ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
دلم برای نوشتن تنگ شده است.
واقعا تمام حس و حالی که از ننوشتن دارم را این جمله بیان نمی کند. فقط بیان حس دلتنگی است از چیزی که بوده و دیگر نیست. انسجام کلامم گسیخته است. آنقدر در هیاهوی روزها در جستجوی یافتن راه ها هستم که فراموش می کنم نوشتن چقدر حالم را خوب می کند.
نه اینکه با نوشتن غریبه شده باشم، اما نوشته هایم برداشتهایی است که از درسهای پیش رویم می گیرم. نه آنچه از درونم میتراود و شادابم می سازد. بعد فکر می کنم چگونه روزهایی نه چندان دور با هر اشارتی، حرفی روی این صفحه می نشست؟ چگونه شوق نوشتن هر ساعت از روز مرا به اینجا می کشاند؟ چگونه درونم پر از حرف بود؟
راستی چرا هیچ حرفی نیست؟ نه گله ای ! نه افسوسی! نه شکایتی! تنها دویدن مانده است و گره زدن سرنخ ها برای بافتن قالی آینده... .
یک حلقه گمشده است ... بی نقطه ، بی پایان