من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

مرا به سخت جانی خود این گمان نبود

همه چیز مرا به یادش می‌اندازد. هر کجا می‌روم دلم پر می‌کشد به هوس آنکه کنارش راه بروم. هر چیزی می‌خورم دلم میخواهد می‌توانست کنارم مزه کند.

دارم خودم را  از وسط خاطره‌های نزیسته با بابا می‌کشم دنبال جسمم. چه روح خسته‌ای... 

نظرات 6 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 29 آبان 1401 ساعت 00:27

سلام زویا جان
حال همه ی ما همینه . انگار خاک مرده روی سر دنیا ریختن . همه جا افسرده و غمگین . اما وظیفه ی ما اینه به خودمون بیاییم تا بازسازی کنیم دنیای خودمون رو . لبخند بزنیم هر چند تصنعی ، تا دلهای شکسته کم کم ترمیم بشن . زویا جان هنوز به یاد زمستون گذشته که با صدای قشنگت برای ما داستان می خوندی ، روزگار می گذرونم . کاش برگردی و دلهای سرد شده از تلخی ایام رو با صدای آرام بخشت گرما بدی

سلام مریم جان

اگر کتاب خواندن من توان گرما بخشیدن به دلهای شما داشته باشد، چه کار بهتری می‌توانم انجام دهم؟ چشم

مریم جمعه 6 آبان 1401 ساعت 22:17

سلام زویای عزیز
امیدوارم بهتر از گذشته باشی

سلام مریم جان
با خبرهایی که می‌شنوم، حال عجیبی دارم. تهی و معلقیم

بهار شیراز یکشنبه 27 شهریور 1401 ساعت 12:32 https://baharammm.blogsky.com/

عزیز دلمممم. روح پدر غرق در آرامش و نور...مراقب خودت باش دوست جااان

ممنونم بهار جان

کیهان جمعه 11 شهریور 1401 ساعت 12:55 http://Mkihan.blogfa.com

دقیقن
بعضی کسان جزیی از زتدگی می شن حتا اگر دیگر وجود نداشته باشند

مریم شنبه 5 شهریور 1401 ساعت 11:21 http://zarnegarin.blogfa.com

زویا جان وبلاگ من حذف شده

چه حیف

مریم یکشنبه 30 مرداد 1401 ساعت 00:51 http://zarnegarin.blogfa.com

این حکایت سلسله وار می گذرد ؛ آنها برای پدرانشان و ما نیز . روحشون شاد و در آرامش باد .
دلتنگتیم زویا جان

منهم دلتنگتونم. ولی دستم به خواندن نمیره به زودی خودمو جمع و جور می‌کنم

مریم جان وبلاگت باز نمیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد