من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

بوهای آشنای دوست داشتنی!

آخرین شب پاییز بود. دیرتر از همیشه از شرکت بیرون زدم و خیلی سریع به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم. یکباره بوی چوبی که می سوخت قدم هایم را کند کرد. چشم چرخاندم و پای تیرچراغ پیت حلبی سوراخ شده ای پر از چوب های آتش گرفته دیدم. قدم هایم را آهسته تر کردم تا هر چه بیشتر مشامم پر شود از بوی چوب نیم سوخته ...

اتوبوس نبود! اما این موضوعی نبود که ذهنم را مشغول کند. هندزفری توی گوش ... شده بودم کودک 8 ساله ای که روی لبه جدول راه می رود. گاهی گامی روی جدول و گاهی روی زمین. مارپیچ قدم بر میدارد. مراقب است گام هایش درزهای سنگ پوش ایستگاه را قطع نکند. تاب می خورد با موسیقی و دور میزند. دوباره ... چند باره ... دخترکی پوشیده در پالتویی سپید با گیسوانی بلند که از دو سوی کلاه سپیدش روی شانه های ظریفش ریخته بود توجهم را جلب کرد. انگار جسارت تکرار حرکات سرخوشانه ی مرا یافته بود. چند بار پشت سرم از لبه جدول گذشت و مراقب گام هایش بود که روی درزهای سنگ پوش ایستگاه نرود... .

نظرات 10 + ارسال نظر
میم. میم. دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 23:48

اختلال وسواس فکری - اجباری یه چیزیه که بیخودی مدام ذهنو درگیر می‌کنه. مثلاً این که پا روی درز خیابون بره یا نره بی‌اهمیته اما وقتی برای فرد اهمیت پیدا می‌کنه یعنی یه مساله‌ای وجود داره

آره همینطوره. مثل خرافه ی اینکه اگر فلان لباسو بپوشم یا فلان وسیله همراهم باشه کارها بهتر پیش میره. آدم گاهی مجبوره به چیزهای کوچکی آویزون بشه تا نمیره ...

گلرو یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 14:40

مواظب باشید مبادا حجم درختان مانع از دیدن جنگل شود .مبادا یرختی که میلیونها چوب کبریت میدهد بایک چوب کبریت سوخته و ویران شود.زود بیایید

مراقبیم. هر دوی ما عاشق طبیعتیم . بهش صدمه نمیزنیم

بندباز یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 10:24 http://dbandbaz.blogfa.com/

عزیزم... هوس جنگل کردم و...
دارم کودکی رو از یاد می برم...[لبخند][گل]

بیا یه روز زود بریم جنگل

گلرو دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 16:35

پسکی دوباره مینویسید؟

خیلی زود

علی امین زاده پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 19:05 http://www.pocket-encyclopedia.com

داستان روزی که من کیش و مات شدم:
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1538
ready up و منتظر حضور سبزتان

خواهم خواند . سپاس

میم. میم. جمعه 18 دی 1394 ساعت 21:06 http://chayeghandpahloo.blogfa.com/

مدرسه ما کنار گورستان بود. هر شنبه از گورستان بوی چوب سوخته می آمد. شاید همین بود که شنبه ها را قابل مدرسه رفتن می کرد.

دخترک جسور سرخوش
راه رفتنت میان بوهای آشنای دوست داشتنی، بوی اختلال وسواس فکری - اجباری را به مشامم رساند.

چه جای عجیبی برای مدرسه ! خوبه شنبه ها حداقل هوای مدرسه دلپذیر بوده .

بوی اختلال وسواس فکری- اجباری؟

گودول دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 20:59 http:// khesht40.blogfa.com

مثل بوی عطر فردی آشنا که آدم را بی اختیار میخکوب میکنه، سرتو می چرخونی ولی به جز یاد چیزی دور و برت نیست...

یادها گره خورده اند با عطرها

علی امین زاده چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 18:22 http://www.pocket-encyclopedia.com

همه ی احساسهای من و تو:
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1530
ready up و منتظر حضور سبزتان

گلرو دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 23:23

کاش نویسنده داستانهای پلیسی شده بودید نوشتارتان هم کشش دارد هم حامل نقابی که در طول نوشتار دوام می آورد هم گام به گام خواننده را در خیال به تکرار حرکات راه می برد .حیف داستان کوتاه بود .حقیقتا بوی سوختن چوب هنگام خواندن متن حس می شد. موفق باشید همیشه چشم است که داستان را به پیش می برد اینبار مشام .مشامتان عطرآگین باد

سپاس

علی امین زاده دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 17:26 http://www.pocket-encyclopedia.com

و آخرین شب پاییز چقدر برای من زجر آور بود.

خوشحالم که به شما خوش گذشته. زندگی همین بچه شدنهاست. من که کلاً پایه ام برای این کارها.

چه بد !
کودک درونتان همواره شادمان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد