ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
همه چیز به طرز شگفت انگیزی آرام است. همچون دریاچه ای خفته در میان دشتی سبز در یک بعد از ظهر بهاری که گاه گاهی پرواز پرنده ای آرامش دشت را می آشوبد و نسیمی خنک موج های کوچکی می سازد. انگار پشت گوش راستم، این پشت که می گویم دقیقا منظورم پشت پرده ی گوش راستم، خلایی ایجاد شده که مرا در هوا معلق می دارد. حتی خانم "گ" با آن شیطنت دو هفته پیش، در خلسه ای عجیب فرو رفته است.
با وجود همهمه ی مدام خیابانها، هیچ صدایی نیست. و من در آغوش سکوت و خلا ، نرم نرم از زمین دور می شوم. همچون بادکنکی هلیومی که تا نخ اش را رها کنی به دوردست ها می گریزد. اگر این گزگز گاه گاه سمت چپ لب بالایی نبود، فکر می کردم در خوابی مبهم گیر کرده ام.
سکون عجیبی است. اولش فکر کردم مشکوک است اما ترجیح می دهم فکر کنم عجیب است.
"قرار ملاقات" قصه ی آشفته حالی زنی است که به چیزهای کوچکی می آویزد تا دیوانه نشود. زنی که برای پیراهن هایش نام می گذارد و هر زمان برای استنطاق فراخوانده می شود، پیراهن سبزی را می پوشد که از دوست کشته شده اش به ارث برده است و قبل از ترک خانه گردوی تازه می شکند و می خورد. نام پیراهن را گذاشته است "پیراهنی که رشد می کند" . زنی که "شانس بلند"اش را درخانه می گذارد و وقتی به خانه می رسد پیراهنی را می پوشد که "صبر می کند" .
باز هم هرتا مولر با جادوی کلماتش مرا به سرزمینی آشنا و دور کشاند. انگار زن را می شناختم، سالها درون افکارش غوطه ور شده بودم. انگار بارها و بارها همگام با او تا مرز دیوانگی رفته و برگشته بودم. روزها به زن فکر کردم. به آشفتگی خاطراتی که در یک ساعت و نیم افکارش جاری شد و بعد پازلم را چیدم. وقتی قطعه های آشنا به راحتی سرجایشان قرار گرفتند، فهمیدم هر چه فاصله امان از رویدادی بیشتر می شود، راحت تر می توانیم جوانب مختلف را ببینیم و واقعیاتی را ببینیم که در آن زمان توجهمان را به خود جلب نکرده بود. بدیهیاتی تکان دهنده که فقط وقتی در بطن ماجرا نباشی، به چشم می آیند.