ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
همه چیز مرا به یادش میاندازد. هر کجا میروم دلم پر میکشد به هوس آنکه کنارش راه بروم. هر چیزی میخورم دلم میخواهد میتوانست کنارم مزه کند.
دارم خودم را از وسط خاطرههای نزیسته با بابا میکشم دنبال جسمم. چه روح خستهای...
سلام زویا جان
حال همه ی ما همینه . انگار خاک مرده روی سر دنیا ریختن . همه جا افسرده و غمگین . اما وظیفه ی ما اینه به خودمون بیاییم تا بازسازی کنیم دنیای خودمون رو . لبخند بزنیم هر چند تصنعی ، تا دلهای شکسته کم کم ترمیم بشن . زویا جان هنوز به یاد زمستون گذشته که با صدای قشنگت برای ما داستان می خوندی ، روزگار می گذرونم . کاش برگردی و دلهای سرد شده از تلخی ایام رو با صدای آرام بخشت گرما بدی
سلام مریم جان
اگر کتاب خواندن من توان گرما بخشیدن به دلهای شما داشته باشد، چه کار بهتری میتوانم انجام دهم؟ چشم
سلام زویای عزیز
امیدوارم بهتر از گذشته باشی
سلام مریم جان
با خبرهایی که میشنوم، حال عجیبی دارم. تهی و معلقیم
عزیز دلمممم. روح پدر غرق در آرامش و نور...مراقب خودت باش دوست جااان
ممنونم بهار جان
دقیقن
بعضی کسان جزیی از زتدگی می شن حتا اگر دیگر وجود نداشته باشند
زویا جان وبلاگ من حذف شده
چه حیف
این حکایت سلسله وار می گذرد ؛ آنها برای پدرانشان و ما نیز . روحشون شاد و در آرامش باد .
دلتنگتیم زویا جان
منهم دلتنگتونم. ولی دستم به خواندن نمیره به زودی خودمو جمع و جور میکنم
مریم جان وبلاگت باز نمیشه