من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

پچیدگی در کار نیست!

همیشه انتخاب ها تعیین می کنند در چه شرایطی باشیم. اینکه حالا ، در این شرایط سنی و روحی، حتی بگوییم با تشویق اطرافیان! کاری کردم که چالشی نسبتا بزرگ (با توجه به قد و قواره خودم) برایم ایجاد کرده، فقط یک انتخاب است و دیگر هیچ!

 این انتخاب یک دست آورد مهم داشت. فهمیدم آنقدرها که همیشه خودم و دیگران تصور می کردیم، آدم صبوری نیستم. این روزها خودم را جور دیگری دیدم. آدمی به شدت مضطرب و حساس. آدمی که هر لحظه از فشار افکار و شرایط اشک از چشمانش جاری می شود و گاهی بیش از تصور خودش نق می زند. این روزها انگار آدم ضعیف وجودم رشد کرده و بزرگ شده و اگر حمایت مستقیم مادر، حرفهای دلگرم کننده خواهر و برادر و دستهای یاری دوستی عزیز که بارها در شرایط مختلف حمایتش را نشان داده ، نبود؛ بی گمان خیلی زود عقب نشینی می کردم. در دو هفته ی گذشته بارها به این وجه از وجودم فکر کرده ام. شاید تمام این سالها، آنچه که چالش های زندگی ام می خواندم واقعا چالش نبودند و تنها باعث شده بودند تصوری غلط از توانایی کنترل امور داشته باشم. شاید هم چون تمام سود و زیانشان فقط و فقط متوجه ی من بود با خیال آسوده به مقابله و حل اشان می رفتم! 

این روزها همکارها هم ماجرا را می دانند، اما نگاه های متعجب اشان می گوید " تو آن آدمی که می شناختم نیستی!" حتی خانم "گ" گفت " تا بحال شما رو اینقدر مضطرب ندیده بودم. اینقدر کم تحمل! چیزی نیست که نگرانش باشی از عهده اش بر میای" و من می دانم این از عهده برآمدن، فرصتی است برای رشد کردن. فرصتی برای آنکه بفهمم هر چالشی در ابتدا ترسناک است، هر روزی که می گذرد تحمل شرایط جدید ساده تر می شود و فکر - این بی همتای خستگی ناپذیر- در شرایط سخت، گسترده تر می شود و توانایی های بیشتری از خود نشان می دهد. آدمی در چالش ها پوست می اندازد و به مرحله ی جدیدی از حیات وارد می شود.

با اینکه شرایط حال باعث گیجی و سردرگمی ظاهری ام شده، اما چشم انداز قشنگی برای چند سال دیگر دارد و همین باعث می شود برای از سر گذراندن این شرایط انگیزه داشته باشم. 


من خوشبختم که در این روزها تنها نیستم 

جمع دوستانت جمع ...

بعضی ها آنقدر بی پیرایه هستند که وقتی اتفاقی برایشان می افتد و تو متوجه نمی شوی! یا متوجه می شوی و به هر علتی فراموش می کنی در وقت مناسب جویای احوالشان باشی، بعد که تماس می گیری و عذرخواهی می کنی جوابشان چیزی در این مایه هاست:

 " مرسی که الان زنگ زدی . درک می کنم گاهی آدم کار داره نمیتونه تماس بگیره"

 یا 

" ای بابا ! وظیفه نداشتی زنگ بزنی (بیای) . حالا که گذشت"

یا 

" چیز مهمی نبود. خودتو اذیت نکن. پیش میاد دیگه" 

یا اگر مشکل اشان همچنان به قوت خودش باقی باشد نهایتا پس از اصرارت، درخواست می کنند کار کوچکی انجام دهی. بعد همین آدمها وقتی مشکلی برایت پیش می آید و متوجه شوند در اولین فرصتی که بتوانند تماس می گیرند و اصرار می کنند به نوعی در حل مشکل کمک کنند. و اگر در زمان مناسب متوجه نشده باشند یا فراموش کرده باشند که تماس بگیرند هر زمان به یاد بیاورند ، باز هم تماس می گیرند تا حداقل همدردی کنند.


چقدر بودن این آدمها زندگی را خوشایند می کند. 


یک روز گرم تابستانی - تهران

کودکانه زیستن ، هنر می خواهد!

چشمان گرد و سیاهش را به من دوخته بود. پلک هم نمی زد. به محض آنکه  با لبخندیسرم را تکان دادم لبان کوچکش با خنده باز شد. آنقدر بامزه مرا نگاه می کرد و منتظر واکنش های من می شد و آنقدر زیبا هیجان اش را نشان می داد که باعث خنده ی تمام خانمهایی اطراف صندلی ما شد. آنقدر به حرکاتش ادامه دادتا مادرش طوری نگه اش داشت که بتواند اطراف را بهتر ببیند. هنوز کوچکتر از آن بود که بتواند سرش را به خوبی نگه دارد... اما لبخندش، آن چشمان گرد و سیاهش توانسته بود لبخند بر لبان حداقل 7 نفر بیاورد. مادربزرگش با لبخند به واکنش های او نگاه می کرد و معلوم بود در دل دعا می خواند نازنین نوه ی دوست داشتنی اش چشم نخورد.

وقتی دوباره سرش روی شانه ی مادرش قرار گرفت، وقتی همچنان چشم در چشم من دوخته بود و منتظر بود حرکتی کنم تا لبخند زیبایش را تحویلم دهد، سرم را جلوتر بردم و از بین دو صندلی که بین ما بود به او گفتم " دختر خوشرو، امیدوارم همیشه دل و لبت خندان باشه. یادت باشه دنیا ارزش هیچ اندوهی رو نداره. پس شاد و تندرست زندگی کن"  اول خندید اما بعد به نظر می رسید با دقت به حرفهایم گوش می دهد. در آخر لبهای کوچکش نیمه باز شد و صدایی نامفهوم شنیده شد. دختری که کنار مادرش نشسته بود گفت" چقدر با دقت گوش میکنه" 

دیگر باید پیاده می شدم. بازوی لطیفش را نوازش کردم و گفتم " دعا می کنم همیشه خنده بر لبهات باشه دختر کوچولوی خوشرو" ...  

اشک‌ها ، لبخندها

اسمش روی گوشی تلفن می‌افتد. تردید می‌کنم. قرار نبود به این زودی برگردد. هم آرزو می‌کنم خودش باشد هم دلهره دارم مبادا تمام آرزوهایش نقش برآب شده باشد. به شنیدن صدایش فریاد شوق می‌کشم. می‌گویم بیرون از خانه‌ام و قول می‌دهم به محض رسیدن تماس بگیرم.

دوستی کنارم نشسته است. با قطع شدن تماس، اشکهایم جاری می‌شوند. می‌خندم و اشک می‌ریزم. به نظرم مضحک‌ترین اتفاقی‌است که برایم افتاده است. همیشه فکر می‌کردم چطور می‌شود یک نفر هم اشک بریزد هم بخندد. حالا می‌دانم. این یعنی لبریز شده‌ای. تحملت، حرفهایت، اندوه و شادی‌ات ... از همه چیز لبریز شده‌ای که مرز خنده و گریه ازبین می‌رود. دوستم دستمال کاغذی تعارف می‌کند و من بلندتر می‌خندم و شدیدتر اشک‌ها گونه‌هایم را در می‌نوردند. می‌گویم " من کمتر پیش آمده دلم برای آدمی تنگ بشه. البته به جز خانواده. اعتقاد دارم آدمها همان جایی هستند که باید باشند. نمیدونم چرا از شنیدن صدای نارملا اینقدر احساساتی شدم!" تنها می‌گوید "‌ می‌فهمم!"

لابد راست می‌گوید. خیلی روزها، بدون آنکه بداند، بدون آنکه بگویم، صدایش را مهمان گوشهایم کرده است و من آرام شده‌ام. آرام از بودن آدمی که همه چیزش بوی انسانیت می‌دهد. و همین آدم چند لحظه قبل به من می‌گفت "‌خدا وقتی انسان‌ها را آفرید دیگر به آنها کار نداره. هی راه به راه سراغشون نمیره. قرار نیست هیچ چیزی رو دستکاری کنه. پس یاد بگیر مسئولیت تمام زندگیت را یکجا بپذیری ... " حالا فکر می‌کنم نارملا برای رفتن تمام تلاشش را کرد. حالا که درست نشد چه مسئولیتی را باید خودش بپذیرد؟ اگر این دست تقدیر نیست! پس چیست؟ چرا تمام سوال‌هایم بی‌پاسخ می‌مانند!

همان شب، آدمی که مورد اعتمادم است حرفی می‌زند و بی‌تفاوت می‌گوید تو که منتظر همین بودی! و تمام. انگار در میان صحرایی باشی و یکباره کاروان سالار بگوید از این به بعد من نیستم و غیبش بزند. تا چشم کار می‌کند صحراست. صحرایی بی‌پایان.

چند شب قبل، دوست و شریکی نشان داد به هیچ آدمی نباید اعتماد کنی. نباید! بنویس این را دیوانه! بنویس نباید ...

از وقتی حرفهای آن دوست را شنیده‌ام نه دعا می‌کنم نه آرزو. دارم فکر می‌کنم باید چه کنم که روزگارم بهتر شود و هربار یاد خدا می‌افتم... می‌گویم لابد راست میگه دیگه. نشستی داری دست و پا زدن ما را تماشا می‌کنی. خودم باید دست به کار شوم. امیدی به یاری‌ات ندارم.

دو روز بعد، دوستی از کیلومترها دورتر! آمده است. هیچ تعهدی جز دوستی به تو ندارد. هیچ چیزی جز گاه‌گاهی هم صحبتی برایش نداری. فقط هستی. و او این هستن را بیشترین لطف تو می داند. بارها برای بودنت تشکر کرده است. بارها برای وقتی که در اختیارش گذاشته ای تشکر کرده است. بارها دلسوزانه جویای احوالت بوده است و بارها با گفتن " بمیرم ..." نشان داده از وضعیتی که برایت پیش آمده چقدر متاثر می‌شود! حالا آمده است روبرویت نشسته و ناگهان می‌گوید " تکان نخور. یه چیزی روی موهات نشسته... "

و دست ‌برد سمت موهایم و ناگهان قطعه چوبی را کف دستم گذاشت . لحظه ای مبهوت نگاه کردم و بعد از ته دل خندیدم. چند روز پیش عکسی برایش فرستادم و خواستم تصویر را کمی شفاف تر کند. ماجرای انگشتری که در میان عکس بود را تعریف کردم که چگونه قطعه ی چوبی کم ارزش انگشتر در میان راه گم شد. پرسید "نقش روی انگشتر چیه؟" گفتم " فروشنده گفت به زبان سانسکریت یعنی خدا" حالا خدا را در دستم گذاشته. یکباره صدای خنده‌هایم محو می‌شود. همینطور که با انگشت روی نقش حکاکی شده روی چوب دست می‌کشم این چند روز از جلوی چشمانم گذر می‌کنند. دیروز یک پیام. امروز یکی دیگر... راستی می‌خواهی چه بگویی؟ که حواست هست؟ و دوباره سد اشک می‌شکند و در برابر چشمان حیرت‌زده‌ی آن دوست، این منم که در هم می‌پیچم از حسی گنگ که نمی‌دانم گوشه‌ی لباسم به کجای دنیا گیر کرده است، و از طرف دیگر خوشحالم برای آدمهای باارزشی که در زندگی‌ام دارم. آدم‌های بی‌ادعا...