از آخرین باری که اینجا نوشته ام چیز زیادی تغییر نکرده است. فقط انگیزه هایم دارند دانه به دانه ته می کشد. فقط جای خالی بابا به شدت فریاد می زند. فقط اعتماد به نفسم کمتر شده است. فقط بدخلق و زودرنج شده ام. فقط مثل خر در گل مانده ام.
از آخرین باری که اینجا نوشته ام چیز زیادی تغییر نکرده است. کمی کرخت شده ام. حوصله پیاده روی ندارم. نکته سنج تر شده ام. حرفهایم ته کشیده و به زور می توانم خودم را به خواندن کتاب وادار کنم.
از آخرین باری که اینجا نوشته ام ... خیلی خسته ام.
همه چیز مرا به یادش میاندازد. هر کجا میروم دلم پر میکشد به هوس آنکه کنارش راه بروم. هر چیزی میخورم دلم میخواهد میتوانست کنارم مزه کند.
دارم خودم را از وسط خاطرههای نزیسته با بابا میکشم دنبال جسمم. چه روح خستهای...
بابا جانم
حس بدی است که نمی توانم درباره احساسم صحبت کنم چون عزیزانی هستند که نگران حالم می شوند! حالا که رفته ای باز هم باید همان دختر عاقل و صبور باشم؟ پس کی می توانم رها شوم؟ نشان دهم که خسته ام؟ نشان دهم که رنج پیچک وار بر تار و پودم تنیده شده است؟
بابا جانم
چقدر دنیا بی تو خالی به نظر می رسد. چقدر صدایت، بوی تنت، لبخند محجوبت را گم کرده ام. این روزها دلم پر می کشد شماره ات را بگیرم و همینطور دست زیرچانه بنشینم و ساعتها تماشایت کنم. برایت از همه قشنگی هایی که دیدم بگویم و باز هم زشتی هایش را برای خودم نگه دارم که مبادا وجود نازنینت غم مرا بخورد. اما شاید حالا آگاه تر به احوال منی. شاید دیگر تمام فیلم هایی که بازی می کنم نقش برآب شده. آخر دیشب اصلا نمی خندیدی. دیشب دوباره برایت مردم. دوباره حس کردم ناتوانترین آدم جهانم که نتوانستم دستم را جلو بیاورم و مانع رفتنت شوم.
بابا جانم
دلم به اندازه تمام روزهای پدر و دختریمان برایت تنگ است. کاش همین حالا می آمدی، دراز می کشیدی و پاهای خسته ات را به دیوار می زدی... و من دوباره کودک بازیگوشی می شدم که از زیر پل پاهایت می خزیدم و دورت می گشتم.
کودک شجاعی بودم. تقریبا از هیچ چیزی نمیترسیدم. از بلندی میپریدم، از درخت بالا میرفتم، با دودلی پا به مکانهای تاریک میگذاشتم. بازیهای پرهیجان شهربازی مرا به شوق میآوردند. اما، سرسره بلند و چرخوفلک مرا میترساند.
از انتظار گردش چرخ و فلک برای سوار و پیاده شدن بقیه افراد ، از لرزش گاه و بیگاه آن، از صدای غیژ و غیژ چرخدندهها، از عدم تسلط برخود هنگام پایین آمدن از سرسره میترسیدم. در عوض اگر سوار رنجر و ترن هوایی میشدم، سراسر شور و شوق بودم و ترس بیمعنی!
انگار فقط وقتی از ایمنی کاملا مطمئن و کاملا نامطمئن بودم، نمیترسیدم. آن وسطها از تخیلات کودکانه ترسناک پر شده بود. مبادا در پایین سرسره به بیرون پرتاب شوم؟ مبادا اپراتور چرخوفلک فراموش کند مرا از آن ارتفاع به پایین بیاورد.
گاهی در این حس گیر میکنم. نکند ....
روزها چنان تند از پس هم می گذرند که گاه از درک دقایق عاجز می شوم. یک لحظه پرشور، لحظه ای دیگر پر از تردید.
