من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

حواسم کجا بود؟

صدای ماشین آلات حفاری، چند روزیست مهمان محله ی ما شده است. هر صبح که وارد پارکینگ محل شرکت می شوم، صدا هووو می کشد و چند برابر می شود. قدم هایم را تند می کنم که هرچه سریعتر به آسانسور و شرکت برسم تا در پناه پنجره های دوجداره از این صدا فاصله بگیرم. امروز اما ...

شغل پدرم، تعمیر کمپرسورهای هوای فشرده است. سالها پیش باید دست از کار کشیده باشد اما در این مملکت گل و بلبل! حقوق بازنشستگی بیشتر شبیه ناسزاست تا حقوق. از زمانی که یادم می آید پدر با صدای خیلی بلند صحبت می کند. گاهی آنقدر بلند با تلفن صحبت می کند که عملا هیچ صدای دیگری را به وضوع نمی شنوی. سه چهار سالی هست که یکی از گوشهایش به شدت ضعیف شده و اگر از آن طرف مخاطب قرار بگیرد متوجه نمی شود. اوایل که این موضوع را نمی دانستیم، وقتی با صدای آهسته صحبت می کردیم و نمی شنید فکر می کرد مخصوصا طوری حرف می زنیم که متوجه نشود و عصبانی می شد. اما حالا همگی حواسمان جمع است . 

20 سال پیش دکتر کار کردن در محیط های پر سر و صدا را برایش قدغن کرده بود. اما او هیچ حرفه ی دیگری را برای امرار معاش نمی دانست. البته مثل خیلی از پدرها ، همه فن حریف است. از ماشین لباسشویی تا شیر حمام هرچه که خراب شود دست هنرمند پدر را می طلبد... اما اینها کارهایی نیست که بشود از طریق اشان درآمد کسب کرد. دردسرتان ندهم. مخاطرات زیادی پدر را تهدید کرد و خم به ابرویش نیاورد.

امروز وقتی صدای هووو کشیدن دستگاه های حفاری را شنیدم، یک آن پدر را جلوی چشمم دیدم که آچار به دست دل و روده ی کمپرسوری را پایین می آورد و در همان حال با کارگری که کارخانه در اختیارش گذاشته است شوخی می کند.  آن سالها که من به آسودگی با خواهر و برادرم بازی می کردم و عین خیالم نبود، پدر در محیطی به مراتب پر سروصداتر از این روزهای محله کار می کرده است.  عصر که به خانه می آمد دراز می کشید و پاهای دردناک از واریسش را به دیوار می زد که هم خستگی در کند هم درد پاهایش کم شود... آنوقت دخترکی بازیگوش و بی خیال، مثل کرم خاکی از زیر پاهایش رد می شد و با سر و صدا دورش می چرخید ... 

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب ... جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

همین که دخترک با مادرش سوار اتوبوس شد، خانمی که کنار دستم نشسته بود او را دعوت به نشستن کرد. دخترک با طره های زیبای گیسوی زیتونی میان ما نشست. نگاهش کردم . شلوارک لی کاغذی و تی شرتی گلبهی با یقه ی چین دار پوشیده بود. دست راستش را به زحمت به میله ی جلو گرفته بود  و در دست چپ ، کیک رولتی خوشبویی نگه داشته بود.  خریدها را جابه جا کردم و یک دستم آزاد شد. گفتم " میخوای نگه ات دارم نیفتی؟" با سر گفت آره.

دستم را از پشتش رد کردم و جلوی شکمش نگه داشتم. نمی خواستم تماس دستم فشاری روی شکمش بیاورد. دخترک آرام به مسافرانی که پیاده و سوار می شدند نگاه می کرد و کیک می خورد. نگاهم مناظر بیرون را می دید اما فکرم ... داشتم به خیلی قبل ترها فکر می کردم. اینکه زمانی دوست داشتم دختری داشته باشم و یک جور دیگر مادرش باشم. دخترم آزاد باشد مخالف نظر من داشته باشد و به شیوه ای که خودش دوست دارد زندگی کند نه آنگونه که من فکر میکنم درست است. چه خیال ها و آرزوهایی که محقق نشد!... دخترک انگار صدای فکر مرا می خواند. یک دفعه برگشت و توی صورتم نگاه کرد. 

لبخند زدم و گفتم: راستی چند سالته؟  

- شش سال

- پس سال دیگه میری مدرسه !

- نه میرم پیش دبستانی 

- چه خوب. داری کم کم بزرگ می شی ... و دوباره سکوت. هر دو به خودمان برگشتیم.

اتوبوس ایستاد . سرم را که بالا گرفتم ، کنار دیوار کوتاه پارک ... دیدمش ! با موهای سیاه پرپشت مجعد بلند که با کش نه چندان سفت بسته شده بود، تی شرت سبز تیره گشادی پوشیده بود و داشت کوله پشتی سیاهش را روی شانه اش جابجا می کرد. نگاهم به شلوارش که افتاد جا خوردم. لگ طرح لی زنانه با کفش های راحتی ساده . صورتش را نگاه کردم. چشم های نگرانش هر طرف را جستجو می کرد. هندزفری را توی گوشش گذاشت و کمی سرعت قدمهایش را بیشتر کرد. هنوز چیزی را که دیده بودم هضم نکرده بودم. فکر کردم خطای دید من بود اما چشم های درشت شده ی زن چادر به سر که به میله ی روبرو چسبیده بود، چیز دیگری می گفت.

وقت پیاده شدن، مادر دخترک تشکر کرد و جای من نشست. زنی که میان راه کنار ما نشسته بود با تعجب نگاه کرد و رو به من گفت " فکر کردم دختر خودتونه ..." لبخند زدم ... دستی برای دخترک تکان دادم و پیاده شدم.

قانون شکن!

همین حالا دلم خواست در تونلی از سپیدارها قدم بزنم . از سمت راست صدای جویبار در گوشم بپیچد و من دست در پهلوی سپیدارهای سمت چپ جاده بیندازم و مارپیچ بین اشان حرکت کنم. دست هایم را یکی در میان دورشان حلقه کنم و چون دخترکی بازیگوش بچرخم و پیش بروم.  باد بیاید و گیسویم آشفته کند. باران ببارد و رویم را بشوید. لی لی کنان عرض جاده را طی کنم و بلند بلند آواز بخوانم. 

اما بیشتر که فکر می کنم دلم چرخیدن و آواز خواندن زیر درخت بید می خواهد. آن هنگام که پرندگان غوغا بپا کرده اند و باران نم نم می بارد. گیسویش خیس، گیسویم پریشان! و باد هو بکشد میان گیسوان خیس بید.

یک دشت هم خوب است. دشتی وسیع با تک درختی در دوردست. تنهایی و دشت! چه معجون دلپذیری. باد بیاید و گیسوانت را پریشان کند. علف های بلند خم شده از باد و گل های وحشی رنگارنگ ، چشم اندازی بی نظیر بسازد و بی می مست شوم. آغوش بگشایم و بدوم تا جایی که از خستگی در میان علفزار بیفتم و ناپدید شوم.

باد همیشه باید باشد. آخر می دانی هیچ قانون و دینی باد را به بند نمی کشد. تا دستش برسد هر مانع و حجابی را کنار می زند و گیسویت را می آشوبد.

من پیش از هرچیز، موجودی زنده ام

سیب زمینی ها را شستم و پوست پیاز را بدون چاقو کندم. همینطور که پوست کن را روی سیب زمینی می کشیدم یادم افتاد مادرجان از خواندن کتاب " عادت می کنیم" خوشش نیامده است. عجیب اینکه من و خواهرم  و هر کدام از دوستانم که این کتاب را خوانده اند خوشمان آمده است. ای بابا این سیب زمینی هم که خراب شده و بوی گند می دهد!

به آرزو فکر می کنم که چیزی حدود دو دهه پیش مجبور بوده جور دیگری زندگی کند. حالا برای ما ، تصمیم ها و روابط آرزوها عادی بنظر می رسد.اما شاید دانستن روایت زنی  که به خودش هم فکر کرده و این فکر کردن گناه نیست! برای مادر عجیب است. این دلیل بی راه نیست. بارها ، وقتی از نشستن تنها در کافه و کتاب خواندن گفته ام ، مادر نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخته و سری تکان داده است. یا حتی وقتی اصرار می کنم با همسن و سالهایش به تورهای یک روزه برود، بهانه آورده که پدر ظهرها برای ناهار می آید و نمی شود تنهایش گذاشت! راستی چرا فکر کردن به دقایقی خصوصی برای خودمان اینقدر سخت است یا چرا خیلی از ما زن ها وقتی به خواسته های خودمان توجه می کنیم دچار حس گنگ گناه می شویم؟

کارم با سیب زمینی ها تمام شده . 21 سال پیش آقای وارطان پرسید: " دختر! تو با چی این سیب زمینی ها را خلال کردی؟"

 گفتم " با چاقو! چطور؟" 

- چه یک دست! فکر کردم با دستگاه خلال کردی ...


باز هم خلال ها یک دست شده!