-
قرار ملاقات ...
یکشنبه 11 بهمن 1394 16:19
در قرار ملاقات ، هرتا مولر زنی واقعی خلق کرده است. هرچه بیشتر می خوانم انگار این زن را بارها دیده ام و به خوبی می شناسم. سردرگمی ها، افکاری که از ذهنش می گذرد. حتی ترس هایش. یا انزجارش از آب دهان بازپرس روی دستانش.... اما هنوز راه زیادی تا پایان داستان باقی است. چیزی که نوشته های مولر را برایم دلنشین می کند تصویر...
-
لذت ...
دوشنبه 5 بهمن 1394 00:15
همین که گوشی را داخل کیف گذاشتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم با زیباترین تصویر روبرو شدم. تصویر آسمان نیمه ابری در برجی شیشهای! هنوز چند متر تا برج فاصله داشتیم ، دقایق کوتاه بعد به تماشای این تصویر دلبرانه از آسمان گذشت. پنجرههای برج بعدی اما در میان دیوارها جای داشتند و لذت تماشای ابرها در شیشهها کمرنگ تر بود....
-
رنج ...
یکشنبه 4 بهمن 1394 15:02
چشمان درشت و سیاه رنگ پسرک وقتی نیمی از صورتش را پشت شانه ی مادر مخفی کرده بود، می دیدم. چشمهایش پر از اشک بود و ریز ریز حرفهایی می زد که برایم نامفهوم بود. فکر کردم شاید گرسنه باشد. بیسکوییتی که دستم بود به سمتش گرفتم اما رویش را برگرداند. دست بر شانه ی مادرش گذاشتم و گفتم " پسر کوچولوی شما خجالت کشید برداره....
-
بوهای آشنای دوست داشتنی!
دوشنبه 7 دی 1394 16:37
آخرین شب پاییز بود. دیرتر از همیشه از شرکت بیرون زدم و خیلی سریع به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم. یکباره بوی چوبی که می سوخت قدم هایم را کند کرد. چشم چرخاندم و پای تیرچراغ پیت حلبی سوراخ شده ای پر از چوب های آتش گرفته دیدم. قدم هایم را آهسته تر کردم تا هر چه بیشتر مشامم پر شود از بوی چوب نیم سوخته ... اتوبوس نبود! اما...
-
بوها ...
شنبه 21 آذر 1394 20:15
بار اول : به محض سوار شدن به تاکسی، بوی ناراحت کننده ای مشامم را پر می کند. با خودم فکر می کنم چطور می خواهم این مسافت را با این بو سپری کنم. اما می شود! بعد از چند دقیقه دیگر متوجه بو نیستم. هر چند که به محض پیاده شدن ریه هایم را از هوای آلوده ی پاییزی میدان هفت تیر پر می کنم و فکر می کنم چه هوای دلپذیری! باردوم: به...
-
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ...
سهشنبه 17 آذر 1394 15:33
بالاخره روزی یاد خواهیم گرفت. دیر و زود! روزی یاد خواهیم گرفت در پس تمام این هیجانات و اضطراب ها هیچ نبوده است. برای هیچ حرص خورده ایم، دل شکسته ایم, برای هیچ جنگ ها رخ داده و حریم ها شکسته شده است. روزی خواهیم فهمید که شاید برای جبران هر عمل امان دیر شده باشد. روزی که دیگر دلی که شکسته ایم از تپش بازمانده و ما در...
-
پاییزانه ...
سهشنبه 17 آذر 1394 15:04
از پنجره ی خیس، نگاهم گره خورد به برگ هایی که زمین خیس را فرش کردند. بلافاصله حس تازگی هوا مشامم را پر کرد. نفس عمیق کشیدم و نگاه را روی تنه ی خیس درخت لیزدادم تا رسید به سرشاخه هایی که نیمه برهنه شده اند. تناسب دلپذیری بین رنگ زرد برگ و تنه قهوه ای درخت بوجود آمده! و مردم با سریعترین سرعتی که می توانند در حرکتند. یک...