و این حس تردید چه حس آشنای ترسناکی است! مرتب از خودت می پرسی آیا مسیرم را درست انتخاب کرده ام؟ آیا خودم را به تمامی می شناسم؟ آیا توانایی تغییر دارم؟ آیا از پسش بر می آیم؟ بعد از خودم می پرسم خودت که خودت را می شناسی، نمی شناسی؟ خودت که نقص هایت را می دانی ، نمی دانی؟ پس چرا ترسناک است دیگری نقص هایت را بداند. ناتوانی هایت را ببیند؟ چرا برایت سخت است؟ چرا با خودت نمی گویی من ضامن برداشت دیگران از خودم نیستم. تلاش می کنم بهترین خودم در لحظه باشم.
هر روز بررسی کنیم در قبال چه چیزی، چه بهایی می پردازیم . هر روز... هر روز....
مِی و میخانه مست و مِی کشان مست
زمین مست و
زمان مست آسمان مست
نسیم از حلقه
زلف تو بگذشت
چمن شد مست و
باغ و باغبان مست
تا زدم یک جرعه
می از چشم مستت
تا گرفتم جام
مدهوشی ز دستت
شد زمین مست،
آسمان مست
بلبلان نغمه
خوان مست
باغ مست و
باغبان مست
تو زمزمه ی چنگ
و عود منی
تو باده ی جام
و سبوی منی
نغمه خفته در
تار و پود منی
مایه هستی و
های و هوی منی
گرچه مست مستم،
نه می پرستم
به هر دو جهان
مست عشق تو هستم
تا من چشم مست
تو دیدم
ز ساغر عشقت دو
جرعه چشیدم
شد زمین مست،
آسمان مست
بلبلان نغمه
خوان مست
باغ مست و
باغبان مست
با آنکه با تصمیم قاطع از خرید تلویزیون خودداری کردم، اما هر از گاهی متن و فیلم به دستم می رسد. راست است که جهان به اندازه یک دهکده کوچک شده است و انگار قرار است ما از این دهکده بیرون بیفتیم!
روزهایی هست که آرزویی محال بر دلم می گذرد. مثلا در جایی دور به دنیا می آمدم. در زمانی که ساکنین زمین آنقدر کم بودند که منابع برای همه به قدر کفایت بود. آن زمان شاید انسان دست به انسان کُشی نمی زد! البته انگار از زمانی که انسان پا بر عرصه زمین گذاشت تخم لق برادر کشی را هم با خود آورد... . پس آرزوی محال منهم پوچ ...
راستی جایی در جهان خلقت هست که موجوداتش در صلح باشند؟
از آخرین پستی که گذاشتم تاکنون، جهانم تغییرات بنیادی داشته و در عین حال انگار سالهاست از شروع تجربه جدیدم می گذرد.
حق میدهم به همه آنانی که باور نمی کنند آدمی که چنان سرسختانه بر حفظ استقلال روحی و روانی و اجتماعی خود اصرار می ورزید و عطای زندگی مشترک را به لقایش بخشیده بود، در مدت زمانی حدود 3 ماه بر سر سفره عقد بنشیند. به همه آنانی که گمان کردند ما چیزی مهم را مخفی کرده بودیم و فقط اعلام رسمی آنرا به دقایق آخر مجردی امان انداخته بودیم هم حق می دهم. چرا که گاهی خودم هم با تعجب به خودم و تصمیماتم و سرعت رویدادها نگاه کردم و اندیشیدم نکند چیزی را ندیده ام؟ نکند هیجانی تصمیم می گیرم؟ نکند سرنوشت خودم و ایشان را در معرض خطر قرار می دهم؟ و هربار سختگیرانه با اندیشه هایم روبرو شدم. با چاقوی تیزی به جراحی تمام احساساتم پرداختم و در نهایت صادقانه چشم در چشم خودم دوختم و گفتم، هیچوقت تا این اندازه از تصمیمی که می گیرم مطمئن نبوده ام.
امروز همسر مردی هستم که تا 4 ماه پیش، چون یک دایی مهربان، برایم عزیز بود و دوستش داشتم. تا سه ماه پیش حتی تصور نمی کردم بتوانم حسم به او را ارتقا دهم و به عنوان همسر دوستش داشته باشم. حدود یک ماه پیش وقتی خودم را در حال خرید و اقدامات عقد دیدم هراسیدم. اما امروز فکر می کنم تمام زندگی ام در انتظار همین لحظه بوده است. مطمئن، آرام و خرسند.
