من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

هر چیزی لیاقت می خواد...

آدمها از شرایطی که در گذشته تجربه کردند به یک شکل درس نمی گیرند. بعضی ها با اینکه از شرایطی آزار دیدند، اما تصمیم می گیرند همان رویه را در پیش بگیرند و این چرخه ی معیوب تا ابد ادامه خواهد یافت.

حدود یک سال و نیم پیش به شرکت ما آمده و همکار شدیم، در این مدت حداقل ۳ بار این جمله را بیان کرده که " مدیر عامل شرکت قبلی ما، بین کارمندا اختلاف می انداخت و کاری می کرد که با هم مشکل داشته باشند. این شیوه ی مدیریتش بود ... "

کمتر از یک ماه هست که  سمت مدیر فروش را دریافت کرده و خیلی زیرپوستی داره بین پرسنل اختلاف می اندازه.  متاسفم برای طرز تفکر مسمومی  بدست آورده... متاسفم که داره شبیه مدیر سابقش میشه و پیش خودش فکر می کنه زرنگی میکنه! ظاهرا دیروز بعد از خروجم از شرکت ، سعی کرده یکی از پرسنل را علیه ام تحریک کنه و امروز این خبر به گوش من رسیده. 

تو این مدت حداقل ۶ مرتبه تا مرز اخراج رفته بخاطر اینکه مدیرعامل فکر می کرده کارایی لازم را نداره و از من برای قطع همکاری مشورت خواسته. و  جوابم همیشه این بوده "درسته خیلی فروش نداره اما فعلا شخص دیگری رو نداریم. اگر می خواین قطع همکاری کنید اول یک کارشناس فروش خوب پیدا کنید بعد قطع همکاری کنید" دارم فکر می کنم حتما من اشتباه کردم که به حس مدیرم اعتماد نکردم و مشورت اشتباهی دادم!



تا ریشه درمان نشود، درخت به بار نمی نشیند...

رادیو می گفت" بعلت فراگیر شدن موج عزاداری حسینی در اروپا، رسانه های غربی دست به انتشار تصاویر منزجر کننده ای از مراسم قمه زنی کرده اند. این رسانه ها که بیشتر تحت نفوذ صهیونیسم هستند قصد دارند چهره ی اسلام ، علی الخصوص تشیع را خشن جلوه دهند. در همین راستا در چند هفته گذشته در انگلیس گروهی  با انتشار اطلاعیه و تراکت مردم را به شرکت در مراسم قمه زنی دعوت کرده  است. می توان گفت رسانه های غربی سعی دارند چهره اسلام و تشیع را خشونت آمیز و زشت نمایش دهند...."


کاش یک نفر از نویسنده ی متن خبر  - یا کسی که از او خواسته - سعی کند بگوید دشمنان اسلام دارند مسلمان شیعی را وحشی و خشن نشان می دهند، بپرسد آیا نگاهی به بعضی عزاداریها در ایران و پاکستان کرده است؟  دم خروس و قسم روباه! خب اگر مراسم قمه زنی و زنجیر زدن با تیغ  یا  رد کردن میله ها و خنجرها از میان صورت واقعیت نداشت که دیگران نمی توانستند سوء استفاده کنند. بگوییم انگشت شمارند! اما هستند. این غیرقابل انکار است و یک عده آدم تندرو با اعمال عجیب و غریب می خواهند بگویند ما خیلی ناراحتیم، و به این ترتیب چهره ای زشت و خشونت بار از عزاداری به نمایش می گذارند.

بجای حاشا کردن بهتر نیست اول بیاییم درخصوص انواع و اقسام صدماتی که عزاداران به خود و دیگران می زنند روانکاوی کنیم و اشخاص را آگاه کنیم، بعد که توانستیم ریشه ی جهل را بخشکانیم و قمه زنی و تیغ زنی را از بین بردیم ، در بوق و کرنا بگوییم دشمنان اسلام دروغ می گویند؟

هیچ مگسی با بال پروانه به اصالت نمی رسد...

مهم نیست یک نفر چقدر از لحاظ اجتماعی به موقعیت بالایی رسیده باشد، چون این فقط ظاهر امر است. شخص باید درک کرده باشد و بداند موقعیت مالی و اجتماعی اش امری شخصی است که رفاه او را فراهم می کند و شعور و شخصیت اش فارغ از میزان دارایی مادی اوست.

وقتی می بینم شخصی با بیان میزان دارایی، تحصیلات و موقعیت اجتماعی اش  توقع دارد دست روی هر زنی که می گذارد بله بشنود! و اگر کلمه مورد نظرش را نشنود ، انواع و اقسام توهین ها و تحقیرها را نوشتاری و گفتاری به سمت طرف مقابل گسیل می کند، بیشتر به این شعر ایمان می آورم " نه همین لباس زیباست نشان آدمیت"


جامهٔ آزادی آسان نیست بر خود دوختن .... سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است

عضو بودن تو گروه های تلگرامی تجربیات مختلفی بوجود میاره. یکی اش اینکه افراد متفاوتی پیام خصوصی میدن! به نظر من از بین کسانی که پیام خصوصی میدن اونایی که secret chat باز می کنند غیرقابل اعتماد ترند. 

یکی از همدوره ایهای دانشگاه، دختری با نشاط و خوشرو و مهربان که چند سفر یک روزه و دو سفر چند روزه باهم رفتیم، گروهی تشکیل داده از تمام کسانی که اهل گلگشت و مسافرت و کوهنوردی هستند. من حدود 10 یا 15 درصد اعضا را می شناسم. البته ممکنه در طی سفرهای یک روزه بعضی هاشون رو دیده باشم ولی حضور ذهن ندارم. حدود 3 ساله که این گروه فعاله. اول این گروه توی وایبر تشکیل شد و بعد از مدتی به تلگرام منتقل شد. در این مدت حتی یک مورد پیام خصوصی از اعضایی که نمی شناسم دریافت نکردم تا چند روز پیش!

فردی از گروه پیام خصوصی محرمانه! داد. بعد از حرفهای معمولی نوبت سوالهای خاص تر... و در نهایت سوال اینکه آیا با کسی دوست هستی یا نه! هیچ حس خوشایندی به پیام خصوصی محرمانه ندارم. برای رهایی از مکالمه ای ناخوشایند گفتم بله. پرسید : اگر شما را دعوت به کوهنوردی کنم ایشون ناراحت میشن؟

گفتم " اصولا مگر مرد ایرانی میشناسید که از این قضیه خوشحال بشه؟"

- نه . امکان نداره. اگر ناراحت نشه کمال بی غیرتیه...

- پس شما اینطور فکر میکنید.  پس  یعنی اگر کسی  همسر یا دوستتان رو دعوت به کوهنوردی کنه شما ناراحت میشید؟

- من فقط به منظور همراهی در کوه گفتم

- فرض کنیم شخص خیالی هم به همین منظور بگه.

- مزاحم وقتتان نمیشم. اما این شماره من ... در زمینه .... مشغولم . اگر کاری داشتید در خدمتم.

بعد از چند دقیقه :

- شما خانمی رو تو گروه میشناسید که با کسی دوست نباشه؟

- نه 

- متشکرم

-قبل از اینکه تشریف ببرید یه سوال ! شما که به خودتون اجازه میدید در یک گروه اجتماعی به دنبال پیدا کردن دوست دختر باشید، آیا این اجازه رو به همسرتون هم می دید؟ 

چند دقیقه با تایپ کردن های مقطع سپری شد تا نوشتم: نیازی نیست جواب این سوال رو به من بدید. جوابش رو پیش خودتون نگه دارید.

فردا صبح .... دوباره پیام داد

- سلام خانم. می تونم ازتون خواهش کنم از صحبت دیشب با کسی تو گروه حرف نزنید

- سلام. بله

- میتونم مطمئن باشم؟

- لزومی نداره درباره اش با کسی صحبت کنم.

- ممنون خدانگهدار


جالبه که آدمها برای خودشان حق هایی قائلند که برای همسر یا دوستشان قائل نیستند. زن و مرد هم نداره. 


* عنوان برگرفته از شعر بیدل دهلوی

پچیدگی در کار نیست!

همیشه انتخاب ها تعیین می کنند در چه شرایطی باشیم. اینکه حالا ، در این شرایط سنی و روحی، حتی بگوییم با تشویق اطرافیان! کاری کردم که چالشی نسبتا بزرگ (با توجه به قد و قواره خودم) برایم ایجاد کرده، فقط یک انتخاب است و دیگر هیچ!

 این انتخاب یک دست آورد مهم داشت. فهمیدم آنقدرها که همیشه خودم و دیگران تصور می کردیم، آدم صبوری نیستم. این روزها خودم را جور دیگری دیدم. آدمی به شدت مضطرب و حساس. آدمی که هر لحظه از فشار افکار و شرایط اشک از چشمانش جاری می شود و گاهی بیش از تصور خودش نق می زند. این روزها انگار آدم ضعیف وجودم رشد کرده و بزرگ شده و اگر حمایت مستقیم مادر، حرفهای دلگرم کننده خواهر و برادر و دستهای یاری دوستی عزیز که بارها در شرایط مختلف حمایتش را نشان داده ، نبود؛ بی گمان خیلی زود عقب نشینی می کردم. در دو هفته ی گذشته بارها به این وجه از وجودم فکر کرده ام. شاید تمام این سالها، آنچه که چالش های زندگی ام می خواندم واقعا چالش نبودند و تنها باعث شده بودند تصوری غلط از توانایی کنترل امور داشته باشم. شاید هم چون تمام سود و زیانشان فقط و فقط متوجه ی من بود با خیال آسوده به مقابله و حل اشان می رفتم! 

این روزها همکارها هم ماجرا را می دانند، اما نگاه های متعجب اشان می گوید " تو آن آدمی که می شناختم نیستی!" حتی خانم "گ" گفت " تا بحال شما رو اینقدر مضطرب ندیده بودم. اینقدر کم تحمل! چیزی نیست که نگرانش باشی از عهده اش بر میای" و من می دانم این از عهده برآمدن، فرصتی است برای رشد کردن. فرصتی برای آنکه بفهمم هر چالشی در ابتدا ترسناک است، هر روزی که می گذرد تحمل شرایط جدید ساده تر می شود و فکر - این بی همتای خستگی ناپذیر- در شرایط سخت، گسترده تر می شود و توانایی های بیشتری از خود نشان می دهد. آدمی در چالش ها پوست می اندازد و به مرحله ی جدیدی از حیات وارد می شود.

با اینکه شرایط حال باعث گیجی و سردرگمی ظاهری ام شده، اما چشم انداز قشنگی برای چند سال دیگر دارد و همین باعث می شود برای از سر گذراندن این شرایط انگیزه داشته باشم. 


من خوشبختم که در این روزها تنها نیستم 

نیم ساعت از زندگی ...

با اینکه نه کتاب می خوندم نه با گوشی ور می رفتم، اما نمی دانم  چرا هیچی از مناظری که در نیمه اول مسیر دیدم یادم نیست! اما سر تقاطع جمالزاده - بلوار، توجهم به  مردی  جلب شد که  پیراهنی چهارخانه با راه های سبز- سرمه ای پوشیده و پشت موتوری نشسته بود. راننده موتور با کلاه کاسکت سفید و پیراهن چهارخانه ی آجری ، دنبال راهی بین ماشین ها و بی توجه به مرد پشت سرش بود.

مرد با دست چپ سررسید چند رنگی را به بالای رانش می فشرد و ... دست راستش را تا جایی که امکان داشت از بدنش بالا برده بود تا سلفی بگیرد! موتور به چپ و راست می پیچید و مرد همچنان مشغول سلفی گرفتن. بعد از گرفتن یک عکس، نگاهش کرد و انگار رضایتش جلب نشد. اینبار دستش را در زاویه ی افقی تری قرار داد و تیک! بعد هم مشغول ارسال عکس و پیام شد... .


... تقاطع حافظ - کریمخان، فکر کردم اشتباه می کنم. از سقف تاکسی کنار ما برگ آویزان بود! به جلوی داشبورد و پشت شیشه عقب نگاه کردم، ماکت هایی از مزرعه، کل فضای شیشه جلو و عقب را پوشانده بود. راننده به همین بسنده نکرده بود، تمام روکش صندلی ها از پارچه ای با طرح بته جقه سبز پوشیده شده بود و قاب زیر در صندوق به رنگ استتار ارتشی در آمده بود. دختری که همان لحظه سوار ماشین شد با نگاه سریعی به جلو، لبخند به لب به راننده گفت " چه قشنگن!" و تاکسی دور شد... .


... زود رسیدم. مسیری کوتاهی که همیشه سواره طی می کنم را پیاده روی کردم. حین عبور از جلوی پستخانه! با بویی آشنا مست شدم. بوی کتابهای نو! راستی چرا فقط کتابهای دوران مدرسه این بوی خوش را می دهند و هیچ کتاب دیگری نمی تواند با آن رقابت کند؟

تار عنکبوت!

منتظر بودم مدارک را بررسی کند و نتیجه را بگوید. گفت " برو اونجا حساب قرض الحسنه باز کن" 

آنجایی که اشاره کرد مرد جوانی با چشم های پف کرده و ظاهری نه چندان مرتب نشسته و هیچ مراجعه کننده ای نداشت. از 9 بادجه بانک، 4 تا خاموش است. از 5 بادجه ی باقیمانده، یکی مخصوص تسهیلات است که اصلا شماره صدا نمی کند. هنوز از سیستم " تو پشت اون خانم هستی ، تو جلوی این آقا " استفاده می کند. 4 بادجه به ظاهر فعال.

شماره گرفتم و روی صندلی نشستم و با اینکه هیچ کدام از بادجه ها مراجعه کننده ای نداشت اما شماره ای هم اعلام نمی شد. چند دقیقه بعد به همان مرد جوان با چشم های پف کرده نزدیک شدم و پرسیدم " شماره جدید نمی زنید؟ "  فقط از پشت عینک پلک هایش را باز کرد که مرا ببیند و زیر لب گفت " چند لحظه دیگه میزنم"

شماره ام خوانده شد. منتظر بودم کارهای افتتاح حساب انجام شود. نگاهم افتاد به تابلوی معاون شعبه. درست سمت چپ مرد جوان نشسته بود! موهای ژولیده و صورت اصلاح نشده با پیراهنی که هر گوشه از یقه اش به یک سو لمبر انداخته بود. به  سمت راست مرد نگاه کردم. کارکنان دیگر هم دست کمی از این دو نفر نداشتند. پیراهن های رنگ به رنگ، بعضی هایشان اتوی درست حسابی هم کشیده نشده بود.  

باز هم پشت پیشخوان بلند بانک جلوی خانمی که هر سوالی می کنی با بدخلقی جواب می دهد! دست زیر چانه! برای گذران وقت نگاهی به در و دیوار انداختم. تمام زوایای دیوار پر بود از تارعنکبوت. حتی کنار تمام داکت ها تار عنکبوت بسته بود و جای جای دیواری که روزگاری سپید بود، لکه های سیاه بزرگ و کوچک... کاش می شد کارم را در شعبه ی دیگری دنبال کنم....


آخر باید گوش ات را بپیچانم...

همین که از کسی شنیدی "حالا که خودت نمیتونی برام وقت بزاری و باهام صحبت کنی پس یه نفر را جای خودت معرفی کن!" دقیقا همان لحظه باید فاتحه ی دوستی را بخوانی . نگو نه که دعوایمان می شود!

 اگر تو برای آن آدم مهم بودی از خودت تقاضای یافتن جانشینت را نمی کرد. عزیز جان وقتی یک نفر این حرف را می زند فقط دنبال پر کردن تنهایی های خودش است. اصلا هم مهم نیست تو چه شرایطی داری فقط این مهم است که او تنها نباشد. تو نتوانستی پر کنی چه باک؟ یک نفر دیگر‌ شاید هم چندین نفر دیگر.

