من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

نوشتن، تنها پزشک حقیقی قلب

دلم برای نوشتن تنگ شده است. 


واقعا تمام حس و حالی که از ننوشتن دارم را این جمله بیان نمی کند. فقط بیان حس دلتنگی است از چیزی که بوده و دیگر نیست. انسجام کلامم گسیخته است. آنقدر در هیاهوی روزها در جستجوی یافتن راه ها هستم که فراموش می کنم نوشتن چقدر حالم را خوب می کند. 

نه اینکه با نوشتن غریبه شده باشم، اما نوشته هایم برداشتهایی است که از درسهای پیش رویم می گیرم. نه آنچه از درونم میتراود و شادابم می سازد. بعد فکر می کنم چگونه روزهایی نه چندان دور با هر اشارتی، حرفی روی این صفحه می نشست؟ چگونه شوق نوشتن هر ساعت از روز مرا به اینجا می کشاند؟ چگونه درونم پر از حرف بود؟ 

راستی چرا هیچ حرفی نیست؟ نه گله ای ! نه افسوسی! نه شکایتی! تنها دویدن مانده است و گره زدن سرنخ ها برای بافتن قالی آینده... .


یک حلقه گمشده است ...  بی نقطه ، بی پایان

کلاه تفکر ...

در کتاب 6 کلاه تفکر آمده است : 


در برابر وسوسه ی توجیه عواطف مقاومت کنید.

...

دشوارترین چیز در مورد بر سر گذاشتن کلاه سرخ فکر کردن، مقاومت در برابر وسوسه ی توجیه عواطفِ بیان شده است. چنین توجیهی ممکن است درست یا غلط باشد. در هر دو مورد فکر کردن با کلاه سرخ این کار را غیرضروری می سازد.
ما عادت کرده ایم به خاطر احساسات و عواطف امان عذرخواهی کنیم، چون از نوع تفکر منطقی نیستند. بدین دلیل است که مایلیم از آنها به صورت دنباله ی منطق گفت و گو کنیم. اگر از کسی خوشمان نیاید، باید دلیل خوبی برای این کار داشته باشیم. اگر طرحی را دوست داریم، باید بر پایه ی منطق باشد. فکر کردن با کلاه سرخ ما را از چنین الزام هایی معاف می کند.

...

کلاه سرخ به اندیشنده آزادی می دهد تا با احساساتش شاعرانه تر رفتار کند. کلاه سرخ به احساسات حقِ نمایان شدن می دهد.


از زمانی که شروع به خواندن این کتاب کرده ام، دلم می خواهدمردم بیشتری با این اصطلاحات آشنا شوند؛ چرا که خیلی ساده تر می شود جهت گیری اندیشه امان را به دیگران نشان دهیم و  سوء تفاهم و شخصی سازی کمتری بوجودبیاید. بارها پیش آمده که  بخاطر جلوگیری از سوء تفاهم، از بیان حرف یا احساسم خودداری کرده ام. چه بسیار زمانهایی که جلوی آیینه حرفها را بلند بلند تکرار می کنیم یا خودمان را مواخذه می کنیم چرا حرف نزده ایم. یا چرا به گونه ای حرف نزده ایم که موثر باشد یا چرا حرفی زده ایم که اختلافی بوجود آورده است. در دنیای امروز بیش از پیش مهارتهای ارتباطی مورد نیاز است. زمان تخصص فرا رسیده و شیوه های قدیمی یا تجربی به حد کافی کارآمد نیستند. 


ملاقات با زندگی


Collateral beauty 


یکی از بهترین فیلم هایی که دیدم. باز هم بازی خوب ویل اسمیت میخکوبم کرد و بیادم آورد در زندگی سه چیز را هرگز فراموش نکنم. عشق، زمان و مرگ

مشتش را باز کرد و نزاکتش روی زمین ریخت...

بعضی رفتارها هیچوقت برایم عادی نمی شوند. نمی دانم نظر دیگران چه می تواند باشد اما از نظر من بعضی رفتارها بدور از نزاکت است. بعنوان مثال: 


1. دو همکار در خصوص مسائل کاری مشغول به گفتگو هستند، نفر سوم - با علم به اینکه این گفتگو چند ثانیه قبل شروع شده- بالای سر یکی از نفرات می ایستد و بلافاصله شروع به صحبت کردن یا پرسش می نماید.

2. مدیر عامل با یکی از پرسنل در حال گفتگوی فنی است، همان نفر سوم - باز هم با علم به ماهیت گفتگو- داخلی می گیرد و وقتی مدیر گوشی را بر نمی دارد بلند می گوید لطفا همین حالا بردارید مهم است. حتی پس از پاسخ مدیر از پشت خط که " بعدا در این باره صحبت می کنیم"، بر خواسته اش اصرار می کند.

3. در یک جلسه آموزشی عمومی در خصوص  نرم افزاری که به تازگی نصب شده است، همان نفر سوم پس از سه بار دعوت به جلسه ( دوبار توسط مدیر) با اکراه در جلسه حاضر می شود و در میان جلسه مرتب با گوشی موبایلش کار می کند و در میانه جلسه نیز با شماره ای تماس می گیرید و چند دقیقه ای از جلسه خارج می شود!

4. همان نفر سوم ! از در شرکت وارد می شود و با یک قر نمایشی پشتش را به بعضی افراد می کند و با نگاه کردن به در و دیوار یک سلام بی هدف پرتاب می کند و بعد هم متوقع است کلیه پرسنل پاسخ سلام را بگویند!

موارد بیشتری برای ذکر کردن هست ، اما بهرحال از قدیم گفته اند مشت نمونه ی خروار است...

خیلی تلاش می کنم قضاوت نکنم. خیلی خیلی تلاش می کنم. اما هرچه که تلاش کنم، از نظر من برخی رفتارهای بی نزاکتی، گستاخی و بی ادبانه است....

افکار منفی و قضاوت ... پر

 روزی که برای همگام شدن با گروه، تصمیم گرفتم مچ افکار منفی ذهنم را بگیرم هیچ فکر نمی کردم بی وقفه 27 مورد بنویسم! انگار دچار توهمی بودم که می گفت " تو مثبت اندیشی" و حالا مچ افکارم را گرفته بودم و حیران تماشایشان می کردم. دیدم دقیقا هرجا تصور می کردم فکرم درست است؛ یک فکر منفی، یک منتقد درونی  مثل موریانه پایه های باور مثبت را می خورد و من صدای جویدن هایش را نمی شنیدم. 

از آن روز تلاش بیشتری می کنم در لحظه زندگی کنم. مچ افکار و تکه کلام های منفی را همانجا بگیرم و بلافاصله با 4 جمله مثبت میخکوبش کنم. و انگار کم کم وزنه های سنگین روی دوش هایم سبک تر می شوند. 

راستی که چقدر قضاوت در گوشه گوشه ذهنم مخفی شده بود، و من چه ساده در افکارم  به قضاوت ها گوش می کردم و با آنها همگام می شدم. حالا در افکارم لم می دهم و به قضاوت ها نگاه می کنم. آنقدر نگاه می کنم تا از رو بروند و ناپدید شوند. 


برای تمام نیکی هایی که به من می رسد، یک دنیا سپاسگزارم و تلاش می کنم سهم خودم را به زندگی بپردازم.

کمی تفکر، قدری چاره جویی!

 چند روز پیش در گروهی تلگرامی، خانمی لینک رای گیری برای مدرسه شطرنج گذاشت و توضیح داد "دختر خواهر های من عضو تیم ملی شطرنج و استادان بزرگ شطرنج در آسیا هستند و الان در رده و امتیاز بندی مدارس شطرنج نیاز به اوردن امتیاز بالا دارند.  دوستان اگر براتون امکان دارد بر روی لینک بالا کلیک کرده و به مدرسه ی  (((....)) رای بدین و حمایت شون کنید ".


هرچه فکر کردم نتوانستم خودم را قانع کنم رای بدهم. آخر من از رده بندی مدرسه شطرنج چیزی نمی دانم و اصولا تا بحال به این فکر نکرده بودم که کدام مدرسه شطرنج بهتر است. بعد با خودم فکر کردم بخاطر این خانم به مدرسه رای بدهم و در تصمیم گیری والدینی که دنبال بهترین مدرسه شطرنج برای فرزندشان هستند تاثیر بگذارم، آنوقت اگر در واقعیت مدرسه ی دیگری برای دریافت این عنوان شایسته تر باشد چه؟ 

بالاخره با دوست مشترکی که مرا به گروه دعوت کرده بود صحبت کردم. گفت" راستش از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. بگذار از مدیر گروه بپرسم." 

مدیر گروه جواب داده بود که این خانواده را می شناسد و چون از موفقیت های دخترها خبردارد خواسته است کمکی کرده باشد. لذا هر که به دل خودش رجوع کند و اگر دوست داشت رای بدهد.

در نهایت در گروه نوشتم " برای دختر خواهرهای شما آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم مراحل پیشرفت را به راحتی سپری کنند. اما با توجه به اینکه در اینباره تخصص و آگاهی ندارم، از رای دادن معذورم"

نکته جالب توجه این بود که پس از پیام من، خانم هایی آمدند و نوشتند که ما رای دادیم و خوشحالیم که توانستیم در خوشحالی شما سهیم باشیم!


راستی آیا من اشتباه کردم؟ 

- آیا تمام موسساتی که به نوعی مشهور شده اند، از شایستگی کافی برای دریافت عنوان بهترین برخوردارند؟  

-  زمانی که ما دانش کافی در زمینه ای  نداریم و فقط صرف درخواست یک نفر دیگر در رای گیری شرکت کنیم و نتیجه رای گیری در تصمیم عده ای تاثیر مستقیم یا غیر مستقیم داشته باشد، مسئول  زیان احتمالی اشان نیستیم؟

- چند درصد از افرادی که عهده دار مسئولیت بزرگی شده اند، شایستگی مقام اشان را دارند؟ 


* با ربطِ نه چندان بی ربط : امروزِ خوزستان، نتیجه ی سهل انگاری ما در انتخاب افراد شایسته و دانا برای تصدی امور شهرداری، استانداری، و حتی نمایندگی است. خوزستانِ امروز هوا ندارد. آب ندارد. برق ندارد.

چرا پس از 8 سال، هنوز از هوای اهواز و شهرهای جنوب غربی ایران خاک بر می خیزد؟ یعنی اینهمه متخصص، نماینده، استاندار و مسئول، بیشتر از 8 سال برای چاره جویی وقت نیاز دارند؟  راستی چرا خوزستان زرخیز، جزو استانهای محروم ایران است؟ 


#خوزستان

#اهواز

#اهواز_هوا_ندارد


 

پیاده روهای نامهربان

مدتهاست توجه ام به پیاده روهای شهر جلب شده است. اگر از پیاده روهای خیابانهای اصلی  بگذریم که به همت شهرداری همسان سازی شده است ( و البته بعضی نقاط نیاز به رسیدگی و ترمیم دارد)  ، پیاده روهای کوچه ها نامهربانند و راحتی و امنیت پیاده ها را فراهم نمی کنند. 

هر خانه ای که نوسازی می شود، ساز خودش را می زند. بعضی سازنده ها سطح پیاده روی جلوی منزلشان را بالاتر از همسایه ها آورده اند. هر مالکی به سلیقه ی خودش کف پوش زده است. بعضی ها هم از اسفالت استفاده کرده اند. این است که وقتی به کوچه ای پا می گذاری عبوری سخت را تجربه می کنی. مرتب از از ارتفاع های مختلف ( تفاوت ارتفاع گاهی نزدیک به یک یا دو پله است) بالا و پایین می روی و کفپوش پیاده رو، زیر پایت تغییر می کند.

بعضی جاها هم که صاحبخانه یا وابستگانش خودرو خود را در پیاده رو پارک می کنند و عابر پیاده مجبور می شود برای عبور و مرور به محوطه عبوری ماشین ها در کوچه و خیابان قدم بگذارد. یا بعضی از موتورسواران برای تسریع در رفت و آمد از پیاده روها استفاده می کنند!

شاید بیشتر از یک ماه باشد به این موضوع فکر میکنم. راستی ما که بنا بر سلیقه خودمان از مصالح مختلف و  با ارتفاع های متفاوت برای پوشش پیاده روی جلوی منزلمان استفاده می کنیم، هیچ به روزگار پیری و ناتوانی خود فکر کرده ایم؟  راستی کدام یک از ما به عبور و مرور پیرزنان و پیرمردان، افراد ناتوان، معلولین، نابیناها و حتی پا شکسته ها فکر کرده ایم و از خود گذشتگی بخرج داده ایم که پیاده رو را هم سطح اطراف و با مصالح مشابه بسازیم؟ 


هنجار یا ناهنجار؟

 به تازگی بخاطر شغل همسرش از شهرستان دیگری به تهران آمده بودند. یک پسر 7 ساله داشت اما خودش تنها 25 سال سن داشت. وقتی درباره کار گروهی از او پرسیدم کمی جبهه گرفت. گفت اگر قرار باشد مرتب وظایفی به او سپرده شود که قبلا درباره اش به توافق نرسیده ایم دوست ندارد قبول کند ( به نظرم خیلی هم خوب است که کسی چنین عقیده ای دارد). 

توضیحاتی در خصوص نحوه کار شرکت دادم و پس از شنیدن توضیحات اضافه کرد با این نوع همکاری مشکلی ندارد. کمی در خصوص موارد فنی تر با مدیرعامل گفتگو کرد و بعد نوبت من بود که سوال بعدی را بپرسم. 

- فکر می کنید بزرگترین نقطه ضعف اتون چیه؟

- صداقتم 

مدیر عامل خندید و گفت : خانم ما دنبال آدمهای صادق هستیم.

گفتم: از نظر من هم صداقت یکی از فضایل اخلاقی است نه نقطه ضعف.

گفت: اما همسرم هم همیشه به من میگه تو زیادی صداقت داری. تو کار نباید اینطور بود و منهم در محیط کار قبلی ام خیلی ضربه خوردم.


******

دلم می گیرد برای کودکانی که در چنین دنیایی بزرگ می شوند و چنین طرز فکری را به ارث می برند. حیف از فرهنگ، که   روز به روز بیشتر از درون می پوسد.

من هم کم متوهم نیستم!

 گفت: " عمو رضاتون مثل این آقا - اشاره میکنه به تصویر مردی که روی دستمال کاغذی با یک دست ضرب گرفته و با دست چپ بشکن می زنه و می خونه- با هر وسیله ای ضرب می گرفت و می خوند ..."

- یادمه 

- روز حمام زایمانم آمد و روی در ورودی ضرب گرفته بود و میخوند. صاحبخانه اومد بالا گفت ضرب نگیر در میشکنه !

- وا؟ مگه با ضرب گرفتن در میشکنه؟ 

- چی بگم. یه روز دیگه هم با خاله ات آمده بودن خونه امون. عمو رضات چراغ رو روشن کرد، صاحبخانه رفت برق را قطع کرد...

- مامان دقت کردی مردم خصوصا صاحبخانه ها اصلا آدمهای مهربانی نبودند؟ فرقی هم نمی کرد در کدوم دوره باشن . زمان شاه یا الان . برام جالبه این مردم که اکثریتشون نامهربان هستند توهم مهربانی دارند ....


* امروز دومین روز از چالش مهربانی است. نمی دانم چرا برخلاف همیشه زود عصبانی می شوم. مچ خودم را می گیرم و می گویم " هی دختر! حواست هست. امروز روز مهربانیه. لبخند بزن " 

نقطه سر خط ...

با یک گوشی قدیمی نوکیا زنگ زده بود و داشت داد و بیداد می کرد که مردم اینجا اسیر شدند وصل کن به مرکز ترابری. بهت گفتم وصل کن به ترابری...( چند لحظه سکوت) بیشتر از 40 دقیقه است ماشین نیامده. پس شماها دارید چکار می کنید. خیلی زود یه ماشین بفرست. با من بحث نکن زود بفرست...

زن میانسالی که نزدیکش ایستاده بود گفت " آقا یک ساعته نیامده . من از ساعت 5 اینجا ایستادم..."

به سمت زن برگشت با چشم های دریده!  انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و بلند گفت "هیس .... (رو به گوشی) بهت گفته باشم اگر تا 5 دقیقه دیگه ماشین نرسیده باشه اضافه کار همه اتون رو قطع می کنم. حالا گفته باشم."

همین که گوشی را قطع کرد زن گفت " آقا شما مسئول این خط هستید؟"

- " حتما یه پخی هستم دیگه ..." و رفت

5 دقیقه ی بعد دوباره تلفن به دست بلند بلند فریاد می زد " ماشینت کو پس؟ نزدیکترین ماشینت کجاست؟ شماره راننده رو بده به من... خب ... خب. کدومه. خب دیدمش" و  از بین ماشین هایی که تازه دور گرفته بودند از میدان دور شوند دوید و تا نرده های وسط خیابان رفت. تنها دستش که به سمت پنجره اتوبوس اشاره می کرد دیده می شد و بلافاصله اتوبوسی که تازه مسافرینش را پیاده کرده بود حرکت کرد و به سمت دوربرگردان رفت.

چند دقیقه از سوار شدن مسافران نگذشته بود که صدای اعتراض ها بلند شد. اکثریت می گفتند حالا که اتوبوس پر شده و ساعتی از انتظار مردم گذشته، راننده زودتر حرکت کند. سوار اتوبوس شد و خطاب به زن میانسال گفت " این آقا ساعت کارش تمام شده بود من بخاطر شما کشیدمش پای خط. حالا که اتوبوس آمده دیگه ساکت باشید و خدا رو شکر کنید."

 صدای فریادهای مرد و زنهای معترض در هم آمیخت. فریاد کشید این خط مربوط به بخش خصوصیه و ساعت کارش حداکثر تا 7 شب، خوشتون نمیاد سوار تاکسی بشید وگرنه بشینید سرجاتون و ساکت باشید. صدای زنهای معترض بلند شد و او بدون عکس العمل دیگری پیاده شد و اتوبوس به راه افتاد. 

یک لحظه بین تصویری که لحظه اول از او در ذهنم شکل گرفت و رفتار آخرش تناقضات شکل گرفت. سعی کردم قضاوت نکنم. هندزفری  گذاشتم و صدای حسین کویار در گوشم پیچید.