من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

بوهای آشنای دوست داشتنی!

آخرین شب پاییز بود. دیرتر از همیشه از شرکت بیرون زدم و خیلی سریع به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم. یکباره بوی چوبی که می سوخت قدم هایم را کند کرد. چشم چرخاندم و پای تیرچراغ پیت حلبی سوراخ شده ای پر از چوب های آتش گرفته دیدم. قدم هایم را آهسته تر کردم تا هر چه بیشتر مشامم پر شود از بوی چوب نیم سوخته ...

اتوبوس نبود! اما این موضوعی نبود که ذهنم را مشغول کند. هندزفری توی گوش ... شده بودم کودک 8 ساله ای که روی لبه جدول راه می رود. گاهی گامی روی جدول و گاهی روی زمین. مارپیچ قدم بر میدارد. مراقب است گام هایش درزهای سنگ پوش ایستگاه را قطع نکند. تاب می خورد با موسیقی و دور میزند. دوباره ... چند باره ... دخترکی پوشیده در پالتویی سپید با گیسوانی بلند که از دو سوی کلاه سپیدش روی شانه های ظریفش ریخته بود توجهم را جلب کرد. انگار جسارت تکرار حرکات سرخوشانه ی مرا یافته بود. چند بار پشت سرم از لبه جدول گذشت و مراقب گام هایش بود که روی درزهای سنگ پوش ایستگاه نرود... .