ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
پدرم از آن دست مردهایی است که در کودکی به یکباره مرد شده است. به او یاد داده اند که باید حامی باشد. به او یاد داده اند مرد که محبت نیاز ندارد، لازم نیست در آغوش بگیرد و آنقدر باید قوی باشد که کسی به او نزدیک نشود. وقتی به زمین خورد باید خودش برخیزد. گریه برای پسر ننگ است. در عوض او می تواند در خانه بر خواهرانش حکمروایی کند و اگر غذایی را دوست نداشت ظرف را پرت کند.
او ذاتاً مرد مهربانی است. هر چند زود از کوره در می رود اما در دلش پسربچه ی کوچکی نهان شده است. پررنگترین خاطره کودکی من این است که من و خواهر برادرم رأس ساعت 16:30 به حیاط می دویدیم. فریاد کشان! همچون سرخپوستان خوشحال... مسابقه می دادیم تا به در پارکینگ برسیم. مسابقه می دادیم چه کسی قفل در را باز کند، جدال می کردیم چه کسی ضامن در را رها کند و چه کسی در را به عقب بکشد. بعد وقتی پدر از ماشین پیاده می شد، هر کدام به یک سوی او آویزان می شدیم. برادرم که کوچکتر بود روی شانه پدر. من در آغوشش و خواهرم دستش را می گرفت. اگر خرید کرده بود، مسابقه بر سر این بود که کدام یک از ما چه خریدی را بردارد و زور و بازویش را به پدر نشان دهد. امان از روزهایی که مأموریت می رفت. ما بازی می کردیم اما دلتنگ. برادرم بعد از سه روزتب می کرد، بعد خواهرم و در آخر من.
آغوش پدر تا قبل از 7 سالگی، مدام بود. حتی گاهی در آغوشش شام می خوردیم.اما سالهاست فقط در مناسبت ها همدیگر را در آغوش می کشیم و روبوسی می کنیم. چند سال پیش شروع کردم به بیشتر بوسیدنش. به بیشتر در آغوش گرفتنش. اوایل مقاومت می کرد. پس می زد. اما حالا اجازه می دهد رویش را ببوسم و انگار یک لبخند محو در کنج چشمان میشی اش می نشیند.
از وقتی یاد گرفتم مو کوتاه کنم، هر از گاهی می خواهد که اصلاحش کنم. مثل چند روز پیش! وقتی شانه و قیچی را روی سرش تکان می دادم، و انگشتانم داخل موهایش می شد به این فکر کردم چه خوب است که از این طریق می توانم نوازشش کنم و سعی کردم موقع صاف کردن شکستگی های مو، آرامتر و نرمتر سرش را نوازش کنم. من به این نوازش نیاز دارم. نوازش این پسرک کوچک که آغوش را پس می زند.
خدا کند سالها فرصت این نوازش را داشته باشم.
لیوانم را آب گرفتم که آثار دمنوش زنجیبل شسته شود و تقریبا بلافاصله به سمت آب سردکن رفتم. حین پر کردن لیوان از آب، متوجه قطرات آبی شدم که از دست چپم به زمین می چکید. هیچکدام از همکاران اطرافم نبودند اما از اینکه زمین خیس و لک می شد، معذب شدم. یاد همکار قدیمی افتادم که نسبت به این اتفاق حساس بود. اگر همکاری با دستی که آب از آن می چکید در شرکت راه می رفت، شاکی می شد. یکبار می گفت:"توی خونه هم همسرم حق نداره با دست خیس راه بره. تمام سرامیک ها لک می شن و کلافه ام می کنند." از زمانی که این حرفها را شنیده ام، نسبت به سرامیک های خانه حساس شده ام. البته که هر بار لکه آبی می بینم تی به دست نمی شوم. اما هربار یاد همکارم می افتم و حق می دهم که این را تحمل نکند. واقعا زیبایی و نظافت خانه را تحت تأثیر قرار می دهد.
دیروز با دوستانی به طبیعت گردی رفته بودیم. جایی برای استراحت نشستیم . یکی گفت قبلترها که تازه طبیعت گردی را شروع کرده بود، 10 بار از مسئول تور پرسیده بود " پس توالت چی میشه؟" و یا اصرار داشت که ظاهرش مرتب باشد و جایی روی زمین ننشیند. اما حالا دیگر راحت تر است. فقط وقتی به خانه می رسد حتی اگر ساعت 1 صبح باشد، باید رخت هایش را در لباسشویی بریزد و کفشش را پاک کند و دوش بگیرد و بعد بخوابد. گفت از اینکه کسی در سینک ظرفشویی، دست بشورد بیزار است. یا مثلا همیشه ترس از این دارد که یک نفر با کفش وارد خانه اش شود. یا اگر مهمان از توالت استفاده کند، حتما بعد از رفتن مهمان توالت را می شوید و خشک می کند. می گفت خیلی بهتر شده است.البته بهتر شدنش را منهم قبول دارد. در این سه سال خیلی تفاوتهای متوالی در عادت هایش بوجود آمده است.
امروز که آب از دستم چکه می کرد، با خودم فکر کردم من به چه چیزهایی حساسم؟ هورت کشیدن مایعات و سوپ؟ با قاشق دهن زده شده از غذای مشترک خوردن؟ خیلی از اینها فقط لذت زندگی را کم می کنند.
تا وقتی پای دردِدل یک دوست، همکار، یا حتی غریبهای ننشستهای؛ هر چه از درد و رنج میدانی شوخی کودکانهایست در حدِ توانِ تو ... فراموش نکن ای منِ من!
وقتی همکار همیشه پرشورم از رنجها و نگرانیهایش میگفت، وقتی آن بغض مغرور را از ته گلویش میشنیدم، خودم را به کل فراموش کردم. بعد که به اتاق خودم رفتم شرمنده بودم از بدحالی این چند روز. آنهم بخاطر چیزی که درد نیست و نیاز است. میدانی؛ افسوس میخورم که ما در پایینترین سطح هرم مازلو گیر افتادهایم.