ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
هر وقت به این شب میرسم، یاد کودکی ام میافتم. دخترکی که از شب یلدا فقط بلندتر بودنش را شنیده بود اما نمیدانست بلندترین شب سال فقط کمی کمتر از یک دقیقه طولانیتر از شبهای پیش از خود است. دخترک تا صبح، بارها از جایش برمیخواست، پشت پنجره میرفت و آسمان را نگاه میکرد. با آنکه عاشق ستارهها بود، اما آن شب آرزو میکرد زودتر صبح برسد. آنوقت به محض دیده شدن اولین نشانههای آفتاب، نفسی میکشید و راحت میخوابید.
دخترک خیال می کرد بلندترین شب سال همیشه برای همه همینگونه است. او نمیدانست که این شب! طولانیترین شب دنیا برای کسانیست که عزیزانشان را از دست دادهاند.
بیاد آنانی که در میان ما نیستند. یادشان جاودان
* عنوان از حافظ شیرازی
در خاطرم نام بازار مولوی گره خورده با بو و رنگ پارچه ها، عمده فروشی های آجیل ، حبوبات و لوازم بهداشتی. بارها به آنجا رفته ام و خودم را میان پارچه فروشی ها گم کرده ام. نه اینکه برای هر تکه پارچه ای که می خرم راهی مولوی شوم، نه! همیشه خریدهای مهم، یا عمده راه ما را به سمت مولوی کشانده است. برای آدمی مثل من، مقاومت در برابر خریدن پارچه کاری طاقت فرساست، ولی به نوازش چشمانم با آنهمه نقش و طرح می ارزد.
اما دیروز، من آنجا نبودم که پارچه بخرم. قرار بود کار کوچکی برای پدر انجام بدهم و بعد او و مادر به مولوی بروند. لحظه آخر تصمیم گرفتم همراهشان بروم. خودم را به روز و روزگار سپردم و منتظر ماندم که ببینم چه هدیه خاصی برایم در نظر گرفته است. حتی وقتی مادر با شیطنت گفت " نمی خوای پارچه فروشی ها را ببینی؟" گفتم "بگذار یک روز بیاییم و سر صبر چرخ بزنیم".
و آن هنگام، وقتی از یکی از فروشگاه های نبش خیابان خارج شدم، زیر یکی از هیجان انگیزترین برگ ریزان های عمرم قرار گرفتم. من از جهان پرهیاهو جدا شدم و در ریزش برگ ها نفس کشیدم. میان رفت و آمد عجولانه ی عابران، روحم روی برگ کوچک زرد رنگی سر خورد و رقصید و بر زمین نشست.
* دو بار زیر برگ ریزان قرار گرفتم. یک بار در میدان بهار شیراز، و دیگری بازار مولوی. برای اولی همیشه منتظر بودم، دومی را حتی تصور هم نکرده بودم.
توما این ضربالمثل آلمانی را با خود زمزمه میکرد: یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. *
منهم گمان میکنم یکبار زندگی کردن به هیچ وجه کافی نیست. بین خودمان بماند؛ وقتی خوب فکر میکنم، انگار ما بارها زندگی کردهایم. مثل حس من زمانِ قدم زدن در کوچه های یزد. انگار د ر آن سردابها در کنار خانوادهای خندیده بودم و زیر بادگیری چرخیده بودم. انگار بوی کاهگل و نسیم ملایم را بسیار سال پیش با خود به یادگار برده بودم. انگار در آن کوچه زاده شده ، بزرگ شده و مرده بودم.
* بار هستی - میلان کوندرا
در برنامه مدیتیشن 21 روز فراوانی شرکت کرده ام. تمرین روز اول این است " نام 50 نفر را بنویسید که تاثیر مثبت در زندگی اتان داشته اند". و این سخت ترین کار این روزهای من است.
به گذشته نگاه می کنم و چهره هایی شفاف و واضح به خاطرم می آیند، اما نام ها را فراموش کرده ام. چه کنم که نام ها به چهره ها می چسبد، اما چهره ها باقی می ماند و نام ها گم می شوند؟ انگار زندگی را همچون تصویری پیوسته و بزرگ بیاد دارم. بدون نام ، بدون زمان، بدون نشانی!