من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

کودکی در میان راه

همین که داخل اتوبوس شد، صدای نق زدنش تمام فضا را پر کرد. با مادرش صندلی جلوی مرا انتخاب کردند. حتی روی صندلی ننشست و با زبانی که متوجه نمی شدم نق زد و ریز ریز گریه می کرد. 

خواهرم کنار دستم نشسته بود. اشاره کردم چقدر این بچه نق می زند. حالش خوب نبود. چشمهایش را بست. 

مادر دخترک ناتوان از آرام کردنش ، کم کم داشت عصبی می شد. گاهی با صدای نیمه عصبانی حرفهایی میزد.  یادم آمد آب نباتهای کاراملی در کیف دارم. به دخترک گفتم " ببین چی برات دارم؟" و آب نبات را به سمتش گرفتم. نگاهی به مادرش کرد و نق زدنش تمام شد. به مادرش گفتم: اگر اشکال نداره بهش اجازه بدید آب نبات را بگیره.

با اشاره مادر، آب نبات را گرفت و لبخندی لبانش را از هم شکفت. سرم را جلو بردم و گفتم اسمت چیه؟ هیچی نگفت! مادرش گفت "اِسرا" 

گفتم " اسرا میدونی چقدر خنده به صورت قشنگت میاد" ... باز خندید.

گوشی مادرش را گرفت و عکس هایش را نشانم داد. فیلم تولد دوستش در مهد کودک را ... فیلم عروسی پسرعمه اش را... مادرش تعریف کرد اصالتا ترکمن هستند. گاهی با زبان ترکمنی با اسرا حرف می زد و حالا می دانستم چرا حرفهایشان را نمی فهمیدم. 

به مادرش گفتم " ببخشید دخالت می کنم. اما بچه ها معمولا از شلوغی خیابان زود خسته میشن. چیزهای کوچکی توی کیفتان داشته باشید"

- همیشه همراهم هست. تازه از مهد بیرون آمده. هر روز نق میزنه میگه سوار اتوبوس و مترو نشیم" خجالت کشیدم از دخالت بیموردی که کردم. 

مادرش از رسم های عروسی هایشان گفت. از اینکه نمی داند هر کدام به چه منظور است. گفتم کاش بپرسی و بدانی، دخترت از شما یاد میگیره و رسم ها با علت اشون زنده می مونن.

اسرا آرام شده بود. گاهی مرا به تماشای بازی در گوشی مادرش دعوت می کرد. هر از گاهی لبخندی دلنشین می زد.  اما تازه درددل مادرش باز شده بود. کمی به جلو خم شده بودم که بتوانیم صحبت کنیم. 

گفت" تازه الان که برسیم به آزادی، باید ماشین دیگه ای سوار بشیم که باز یکساعت و نیم در راهیم."

- پس بی دلیل نیست اسرا اینقدر از اتوبوس و مترو بدش میاد. بچه حق داره ... هر روز اینهمه مدت توی این دو وسیله ی ناراحت. 

- چاره ای نیست. فعلا باید همینطور سپری کنیم.

زمان پیاده شدن ما از اتوبوس رسید. اسرا مرتب تکرار می کرد " تو پیاده نشو... "

از پیاده رو دیدم اسرا دستهایش را به سمت پنجره باز کرده است . ما هم تا جایی که اتوبوس رفت و دیگر اسرا را نمی دیدیم برایش دست تکان دادیم و او هم با خنده دست تکان داد. 


با شانه هایی سنگین به خانه می روم. چه حیف کودکان در این دنیای بی رحم  اینگونه  فرسوده می شوند. دلم برای تمام اسراهای دنیا میگیرد... .

نظرات 4 + ارسال نظر
کیهان چهارشنبه 24 بهمن 1397 ساعت 08:22 http://mkihan.blogfa.com

محبت هر چقدر هم کوچک باشد باز هم ارزشمند است و اثرش بسیار شگفت انگیز
مرسی از مهربانی ات در حق اسرا و اسرا ها...
که واقعن اسیرانی هستند در این دنیای وانفسا
سپاس

یادم نمی آید این پست چه بود. دوباره خواندمش و دوباره اسرا جلوی چشمایم شروع کرد به حرف زدن و بازی کردن. مرسی برای نظرت.
کاش میتوانستم کار بیشتری برای اسراها انجام بدم

بندباز چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 16:53 http://dbandbaz.blogfa.com/

وقتی داشتی اون شکلات رو می دادی به اسرا، یه لحظه صدات توی گوشم طنین انداخت... مثل اولین باری که دیدمت توی جمشیدیه از صدای متفاوتت، حدس زدم که باید خودت باشی... یه صدای گرم و مهربون...

همیشه بهم لطف داری
چقدر دلم برای یه روز مثل اون روز تنگ شده. دیدن و درآغوش گرفتنت. چقدر زود زمان و زمانه ما رو داره با خودش میبره

علی امین زاده چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 17:51 http://www.pocket-encyclopedia.com

وسایل نقلیه عمومی را دوست دارم. آنجا می توانی صدها زندگانی متفاوت را ببینی، داستان زندگی انسانها را از چشمانشان و گاه از زبانشان بشنوی.

تجربه ی مشابهی دارم اما صحبت کودک با مادرش بسیار تلخ تر از این بود.

این کودکان خیلی زود طراوت اشان را از دست میدن

؟ چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 14:46

؟؟؟؟؟

چقدر همیشه علامت سوال دارید جناب ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد