من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

کتاب " چراغ ها را من خاموش می‌کنم" را می‌خوانم. مدتهاست رمان‌ها سرم را گرم نمی‌کنند، فکرم را درگیر می‌کنند. فکر می‌کنم چه چیز کم است؟ 

مثلا کلاریس را می‌بینم که درونش خالی است. یک حس گمشده دارد و با آمدن امیل، کم کم سرو کله احساس گمشده پیدا می‌شود. خیلی ساده است. نیازش به شنیده و دیده شدن توسط امیل برآورده می‌شود. در همان زمان کلاریس می‌بیند چقدر این حس را در زندگی کم داشته است. مرتب به زندگی‌اش و به عشقش نگاه می‌کند. به دوران آشنایی و ازدواجش با آرتوش و خالی تر می‌شود.

کتاب به نیمه رسیده و افکار من به هر سو پرواز می‌کنند. در سرم تکرار می‌شود عشق مراقبت می‌خواهد. عشقت تو را بشنود، لمس کند و ببیند و تو هم متقابلا گوش و چشم و دستی باشی برای او، هر قدر هم که زندگی فراز و نشیب داشته باشد؛ عشق می‌ماند و به رشد ادامه می‌دهد. نوزاد احساس، ریشه می‌دهد و عمق می‌یابد و  تازه آن زمان تصور زن و مردی با گیسوان برفگون در حالیکه هنوز در چشم‌هایشان شوق می‌خندد، ملموس می‌شود.

دلم گرفته است. از اکثریت مردم این سرزمین، که بیمارند. عشق لباسی دوخته شده بر خواسته‌ایست که سایه اش کوتاه است و زود رنگ می‌بازد. تصویر زنان و مردان کهنسال عاشق، هر روز دورتر و دورتر می‌شود. 


* چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. - زویا پیرزاد

کهنه شرابِ ده ساله

کم هستند افرادی که امن‌اند. یعنی نزدیکشان می‌توانی خودت باشی. بدون نگرانی، بدون نقاب. می‌توانی از هر چه نگو، بگویی. و چه خوب که نزدیکمان حداقل یک آدم امن داشته باشیم.

من اما چند آدمِ امن می‌شناسم. نگران نیستم بدانند در ذهن شلوغم چه همهمه‌ای برپاست. و پشت چهره ِ شاد و شنگولم، چه دردی را قورت می‌دهم. 

او یکی از امن ترین‌هاست. آبان یا آذر امسال دقیقا ده سال است که از آشنایی ما می‌گذرد.  از همان آغاز،  با خودش آرامش آورد و منِ طوفان زده را به ساحل رساند. از همان آغاز صادقانه گفت هر چه دیگران نهان می‌کنند. خودی شد و در دنیایی که خودی‌ها هم دورند، نزدیک ماند. اشک را دید و صبورانه گوش سپرد برای یافتن دلیل. خنده را دید و نگفت چه بی‌غم! آن دخترک گریزپای لرزان را دید و بال پریدن شد.


جهانش سرشار از آرامش و شادمانی.