اینکه مردی با موهای یک دست سفید و زنی که دوران میانسالی را هم پشت سر گذاشته، انگار! برای آشنایی پیش از ازدواج در کافه ای پر از دختران و پسران جوان نشسته اند و ناز همدیگر را می خرند و هیچ عجله ای هم برای حرف زدن و خوردن و نوشیدن ندارند، آنقدر لطیف هست که حتی پس از گذشت سه روز حسی خوشایند به رگهایم تزریق کند.



همینطور نوشت: شاید روزهای رونق وبلاگ قبلی، بدعادتم کرده. وقتی خلوتی اینجا را می بینم با خودم فکر میکنم تمام این حرفها را در دفتری رنگی که میان کتابخانه جا خوش کرده است هم می توان نوشت، هم دستم با قلم آشتی می کند هم هرچه بخواهم می نویسم ... هرچه ! اما بازهم نمی دانم چرا نوشتن در این خانه ی خلوت را ادامه می دهم؟


غر نوشت: یک دنیا غر داشتم که بنویسم اما همین که نوشتم "غر نوشت" یاد حرف مژگان افتادم. " خب که چی؟ " یکهو تمام غرها فراموش شد. تمامش چون حباب صابون ترکید و پودر شد توی صورتم ... خب پس ... لبخند میزنم !

جمع دوستانت جمع ...

بعضی ها آنقدر بی پیرایه هستند که وقتی اتفاقی برایشان می افتد و تو متوجه نمی شوی! یا متوجه می شوی و به هر علتی فراموش می کنی در وقت مناسب جویای احوالشان باشی، بعد که تماس می گیری و عذرخواهی می کنی جوابشان چیزی در این مایه هاست:

 " مرسی که الان زنگ زدی . درک می کنم گاهی آدم کار داره نمیتونه تماس بگیره"

 یا 

" ای بابا ! وظیفه نداشتی زنگ بزنی (بیای) . حالا که گذشت"

یا 

" چیز مهمی نبود. خودتو اذیت نکن. پیش میاد دیگه" 

یا اگر مشکل اشان همچنان به قوت خودش باقی باشد نهایتا پس از اصرارت، درخواست می کنند کار کوچکی انجام دهی. بعد همین آدمها وقتی مشکلی برایت پیش می آید و متوجه شوند در اولین فرصتی که بتوانند تماس می گیرند و اصرار می کنند به نوعی در حل مشکل کمک کنند. و اگر در زمان مناسب متوجه نشده باشند یا فراموش کرده باشند که تماس بگیرند هر زمان به یاد بیاورند ، باز هم تماس می گیرند تا حداقل همدردی کنند.


چقدر بودن این آدمها زندگی را خوشایند می کند. 


یک روز گرم تابستانی - تهران

عادت ها!

بقیه پولم را با یک اسکناس نو و یک اسکناس کهنه پرداخت. تا اسکناس ها را در دست گرفتم دیدمش که نشسته و تمام پول های کهنه و نو را از هم جدا می کند! روحش شاد 

حدود 14 سال پیش به مدت یک سال در شرکتی کار می کردم که رئیس هایش دو پیرمرد بودند. سابقه دوستی اشان به 30 سال می رسید. هر روز با هم بحث داشتند. هر دو دقیق، سحرخیز، منضبط و کاردان. هر دو کم صبر! یکی اهل مطالعه و کم شنوا ، دیگری پرسروصدا و بیشتر اوقات غیرقابل تحمل. آنکه اهل مطالعه بود از وقتی دیده بود توی کشوی میزم کتاب نگه می دارم، خصوصا از وقتی فهمیده بود یکی از کتابها دیوان حافظ است، هر از گاهی که بیکار بودم بالای سرم می ایستاد و می گفت اگر می خواهی بنویس و بعد شعر می خواند شعرهایی که من تا بحال نخوانده یا نشنیده بودم.

آنکه پر سر و صدا بود، گاهی که همه سرشان به کاری گرم بود آهسته می رفت از آشپزخانه سینی استیل می آورد و وسط شرکت به زمین می کوبید. صدبار بیشتر نصف جان شدیم. البته از آنجایی که من خیلی بد می ترسیدم همیشه بین اشان بحث در می گرفت و آنکه اهل مطالعه بود سرزنش اش می کرد این چه کاری است با دختر مردم می کنی؟ و او اولش فقط می خندید بعد جوابی می داد و می رفت سرجایش می نشست. همکاری داشتم که همسن و سالم بود و روبروی در ورودی سالن می نشست . گاهی وقتها می دید که او سینی به دست می آید. به هر ترتیبی بود مرا خبر می کرد که زیاد نترسم. نه اینکه فقط مردم آزاری داشته باشد، اتفاقا خیلی به من محبت می کرد اما حکایت سرشکستن و در دامن گردو ریختن!

یکی از عادت های عجیب آن که پر سروصدا بود، این بود که هر وقت دسته پولی به دستش می رسید باند دورش را باز می کرد و با وسواس خاصی پولهای نو و کهنه را از هم جدا می کرد. دو دسته ی مختلف و هر کدام را در یک جیب می گذاشت. و تقریبا همیشه این حرف را از آنکه اهل مطالعه بود می شنیدیم " همه اشو باید خرج کنی، چه فرقی داره نو و کهنه رو جدا می کنی؟" و همیشه جواب این بود " اول کهنه ها رو خرج می کنم تا توی جیبم زیاد نمونن و داغون تر بشن!"


حتی بعد از اینکه از آن شرکت رفتم ارتباط کاری امان حفظ شد. 



ربات وار ...

یکی از مراحل معمول کار مشتری خاصی، این است که نامه ای را از طریق فکس ارسال می کنند و سپس اصل نامه از طریق پست ارسال می گردد. ابلاغیه ها تنها از طریق پست ارسال می شود و حتی اگر کارشناس خرید پرونده، به برنده ی پروژه تلفنی خبر بدهد، اجرایی شدن کار تا رسیدن اصل نامه به تعویق می افتد.کلیه  استعلام ها ، مناقصه ها، ابلاغیه ها یا حتی نامه های اطلاع رسانی از طریق پست ارسال می گردد؛ کاری که این روزها بیهوده به نظر می رسد!  در حالیکه خیلی از کارها از طریق فکس ، ایمیل و حتی اخیرا تلگرام انجام می شود.

دستور العمل هایی در زندگی داریم که سالهاست به همان صورت باقی مانده اند و ما ناخودآگاه به تکرارشان می پردازیم. گاهی بازنگری و بروزرسانی اشان نه تنها خالی از لطف نیست، بلکه ممکن است روند کارها را آسانتر کند.

حست می کنم حتی از راه دور ...

ساعت یک ربع به ده که شد یک آن تمام حس هایم بهم ریخت. آشفته و سردرگم و مضطرب از پشت میز بلند شدم و دستهایم را به پهلوهایم زدم و راه رفتم. خانم "ع" گفت: " اینقدر نگرانی نمیومدی!"

- جای نگرانی نداره آخه. دکترش خوبه. عمل هم سنگین نیست. ظهر میرم. الان که پشت در اتاق عمل نمیزارن برم. مامان اونجاست!

- پس چرا اینقدر بهم ریختی وقتی خیالت راحته؟

- نمی دونم. یکدفعه دلم به شور افتاد...

کمی راه رفتم تا آرامشم را بدست آوردم و نشستم. ساعت ۱۰:۳۰ زنگ زدم و مامان گفت تازه عملش تمام شده و دکترش از عمل خیلی راضی بود. خیالم کمی راحت شد. به خواهر پرستارم تلفن کردم و کمی حرف زدیم اما اواخرش بخاطر فشاری عصبی ای که بهم آمده بود یکدفعه بغضم ترکید. کلی قسم و آیه که وقتی بار عصبی برداشته می شه و خیالم راحت میشه اشکم در میاد تا خواهرجان خیالش راحت شد.

دوباره ساعت ۱۲ آرامشم را از دست دادم. ده دقیقه تمام راه رفتم بدون اینکه ذره ای از آشفتگی ام کم شود. سریع با رئیس صحبت کردم و از شرکت خارج شدم و همین که هوای بیرون به سرم خورد آرام شدم. ناهار گرفتم و رفتم بیمارستان. با کلی خواهش اجازه دادند بروم بالا به شرط اینکه زود برگردم. همین که رسیدم وسمیه چشم باز کرد، گفت " من تو اتاق عمل بهوش آمدم و فهمیدم دارن بخیه میزنن!"

- وای خدا .... نفهمیدن؟

- نمیتونستم حرف بزنم ولی سرمو تکون دادم بعدشو دیگه نفهمیدم...

مامان گفت " حدود ساعت ۱۲ داشتند میاوردنش اتاق. موقع رد کردن چرخ تخت از فاصله ی آسانسور تکان شدیدی به تخت وارد شد و دردش آنقدر زیاد شد که گریه می کرد. منم گریه ام گرفت . حتی بهیار و هم اتاقی اش هم گریه می کردن. همون موقع نگار زنگ زد و فکر کرد اتفاق بدی افتاده. میگفت تو هم باهاش حرف زدی گریه کردی. بچه قبض روح شد... آخر گوشی رو گذاشتم رو گوش سمیه تا خیالش راحت بشه."


همیشه باید به حس هام اعتماد کنم... همیشه!


همدل تر، دوست تر

تا نشستم یک لیوان یکبار مصرف پر از دوغ محلی با تکه های یخ جلویم گذاشتند. تشکر کردم و به تابلوهای عکس روی دیوار نگاه کردم. مناظر زیبایی از طبیعت گیلان روی بوم های کوچک و بزرگ  بطور نامنظم و پراکنده دیوار روبرویم را تزیین کرده بود. نگاهم روی تصویری از خانه های ماسوله قفل شد و خاطره کوتاهی از سفری چند ساعته. از آن سفر کوتاه شمعدانی ها و مغازه ای از کفش های زیبای سنتی پررنگ تر و زنده تر از هر تصویر دیگری است. یادم آمد وقتی پا روی سقف ها می گذاشتم سعی می کردم پایم را محکم نکوبم. خاطره دوری است! حتی یادم نمی آید آهسته راه رفتنم بخاطر این بود که میترسیدم سقف خانه ی زیرپایم فرو بریزد یا اینکه می ترسیدم صدای پایم ساکنین خانه را بیازارد! 

آن چند ساعت به شکل عجیبی نفس کشیدن برایم دشوار شد طوری که وقتی خانواده پیشنهاد دادند مدت بیشتری در ماسوله باشیم و بعد هم پله های آن سوی رودخانه  وسوسه اشان می کرد برای رفتن و دیدن، برخلاف همیشه که مشتاقانه موافقت می کنم، گفتم نمی آیم. 

امروز با دیدن آن عکس فکر کردم چقدر زندگی های مردم آن روزها وابسته به هم بوده و نه تنها از صدای راه رفتن دیگری روی سقف خانه اشان ناراحت نمی شدند بلکه خانه هایشان هر چه بیشتر بهم وابسته بوده است. اما طاقت نیاوردم . از دوستی که سالها در ماسوله زندگی کرده بود پرسیدم. جوابهای جالبی شنیدم. عین مکالمه را می گذارم.

- امروز تو یه رستوران غذای گیلانی بودم و عکس ماسوله رو دیدم. یه لحظه بفکرم رسید وقتی سقف خونه ی یکی مسیر عبور و مرور مردمه صدای پای آدمها باعث اذیت ساکنین نمیشه؟

- سقف خونه ها محل عبور و مرور نیست اما می تونی بری و کسی مانع نمی شه . محل عبور و مرور بیشتر پشت خونه هاست که ظاهرا شبیه سقفه اما در واقع دیوارچینه سنگه و مالکیتش با شهرداریه و درواقع مشا است. اکثرا مسافرا می رن عکس می گیرن اما ساختش خیلی اصولیه و اصلا سروصدا نداره. ما رو بالا پشت بوم همسایه فوتبال بازی می کردیم . قبلا چوب گل بود الان مدرن شده . فقط ظاهرش رو گل مالی می کنن . روی ایزوگام گل می ریزن 

- جدی؟

- آره

- اتفاقا برام سوال بود .چون اینجا تو آپارتمان اگر صدای پای همسایه بالایی بیاد خیلی ها تحملشون طاق میشه

بین مصالح گیاهی به اسم خرف می زارن که جلو صدا رو می گیره  . از 700 سال پیش این کار رو می کردن .گلی به رنگ بنفش می ریزن که به هیچ عنوان آب ازش عبور نمی کنه . از ایزوگام هم بهتره . 

چه جالب ! اصلا نمیدونستم

-بعد می دونستی ماسوله دومین شهر تارخی جهانه از همون قدیم سیستم فاضلاب زیر زمینی داشت . مثل راهروهای بزرگ . تو سقف خونه های قدیمی یه چوب قطور بنام جیرون نگه دارنده همه چوبهاست . سال 69 زلزله نتونست سقف خونه ها رو ویران کنه . اون دوتا خونه که خراب شد و نه نفر مردن بدلیل اومدن سنگ از کوه بوده

-جیرون از چه درختیه؟

نوع چوبش رو نمی دونم اما خیلی محکم بود


هنوز هم فکر می کنم مردم آن معماری صدای پای همدیگر را دوست داشتند. 



حواسم کجا بود؟

صدای ماشین آلات حفاری، چند روزیست مهمان محله ی ما شده است. هر صبح که وارد پارکینگ محل شرکت می شوم، صدا هووو می کشد و چند برابر می شود. قدم هایم را تند می کنم که هرچه سریعتر به آسانسور و شرکت برسم تا در پناه پنجره های دوجداره از این صدا فاصله بگیرم. امروز اما ...

شغل پدرم، تعمیر کمپرسورهای هوای فشرده است. سالها پیش باید دست از کار کشیده باشد اما در این مملکت گل و بلبل! حقوق بازنشستگی بیشتر شبیه ناسزاست تا حقوق. از زمانی که یادم می آید پدر با صدای خیلی بلند صحبت می کند. گاهی آنقدر بلند با تلفن صحبت می کند که عملا هیچ صدای دیگری را به وضوع نمی شنوی. سه چهار سالی هست که یکی از گوشهایش به شدت ضعیف شده و اگر از آن طرف مخاطب قرار بگیرد متوجه نمی شود. اوایل که این موضوع را نمی دانستیم، وقتی با صدای آهسته صحبت می کردیم و نمی شنید فکر می کرد مخصوصا طوری حرف می زنیم که متوجه نشود و عصبانی می شد. اما حالا همگی حواسمان جمع است . 

20 سال پیش دکتر کار کردن در محیط های پر سر و صدا را برایش قدغن کرده بود. اما او هیچ حرفه ی دیگری را برای امرار معاش نمی دانست. البته مثل خیلی از پدرها ، همه فن حریف است. از ماشین لباسشویی تا شیر حمام هرچه که خراب شود دست هنرمند پدر را می طلبد... اما اینها کارهایی نیست که بشود از طریق اشان درآمد کسب کرد. دردسرتان ندهم. مخاطرات زیادی پدر را تهدید کرد و خم به ابرویش نیاورد.

امروز وقتی صدای هووو کشیدن دستگاه های حفاری را شنیدم، یک آن پدر را جلوی چشمم دیدم که آچار به دست دل و روده ی کمپرسوری را پایین می آورد و در همان حال با کارگری که کارخانه در اختیارش گذاشته است شوخی می کند.  آن سالها که من به آسودگی با خواهر و برادرم بازی می کردم و عین خیالم نبود، پدر در محیطی به مراتب پر سروصداتر از این روزهای محله کار می کرده است.  عصر که به خانه می آمد دراز می کشید و پاهای دردناک از واریسش را به دیوار می زد که هم خستگی در کند هم درد پاهایش کم شود... آنوقت دخترکی بازیگوش و بی خیال، مثل کرم خاکی از زیر پاهایش رد می شد و با سر و صدا دورش می چرخید ... 

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب ... جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

همین که دخترک با مادرش سوار اتوبوس شد، خانمی که کنار دستم نشسته بود او را دعوت به نشستن کرد. دخترک با طره های زیبای گیسوی زیتونی میان ما نشست. نگاهش کردم . شلوارک لی کاغذی و تی شرتی گلبهی با یقه ی چین دار پوشیده بود. دست راستش را به زحمت به میله ی جلو گرفته بود  و در دست چپ ، کیک رولتی خوشبویی نگه داشته بود.  خریدها را جابه جا کردم و یک دستم آزاد شد. گفتم " میخوای نگه ات دارم نیفتی؟" با سر گفت آره.

دستم را از پشتش رد کردم و جلوی شکمش نگه داشتم. نمی خواستم تماس دستم فشاری روی شکمش بیاورد. دخترک آرام به مسافرانی که پیاده و سوار می شدند نگاه می کرد و کیک می خورد. نگاهم مناظر بیرون را می دید اما فکرم ... داشتم به خیلی قبل ترها فکر می کردم. اینکه زمانی دوست داشتم دختری داشته باشم و یک جور دیگر مادرش باشم. دخترم آزاد باشد مخالف نظر من داشته باشد و به شیوه ای که خودش دوست دارد زندگی کند نه آنگونه که من فکر میکنم درست است. چه خیال ها و آرزوهایی که محقق نشد!... دخترک انگار صدای فکر مرا می خواند. یک دفعه برگشت و توی صورتم نگاه کرد. 

لبخند زدم و گفتم: راستی چند سالته؟  

- شش سال

- پس سال دیگه میری مدرسه !

- نه میرم پیش دبستانی 

- چه خوب. داری کم کم بزرگ می شی ... و دوباره سکوت. هر دو به خودمان برگشتیم.

اتوبوس ایستاد . سرم را که بالا گرفتم ، کنار دیوار کوتاه پارک ... دیدمش ! با موهای سیاه پرپشت مجعد بلند که با کش نه چندان سفت بسته شده بود، تی شرت سبز تیره گشادی پوشیده بود و داشت کوله پشتی سیاهش را روی شانه اش جابجا می کرد. نگاهم به شلوارش که افتاد جا خوردم. لگ طرح لی زنانه با کفش های راحتی ساده . صورتش را نگاه کردم. چشم های نگرانش هر طرف را جستجو می کرد. هندزفری را توی گوشش گذاشت و کمی سرعت قدمهایش را بیشتر کرد. هنوز چیزی را که دیده بودم هضم نکرده بودم. فکر کردم خطای دید من بود اما چشم های درشت شده ی زن چادر به سر که به میله ی روبرو چسبیده بود، چیز دیگری می گفت.

وقت پیاده شدن، مادر دخترک تشکر کرد و جای من نشست. زنی که میان راه کنار ما نشسته بود با تعجب نگاه کرد و رو به من گفت " فکر کردم دختر خودتونه ..." لبخند زدم ... دستی برای دخترک تکان دادم و پیاده شدم.

قانون شکن!

همین حالا دلم خواست در تونلی از سپیدارها قدم بزنم . از سمت راست صدای جویبار در گوشم بپیچد و من دست در پهلوی سپیدارهای سمت چپ جاده بیندازم و مارپیچ بین اشان حرکت کنم. دست هایم را یکی در میان دورشان حلقه کنم و چون دخترکی بازیگوش بچرخم و پیش بروم.  باد بیاید و گیسویم آشفته کند. باران ببارد و رویم را بشوید. لی لی کنان عرض جاده را طی کنم و بلند بلند آواز بخوانم. 

اما بیشتر که فکر می کنم دلم چرخیدن و آواز خواندن زیر درخت بید می خواهد. آن هنگام که پرندگان غوغا بپا کرده اند و باران نم نم می بارد. گیسویش خیس، گیسویم پریشان! و باد هو بکشد میان گیسوان خیس بید.

یک دشت هم خوب است. دشتی وسیع با تک درختی در دوردست. تنهایی و دشت! چه معجون دلپذیری. باد بیاید و گیسوانت را پریشان کند. علف های بلند خم شده از باد و گل های وحشی رنگارنگ ، چشم اندازی بی نظیر بسازد و بی می مست شوم. آغوش بگشایم و بدوم تا جایی که از خستگی در میان علفزار بیفتم و ناپدید شوم.

باد همیشه باید باشد. آخر می دانی هیچ قانون و دینی باد را به بند نمی کشد. تا دستش برسد هر مانع و حجابی را کنار می زند و گیسویت را می آشوبد.