به خودم قول داده ام قبل از هرچیز برایش دوست باشم. از او خواسته ام همچون گذشته دوستم باشد و هر دو بیاد بسپاریم که همسری لایه زیرین یک دوستی عمیق و طولانی است.
اکنون که از پی در پی بودن اتفاقات هم خوشحالم هم متعجب، لازم است بنویسم تا یادم بماند این حس چقدر دلنشین و زیباست.
همین امروز که با شنیدن جدیدترین خبر خوشایند بغض کردم و به زحمت اشکم را کنترل کردم، یادم آمد این حس را بارها و بارها تجربه کرده ام. پس حالا باید از خودم بپرسم " اینهمه فکر، اینهمه نگرانی برای چیست؟ مگر بارها ثابت نشده که جهان پیرامونت با گامهایت همگام می شوند و دستت را رها نمی کنند؟"
خوشحالم و همین کافی است ....
دیشب که متوجه شدم دیگر در این جهان نیستی، دلم فروریخت. صدایت با آن لهجه دلنشین مشهدی، با آن خندههای مستانه در گوشم پیچید." شکوفههای آلبالو که گل کنه، من تازه چهاردهسالم میشه"
از زمانی که خودم را شناختم، همه با شوق و غرور نامت را میبردند. چقدر از دلیریهایت شنیده باشم خوب است؟ پدر با عشق، نامت را میبرد. اسمت هم کافی بود تا همه به داشتن نسبت خونی با تو به خود ببالند. اما خودت! متواضع، خندان و با سخنی شیرین که نه از گلایه در آن خبری بود، نه از افسوس و نه زهرتلخ کنایه. انرژیات؟ سرشار. تو خود نور بودی، سرشار از شوق زیستن. چون آهنربایی بودی که همه دورت حلقه میزدند و دیشب انگار یکباره دستی آهنربا را ربود.
یادت هست؟ آنروز که به خانه ما آمده بودی؟ آخرین بار که مشتاق بودم ببینمت و ندیدم! چه حیف که بال نداشتم به گریزپاییات برسم. یادت هست در پاسخ تمنای من به بیشتر تامل کردن که برسم چه گفتی؟ "دختر چه جاهای قشنگی میری. الان که وقت ندارم باید برم. بزار حالم بهتر بشه و اینبار که آمدم تهران بیا با هم بریم طبیعتگردی. چه خوبه تو عاشق طبیعتی!" روزشمار من به کار افتاد. بدون دیدنت، و به شوق همقدمی با مثبتترین زن فامیل.
و ندانستی که الگوی من تو بودی. عشق به زندگی را تو قدم به قدم زیسته بودی و من داشتم تلاش میکردم به تو برسم. هربار با به خاطر آوردن روزهای سختی که از سر گذرانده بودی و ارادهات که در روی زندگی نگاه کنی و بگویی " من هنوز هم تو را شکست میدهم"، قویتر میشدم و میگفتم اگر ثریا توانسته، تو هم میتوانی... .
دیشب شوکه شدم. چرا فکر میکردم اینبار هم بیماری را شکست میدهی و قد راست میکنی؟ البته که طی شش سال از هیچ لحظهای نگذشتی. بیمار بودی و سفر کردی. بیمار بودی و آواز خواندی. بیمار بودی و خندیدی. بیمار بودی و دوباره گفتی"شکوفههای آلبالو که گل کنه، من تازه چهاردهسالم میشه ". بیمار بودی و برایم نوشتی" یادت نره اینبار اومدم، یه روز باهام بیای بریم طبیعتگردی" ...
از دیشب هربار یادت میافتم، صدای خندهات در گوشم میپیچد. انگار میبینم که در آسمان جمعی چون برادههای آهن جذبت شدهاند و در آن میان تو میرقصی و میخوانی و میخندی....
یادت همواره با ماست. آسوده بخواب ثریا جان...
* فردوسی