-
خواب ساعت 23 ! مگه مرغ هستید؟
سهشنبه 3 آذر 1394 16:14
چند روز پیش همسایه آمده بود جلوی در و از اینکه بهش گفته بودیم بعد از ساعت 11 شب مراقب باشه تا نوه اش توی خونه بدو بدو نکنه ناراحت بود. میگفت هیچکی دنبال بچه نبود همه نشسته بودیم سریال لطیفه رو که توی جم سری نشون میده ببینیم . چرا شما آمدید تذکر دادید؟ من جلوی دامادم خجالت کشیدم . آخه کی ساعت 11 میخوابه که شما بخوابید....
-
تبلیغ دهان به دهان!
سهشنبه 3 آذر 1394 15:59
داشت از محصولی که خریده بود تعریف می کرد : " این لوسیون فوق العاده 1 خوبه. ببین این زخمها رو! با هیچی خوب نمیشد. از این لوسیون زدم زود خوب شد. این کرم که دیگه فوق العاده عالیه... عاشق کرم هایی هستم که وقتی به دست میزنی سریع به پوست نفوذ میکنه و حس سبکی به دست میده... این یکی محصولش هم فوق العاده است ... من که فوق...
-
اندر حکایت کتاب نخواندن ما!
سهشنبه 3 آذر 1394 14:23
روز شنبه، تا سوار تاکسی شدم کتابم را بدست گرفتم و سعی کردم بدون توجه به صدای بلند رادیو چند صفحه بخونم. مسافر دیگری کنار دستم نشست و وقتی رسیدیم به میدان ولیعصر، مسافر کنار دستم به همراه مسافر جلویی پیاده شدن. منم برای اینکه نفر سوم اگر خواست پیاده بشه هر دو راحت تر باشیم رفتم صندلی جلو نشستم و به خواندن ادامه دادم....
-
نکته ای باریک تر از مو!
پنجشنبه 28 آبان 1394 19:54
تا بحال دقت کرده اید سریال هایی که از شبکه های مختلف نمایش داده می شود، کمتر نشان می دهد که اهل خانواده جلوی تلویزیون نشسته اند و سریال می بینند! در بسیاری از همان سریال ها! دیدن سریال صرفا کار پیرزن هایی است که کاری جز سرک کشیدن در زندگی دیگران ندارند.
-
خانم یک پای دیگر برای مرغ اتان لازم ندارید؟
پنجشنبه 14 آبان 1394 11:50
بیش از 4 سال از شروع همکاری ما با یک شرکت ایتالیایی می گذره. در این مدت، هر سال حداقل 4 مرتبه خرید عمده داشتیم و هر 4 مرتبه هر موضوع را هزار بار باید با خانمی که مسئول بخش صادرات است هماهنگ کنیم. اصلا انگار یک پدرکشتگی خاصی با ما داره. مرغش یک پا داره . هرچی رئیس مسئول بالاتر هم بگه ایشون همون کار خودش را می کنه. سه...
-
سبز یا زرد!
دوشنبه 11 آبان 1394 21:09
ترجیح دادم موبایل و کتاب را کنار بگذارم و در افسون شب بارانی تهران غرق شوم. کاشتن چراغهای سبز گل مانند در دستههای سهتایی پای درختهای بلوار کشاورز، ایدهی جالبیست. در این هوای پاییزی و همراه بارش باران ، به ردیف درختها که نگاه میکنی ، برگها سبز به نظر میرسند. حس و حال پاییزی کمتر است اما انگار دلت گرم میشود به...
-
ژرف و عاقل
پنجشنبه 7 آبان 1394 11:30
چقدر دلم برای در آغوش گرفتنش تنگ شده بود. وقتی چهره ی خندانش را در میان آن مقنعه ی اجباری! دیدم نتوانستم از در آغوش کشیدن طولانی اش خودداری کنم. کم مانده بود همان آدم احساساتی دیوانه ای شوم که از خوشحالی اشک می ریزد! دلم برای گرفتن دستش و راه رفتن و حرف زدن و حرف زدن تنگ شده بود. آنقدر حرف زدم که خجالت کشیدم از پرحرفی...
-
بی عنوان ... پر هیاهو
سهشنبه 5 آبان 1394 13:00
هنوز ذهنم درگیر چشمان سیاه آیدا در "سمفونی مردگان" است. تا سوار می شوم و در را می بندم، ماشین حرکت می کند. اما مرد میانسال هیچ عجله ای برای پیمودن مسیر ندارد. جلوی مردی نیش ترمز می زند و همینکه مرد رویش را به سوی دیگر می اندازد راه می افتد. زنی دست بلند می کند و سوار می شود. مرد با لهجه ای که نمی شناسم! می...
-
ناتوانی را باور نمی کنم!
سهشنبه 28 مهر 1394 14:27
از کنارم گذشت و صدای لخ لخ دمپایی اش باعث شد نگاهی به پاهایش بیندازم. یک لحظه احساس ضعف کردم. پای راستش درست بعد از مچ شکسته بود و جای روی پا و کف آن عوض شده بود. انگشت های پا به جای آنکه در جلوی پا باشد پشت پاشنه پا بودند... با اینحال چه سبکبال و تند از من جلو زد و رفت. با آن لباسهای آغشته به کچ و خاک معلوم بود کارگر...
-
یک جرعه تفکر!
دوشنبه 27 مهر 1394 10:54
" سلام عزیز دل مجازی! ... خوبی؟ یا داری ادای خوبا رو در میاری؟ ..." و صدای خنده راننده. ناخواسته حرفهای راننده تاکسی را با دوستش شنیدم. به چند نفر زنگ زد تا ببیند امروز دور هم جمع می شوند یا نه. اما من در همین یک جمله جا ماندم "خوبی یا داری ادای خوبا رو در میاری؟" از صبح دارم فکر می کنم چند نفر از...
-
کودکی در میان راه
چهارشنبه 15 مهر 1394 14:32
همین که داخل اتوبوس شد، صدای نق زدنش تمام فضا را پر کرد. با مادرش صندلی جلوی مرا انتخاب کردند. حتی روی صندلی ننشست و با زبانی که متوجه نمی شدم نق زد و ریز ریز گریه می کرد. خواهرم کنار دستم نشسته بود. اشاره کردم چقدر این بچه نق می زند. حالش خوب نبود. چشمهایش را بست. مادر دخترک ناتوان از آرام کردنش ، کم کم داشت عصبی می...
-
آن روی سکه !
شنبه 4 مهر 1394 14:03
دنبال بهانه ای بودم برای اشک ریختن اما نه برای خود . دلم پر بود از اندوهی ناشناخته. و آنگاه از بین تمام فیلم های تلنبار شده برای دیدن، خیلی اتفاقی ! رفتم سراغ Immortal Beloved که بیش از دو ماه پیش دوستی برایم آورده بود. حالا سمفونی 9 بتهوون را که گوش میکنم دویدنش و غوطه ور شدنش در آب تصویر همیشگی ای خواهد بود که جلوی...
-
تصویر دوریان گری - نوشته اسکار وایلد
جمعه 27 شهریور 1394 15:55
بسیل هاروارد نقاش انگلیسی، پس از آشنایی با دوریان گری - نوجوان خوش سیما و برازنده - نگاره ای هنرمندانه از دوریان گری به تصویر کشید و همین آغاز تغییری شگرف در زندگی دوریان گری می شود. روزی که آخرین ریزه کاریهای نقاشی تمام می شد، لرد هنری واتن به دیدار نقاش آمده بود. با دیدن نقاشی و توصیفی که بسیل از تاثیر دوریان گری در...
-
کودکانه زیستن ، هنر می خواهد!
چهارشنبه 25 شهریور 1394 15:44
چشمان گرد و سیاهش را به من دوخته بود. پلک هم نمی زد. به محض آنکه با لبخندی سرم را تکان دادم لبان کوچکش با خنده باز شد. آنقدر بامزه مرا نگاه می کرد و منتظر واکنش های من می شد و آنقدر زیبا هیجان اش را نشان می داد که باعث خنده ی تمام خانمهایی اطراف صندلی ما شد. آنقدر به حرکاتش ادامه دادتا مادرش طوری نگه اش داشت که بتواند...
-
خودِ عزیز! لطفا درگیر بازیهای آدمها نشو.
یکشنبه 22 شهریور 1394 15:10
آمده بودم غر بنویسم. از آدمهایی به غایت لوس. آدمهایی به ظاهر بالغ با حساسیت بر روی چیزهایی که برای من نوعی مفهوم ندارد؛ و چه بیهوده مرا درگیر ناتوانی های خودشان می کنند. شاید چون از من کوچکترند، حساسیت ها و نق زدنهایشان برایم عجیب است. اما مطمئن شده ام که آنها نمی توانند تعادل مناسبی بین رفتارهایشان با اطرافیان برقرار...
-
چهره ام پرگشت از چین و شکن، دل سزاوار جوانیست هنوز
شنبه 21 شهریور 1394 14:30
کتاب هایی هست که وادارت می کند به خودت، شیوه ای که برای زندگی انتخاب کرده ای، به اتفاق های زندگی ات یک جور دیگر نگاه کنی. کتاب هایی که برایم مقدس می شوند. و "تصویر دوریان گری " از آن دست کتابهاست. از روزی که این کتاب را می خوانم بارها در آیینه نگاه می کنم و با خود می اندیشم تصویر کدام عمل بر چهره ام نقش...
-
داخلی ...!
چهارشنبه 18 شهریور 1394 14:09
درباره ی محصولات شرکت توضیح کلی می دهم. مشتری از طریق جستجو به شرکت ما رسیده است و پس از چند پرسش کوتاه متوجه شده ام محصولات دیگری نیز می تواند مورد استفاده اشان باشد. ترغیبش می کنم به برگزاری جلسه. در میانه ی گفتگو، فامیلی ام را می پرسد. طبیعی است می خواهد بداند با چه کسی صحبت می کند. پس از کمی به او می گویم...
-
انجماد
چهارشنبه 18 شهریور 1394 14:02
اگر اشتباه نکنم 14 سال پیش ، بدون آنکه بدانم چه خبر است و چه خواهد شد! بدون آنکه از تحریم ها و حوادث گوناگون خبری داشته باشم یا حتی پیگیر رویدادهای سیاسی باشم، به این نتیجه رسیدم که به زودی آرایشگاه ها پردرآمدترین قشر کاری خواهند بود. حالا مدتی است به این فکر می کنم شاید دلیلی که باعث شد آرایشگاه خودم را تاسیس نکنم،...
-
لحن کشنده
چهارشنبه 18 شهریور 1394 00:21
خشک و سرد، لحن زنی به ظاهر متخصص! روح زنی را کشت. من به چشم خویش دیدم قطره اشکی که جنگید تا نریزد.
-
بخند تا میتوانی!
دوشنبه 16 شهریور 1394 21:39
آدمها ! به سادگی در لبخندی بدنیا می آیند ... و در اخمی میمیرند. آری در دید ناظر به سادگی است! 16 شهریور94
-
چنگنواز
دوشنبه 16 شهریور 1394 21:02
میگوید " تو خیلی خوبی ! بیشتر از هرچیز که فکر کنی. اصلا بخاطر همین اینقدر وابستهات شدم. اصلا بخاطر همین دور شدن از تو اینقدر سخت است..." صدایی در گوشم می پیچد " دروغهایش دیگر قشنگ نیست" و چیزی در قلبم چنگ میاندازد.
-
اشکها ، لبخندها
شنبه 7 شهریور 1394 15:26
اسمش روی گوشی تلفن میافتد. تردید میکنم. قرار نبود به این زودی برگردد. هم آرزو میکنم خودش باشد هم دلهره دارم مبادا تمام آرزوهایش نقش برآب شده باشد. به شنیدن صدایش فریاد شوق میکشم. میگویم بیرون از خانهام و قول میدهم به محض رسیدن تماس بگیرم. دوستی کنارم نشسته است. با قطع شدن تماس، اشکهایم جاری میشوند. میخندم و...