ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
وقتی دکتر گفت" بخاطر اختلال در تخمک گذاری این درد بوجود آمده و ظرف 48 ساعت باید برطرف شود" هم نفس راحت کشیدم هم دلم برای تخمک بیچاره سوخت.
دردی عجیب در دلم احساس می کردم. با دلسوزی خطاب به تخمک بی نوا گفتم " فکر نکن فقط تو ناراحتی که پس از رها شدن و در کمتر از 15 روز، نیست می شی. من هم دلم میخواست حداقل یکی از شماها تبدیل به موجودی با ارزش میشد. اما حالا که نمیشه، پس رها کن و برو و بیش از این خون به دلم نکن"
درد عجیبی بود. حس می کردم از جایی از عالم کنده می شوم...
نوشته عجیبی بود!!!
عجیب و عمیق.....
حسی که نمی توانم بیانش کنم!حسی باخواندن این متن کوتاه!
بیانش برای من هم سخت بود. اما باید یک جایی جلوی این ترس از گفتن می ایستادم
چقدر مهمه این مقوله ؟ برای یک زن .
برای زنی که فرزند نداره و عاشق بچه هاست، خیلی...
برای بقیه زنها ... نمی دونم!
من زن نیستم درک کنم همونقدر میفهمم خدایی ناکرده یاسمن (دخترم ) بغض کند یا چشاش پر اشک شود. و یا شبیه حسی که عمر داره بی هدف فقط میگذره . حس از دست دادن.... نمیدونم چقدر شبیه به درد شماست.
دیگه حالا حسی نداره. یه زمانی خیلی مهم بود.