ساده دلی هم حد دارد خواهر جان. دِهَ

سه روز ، سه تصویر!

* همین که از کنار پنجره نیمه باز خودرو رد می شدم، توده ی سفید رنگی  بر روی شلوارم افتاد و غلتان بر پیاده رو نشست. خودرو تیره رنگ نیمی در خیابان و نیمی در پیاده رو پارک شده و زنی در صندلی جلو نشسته بود. صدای زن در حالیکه عذرخواهی می کرد باعث شد نیم نگاهی به عقب بیندازم و زن جوان را ببینم که دستهایش را جلوی صورتش به حالت تسلیم بالا آورده بود و با لبخند شرمسار عذرخواهی می کرد. نیم لبخندی زده و به راهم ادامه دادم. 

******************

* به محض ورود به فروشگاه، با هجوم بوی سیگار! به سرعت از در خارج شدم. مرد که متوجه ورود و خروج سریعم شده بود از پشت میزش بلند شد و گفت " خانم در خدمتم"

- اینهمه سیگار در محیط بسته. حالا یکی مثل من آلرژی داشته باشه و فقط هم با فروشگاه شما کار داشته باشه باید چکار کنه؟ 

با لبخند تلخی اسپری خوشبوکننده هوا زد. " در خدمتم . شما همون بیرون بهم بگید چی لازم دارید تا این اسپری اثر کنه..."

سفارشم را می دهم و با خودم فکر می کنم  اگر کار نیست و اعصاب خراب است، پولی که نیست را چطور می شود خرج سیگار کرد که هم عطرتن را منزجر کننده می کند هم عمر را کوتاه؟

******************

* بستنی نیم خورده رو با شتاب توی باغچه ی کناری پرت کرد و با صدای بلند داد زد" آزادی ... یک نفر" یک لحظه اگر حواسم نبود شتک بستنی مانتو سفیدم رو لک کرده بود. ده قدم جلوتر ، نگاهم میفته به سطل زباله ی محجور افتاده! ده قدم فاصله ی تمیزی و زیبایی  با زباله دانی بزرگ به وسط یک شهر!


من از این زندگی هیچ نمی فهمم ...

دختر کوچولو با ذوق گوشواره های جدیدش را نشانم داد. 

- وای چه خوشگله . مبارکت باشه عزیزم 

چهره اش پر از لبخنده. تازگیها یاد گرفته موقع رفتنم گریه نکنه. آخرین بار که گریه کرد بغلش کردم و گفتم " تو دوست نداری من دیگه بیام پیشت؟ " گفت " چرا دوست دارم" گفتم" اما هربار که گریه می کنی من پشیمون میشم ببینمت. آخه دوست ندارم اشک از چشمای قشنگت بیاد. اگر گریه کنی مجبور میشم از یه جای دیگه برم که منو نبینی " بعد از آن دیگه گریه نکرد. اما هربار پشت سرم با صدای بلند میگه " خاله ه ه ... دوباره بیا . خب؟" و من حین دست تکان دادن میگم باشه میام!

یکبار به مادرش گفتم " باید خیلی سخت باشه کنار خیابون دست فروشی می کنی"

- خیلی ... گاهی مامورهای شهرداری میان و وسایل رو میبرن...

- هیچوقت به کار کردن در تولیدی فکر کردی؟ برای دخترت هم شاید بهتر باشه. اینجا در معرض خطرات زیادیه ... ( و روم نمیشه بهش بگم کودکت به هدایای گاه و بیگاه خاله هایی مثل من عادت میکنه و عزت نفسش زخمی میشه) میخوای اگر موردی بود بهت پیشنهاد بدم؟

- خوب اگر پیدا بشه که خوبه اما باید نظر شوهرم رو هم بپرسم و اون موافقت کنه ...


از اون روز بارها از خودم پرسیدم یعنی ممکنه مرد مخالف کار کردن زن جوان توی تولیدی باشه اما حاضر باشه همسرش ساعتها کنار خیابون دست فروشی کنه!