من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

فکر معقول بفرما گل بی‌خار کجاست

روزهایی هست که می‌بینی! به معنای واقعی دیدن. یعنی هرچه را نگاه می‌کنی تجزیه و تحلیل سریعی در مغزت اتفاق می‌افتد و آنچه را می‌بینی درک می‌کنی. روزهایی که هوش و حواست خوب سرجایش است و اکثر اوقات در کنارش یک دنیا فکر و صدا در سرت موج می‌زند.

روزهای دیگری هست که سرشار از شادی عجیبی هستی. همه چیز در اطرافت، لبخند کودکی بازیگوش را می‌ماند که از کنار دستت سرش را می‌دزدد تا از فاصله‌ی کم بین تو و دیوار گذشته و به جلو بدود و در این گذر نیم نگاهی پرشور و شیطنت‌بار بر تو می‌اندازد و نگاهت را بدنبال خود می‌کشد و قلبت را پر از شوق می‌کند. چنین روزهایی، هر نگاه عمق دارد. سکوتی دلپذیر در ذهن جای گیر می‌شود و خلسه‌ای شادمانه سراپایت را جوان می‌کند.

روزهای دیگری هست که نمی‌بینی! یعنی نگاه می‌کنی اما درک نمی‌کنی. همه چیز گذرا و موقت بنظر می‌رسد. از هیچ دیده‌ای برداشتی نداری. می‌خوانی بدون آنکه حرفی برای گفتن بیابی. می‌اندیشی بدون آنکه قلمی به حرکت درآید. به ظاهر در سرت هیچ صدایی نیست اما یک همهمه‌ی نامشخص فضای اندیشه‌ات را گرفته، بدون اینکه حتی توان مجزا کردن افکار را داشته باشی. مرتب از فکری به فکر دیگر، بدون آنکه اثر فکر قبلی باقی مانده باشد. این روزها حتی مزه غذایی که می‌خوری را نمی‌فهمی. ناگهان نگاه می‌کنی به ظرفی که خالی شده و معده‌ای که پیام پرشدن می‌دهد. اما دریغ از سیری!

روزهای آخری، باید مجهز به سیستم اعلام خطر شوند. روزهایی که سرشار از حس خلایی خلسه‌آورند که اگر دوام آورند جز رخوت و افسردگی به جا نخواهند گذاشت. راستی این روزها چگونه می‌آیند؟

 

* عنوان برگرفته از "حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج        فکر معقول بفرما گل بی‌خار کجاست"

** چند سال پیش این متن را در یک وبلاگ مشترک نوشته بودم