من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

پاییزانه ...

از پنجره ی خیس، نگاهم گره خورد به برگ هایی که زمین خیس را فرش کردند. بلافاصله حس تازگی هوا مشامم را پر کرد. نفس عمیق کشیدم و  نگاه را روی تنه ی خیس درخت لیزدادم  تا رسید به سرشاخه هایی که  نیمه برهنه شده اند. تناسب دلپذیری بین رنگ زرد برگ و تنه قهوه ای درخت بوجود آمده! و  مردم با سریعترین سرعتی که می توانند در حرکتند.


 یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و زمین جامه ی نو سپیدرنگ به تن پوشیده؛ هوا تازه و برنده! با هر نفس انگار خنجری بر گلو فرو می کنی. ناچار گوشه ی شال گردن را روی بینی می گیری و نفس می کشی. قدمهایت را آهسته تر بر میداری مبادا سرسره بازی روی برف ها را آغاز کنی. از خیابان که می گذری دوچندان باید حواست جمع باشد که مبادا سراپا گل شوی از عبور خودروهایی که حقوق عابر پیاده را نادیده می گیرند. در بین طراوت و خیسی زمین و مشکلات شهری که احاطه ات کرده اند، درست وقتی نفس تازه می کنی از هوای دلپذیری که به ندرت در این شهر تجربه خواهی کرد، با خود فکر می کنی شاید این آخرین پاییزی باشد که می بینم! آنوقت ولع بیشتری برای دیدن و لمس کردن پاییز داری.

نظرات 5 + ارسال نظر
میم. میم. یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 23:28 http://chayeghandpahloo.blogfa.com

عطای این شهر را به لقایش می‌بخشیم. یقین که دنیا، جای دیگر، آسمانی آبی‌تر دارد. من هم با تو موافقم زویا.

گلرو پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 10:21

نگو مربوط به شاید این آخرین پاییزی باشد

هر چیزی ممکنه. از تولد و مرگ گریزی نیست

علی امین زاده چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 15:29 http://www.pocket-encyclopedia.com

نگوییم آخرین پاییز!
بگوییم: انگار نخستین بار است پاییز را می بینم. بسان کودکی که برای اولین بار دریا را می بیند و تمامی ذهن کوچکش از بی نهایت اقیانوس لبریز می شود.
یا بالغی که برای اولین بار راه شیری را می بیند و باز ظرفیت شناختش از جهان به صورت کامل لبریز می شود.

نخسیتن بار است که پاییز را می بینم.
نخستین بار است که آن را حس می کنم.

هر کدام جای خودش کاربرد داره

شزا (گلرو) چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 08:03

همه نوشتارتان زیباست به خصوص بخش اول .من ندیدم که جز استواری کلامی بنویسید پاک وپاکیزه .جوانیست دیگر و نورجشم . راستی کاش به جای خنجر در گلو مثلا مینوشتید هوای سردگلو را میآ زارد.این روزها چاقو وخنجر جانها را تهدید میکند .وقتی از زیبایی مینویسید بگذارید محو زیبایی شویم وآنگاه که از پلیدی .زخم را بشکاف چون خبرچانه آن کودک نجف آبادی که یک از هزار است در هر رشته ای درجهان. شادمانی با شما باد فقط بنویسید روزی کتابی خواهد شددلکش وچشم نواز.

داروی این خنجر را بلافاصله پشتش آورده ام. شالی که جلوی بینی گرفته میشود.
زخم هست ! چه قبول کنیم چه نه

شزا سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 23:34

نگو

چیو؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد