من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

ملت عشق از همه دین ها جداست ... عاشقان را ملت و مذهب خداست

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است  
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست   
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است 

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست           
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود               
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم        
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست 
آیا هنوز آمدنت را بها کم است


آشنایی من با محمد علی بهمنی به واسطه این شعر بود. شعری که آن روزها حس و حال فرستنده اش را نمی فهمیدم. اما هر بار از خواندنش لذت می بردم و خوشحالی ام را به فرستنده ابراز می کردم و او عاشقانه های بیشتر از محمد علی بهمنی می فرستاد. اما تنها شعری که به خاطرم ماند همین بود. 

دوستی که هرگز ندیدم و از نزدیک نشناختم، یکباره به مدت 2 سال ناپدید شد و وقتی دوباره پیام داد، پیامش را با این شعر شروع کرد و در بین حرفهایش، اعترافاتی شوکه کننده! گفت رفته است چون نمی توانسته احساسش را کنترل کند و تمام روزهایش پر از فکر کردن به کسی بوده که هرگز ندیده است. کسی که از شعرهای عاشقانه فقط لذت می برده و منظور او را از ارسال آنها نمی فهمیده است. هیچ گمان نمی کردم یک نفر بدون اینکه حتی بداند دیگری چه مختصات فیزیکی و شخصیتی ای دارد، بتواند از پشت پنجره ی مسنجر، دل در گرو صحبت های شبانه ی عاری از دلبری های متداول، مشاعره و مکالمه انگلیسی بسته و بعد به قول خودش عاشق آدمی شود که حتی نمی داند رنگ پوستش چیست!


بعد از اینهمه سال، هنوز هم نتوانسته ام چنین آسان دل ببازم. انگار کسی از درونم فریاد می کشد مگر می شود آدمی را دوست داشت که هرگز ندیده ای. مگر می شود به چند کلمه دل بست؟ مگر می شود عاشق حرفها شد آنهم در زمانه ای که حرفها از جنس واقعیت نیستند! مگر می شود... مگر می شود... و حتی نتوانسته ام با خوشبینی به احساساتی که بوسیله واژه ها و ایموجی ها ارسال می شوند، نگاه کنم. حتی فراتر از نگاه کردن، باور کنم!


حالا در مقابل کتابی هستم که همه ی مقاومت های مرا در این سالها بی معنی می کند. زنی که از پشت کلمات عاشق مردی می شود و از زندگی زناشویی اش دست می شوید. مردی که به ظاهر در نوشته هایش دلبری نمی کند اما انگار عشق زن را پذیرفته است. عشقی که بیان نمی شود بلکه هر روز به شکل ایمیل ها و تماس تلفنی های بیشتر، نمود می یابد.

 

و منی که از ورای این عشق، شمس زمانه خودم را می جویم. کسی که مرا و باورهایم را بکوبد و از نو بنا کند.



#ملت_عشق

نظرات 3 + ارسال نظر
کاوه جمعه 22 تیر 1397 ساعت 20:49

عشق قدرت زیادی داره. عشق در یک نگاه! و بدون نگاه و دیدن هم میسر هست. شاید لازم هست بگم کسانیکه تنها هستن اغلب چنین عاشق میشن

راستش نظری ندارم

کاوه دوشنبه 18 تیر 1397 ساعت 00:11 http://www.naniii.blogfa.com

چندتا نوشته هاتونو نگاه کردم. سال قبل اینجا اومدم. مدتی ننوشتید...
من هم گاهگاهی مینویسم کمتر از قبل. امیدوارم بنوبسم و کمتر مسایل روز کنکاش کنم.
خوبید شما؟
یادم هست دختر خانه بودید و با بزذگترهاتون زندگی میکردید و خاله ای مهربان بودید..
دختر خوب باوفا.

بله چند بار افتخار حضور داده بودید

کاوه یکشنبه 17 تیر 1397 ساعت 23:59 http://www.naniii.blogfa.com

سلام
بسیارمتعجب شدم. چند روزی درفکرشما بودم و درپی وبلاگتون
عجیبه
کاینات !! روابطی هست در عالم خلقت که کمتر بهشون توجه میکنیم. خوشحال هستم با لبخندی متوهم!!! دوباره سلام بانو زهره.

سلام آقا کاوه
منهم اتفاقی به وبلاگ قدیمی ام سر زدم و روی لینک وبلاگهایی که طی ۱۰۰ روز گذشته آپدیت شده کلیک کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد