من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

اسب تیزپای زمان

روزها چنان تند از پس هم می گذرند که گاه از درک دقایق عاجز می شوم. یک لحظه پرشور، لحظه ای دیگر پر از تردید. 

و این حس تردید چه حس آشنای ترسناکی است! مرتب از خودت می پرسی آیا مسیرم را درست انتخاب کرده ام؟ آیا خودم را به تمامی می شناسم؟ آیا توانایی تغییر دارم؟ آیا از پسش بر می آیم؟  بعد از خودم می پرسم  خودت که خودت را می شناسی، نمی شناسی؟ خودت که نقص هایت را می دانی ، نمی دانی؟ پس چرا ترسناک است دیگری نقص هایت را بداند. ناتوانی هایت را ببیند؟ چرا برایت سخت است؟ چرا با خودت نمی گویی من ضامن برداشت دیگران از خودم نیستم. تلاش می کنم بهترین خودم در لحظه باشم. 


هر روز بررسی کنیم در قبال چه چیزی، چه بهایی می پردازیم . هر روز... هر روز....

آوازِ دل

مِی و میخانه مست و مِی کشان مست
زمین مست و زمان مست آسمان مست
نسیم از حلقه زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت
شد زمین مست، آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
تو زمزمه ی چنگ و عود منی
تو باده ی جام و سبوی منی
نغمه خفته در تار و پود منی
مایه هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم، نه می پرستم
به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو دیدم
ز ساغر عشقت دو جرعه چشیدم
شد زمین مست، آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست