ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
دخترک اسم زیبایی داشت. ثریا! فرزند پنجمِ پدر و مادری افغانی که از کودکی اشان در ایران زندگی می کردند. مادرش حتی درست نمی دانست چند ساله است اما می دانست که 22 سال پیش فرزند اولش را بدنیا آورده است. ثریا فقط 3.5 سال داشت و مبتلا به بیماری کاوازاکی که منجر به عارضه ای بنام زبان توت فرنگی می شود و اگر به موقع درمان نشود قلب را هم درگیر می کند. حتی اسمش هم ترسناک است. انگار یک یاکوزا به بدن کودکی حمله ور شود.
آن روز ثریا در حالیکه مرتب کلمه ای را تکرار می کرد، زار می زد. نمی فهمیدم چه می گوید اما مادرش می گفت غذا می خواهد. دو سه ساعتی به همین منوال گذشت. من بخاطر مراقبت از زهرا - دختر دایی ام- در بیمارستان بودم و از آنجایی که تحمل شنیدن گریه کودک ندارم، کلافه شده بودم. هر وقت سعی می کردم سر صحبت را با ثریا باز کنم، سرش را بر می گرداند و دوباره گریه می کرد. آخرش به فکر افتادم شعر بخوانم. خدایا! اصلا باورم نمی شد آنهمه شعر کودکانه را یادم رفته باشد. با هر زور و زحمتی که بود چند شعر را بیاد آوردم. شروع کردم به دست زدن و شعر خواندن. به چشم های ثریا خیره شده بودم و شعر می خواندم و می دیدم که اشک هایش جمع می شود. خیره به من نگاه می کرد و هیچ نمی گفت، حتی لبخند هم نمی زد. اما آرام شد.
زهرا می خندید و می گفت " عمه اشتباه خوندی ..." ، " عمه توی شبکه پویا یه مدل دیگه می خونه..." و منهم می خندیدم و می گفتم " عادت می کنی عزیزم. عمه همه شعرها را چپ اندرقیچی می خونه ... اما ببین ثریا آروم شده!"
برای گرفتن غذای مخصوص زهرا به آشپزخانه رفتم و وقتی برگشتم هنوز غذای بیماران دیگر را نیاورده بودند. ثریا با آن چشم های بادامی آنقدر عمیق نگاهم می کرد که لرزیدم. زهرا فقط کوفته ریزه ها را می خواست، پس از مادر ثریا پرسیدم " می خوای امتحان کنی این غذا را میخوره یا نه؟ زهرا کوفته ریزه ها را توی بشقابش ریخته و این دست نخورده است. البته دیدم که غذای بیمارها را هم میارن و قرمه سبزیه." گفت بزار امتحان کنم. دو سه قاشق اول را ثریا از دست مادر خورد بعد خواست که قاشق به دست بگیرد. از آنجایی که دست راستش آتل بسته شده بود و آنژیو کّد داشت، با دست چپ امتحان کرد ولی خسته شد. بعد دراز کشید و گریه کرد که مادرش غذا را کنار دستش بگذارد و با ولع تمام مشت مشت در دهان گذاشت و خورد. بعد ثریا سه ساعت بی وقفه خوابید. و با اینکه ملاقات کنندگان آمدند و کلی سروصدا شد، ثریا حتی ناله هم نکرد.
یاد خواهرزاده هایم افتادم که وقتی خیلی گرسنه می شدند بسیار بهانه گیر و بدقلق بودند. حتی اگر اغراق نکنم، خودم هم وقتی گرسنه هستم، بدخلق می شوم.
همین که داخل اتوبوس شد، صدای نق زدنش تمام فضا را پر کرد. با مادرش صندلی جلوی مرا انتخاب کردند. حتی روی صندلی ننشست و با زبانی که متوجه نمی شدم نق زد و ریز ریز گریه می کرد.
خواهرم کنار دستم نشسته بود. اشاره کردم چقدر این بچه نق می زند. حالش خوب نبود. چشمهایش را بست.
مادر دخترک ناتوان از آرام کردنش ، کم کم داشت عصبی می شد. گاهی با صدای نیمه عصبانی حرفهایی میزد. یادم آمد آب نباتهای کاراملی در کیف دارم. به دخترک گفتم " ببین چی برات دارم؟" و آب نبات را به سمتش گرفتم. نگاهی به مادرش کرد و نق زدنش تمام شد. به مادرش گفتم: اگر اشکال نداره بهش اجازه بدید آب نبات را بگیره.
با اشاره مادر، آب نبات را گرفت و لبخندی لبانش را از هم شکفت. سرم را جلو بردم و گفتم اسمت چیه؟ هیچی نگفت! مادرش گفت "اِسرا"
گفتم " اسرا میدونی چقدر خنده به صورت قشنگت میاد" ... باز خندید.
گوشی مادرش را گرفت و عکس هایش را نشانم داد. فیلم تولد دوستش در مهد کودک را ... فیلم عروسی پسرعمه اش را... مادرش تعریف کرد اصالتا ترکمن هستند. گاهی با زبان ترکمنی با اسرا حرف می زد و حالا می دانستم چرا حرفهایشان را نمی فهمیدم.
به مادرش گفتم " ببخشید دخالت می کنم. اما بچه ها معمولا از شلوغی خیابان زود خسته میشن. چیزهای کوچکی توی کیفتان داشته باشید"
- همیشه همراهم هست. تازه از مهد بیرون آمده. هر روز نق میزنه میگه سوار اتوبوس و مترو نشیم" خجالت کشیدم از دخالت بیموردی که کردم.
مادرش از رسم های عروسی هایشان گفت. از اینکه نمی داند هر کدام به چه منظور است. گفتم کاش بپرسی و بدانی، دخترت از شما یاد میگیره و رسم ها با علت اشون زنده می مونن.
اسرا آرام شده بود. گاهی مرا به تماشای بازی در گوشی مادرش دعوت می کرد. هر از گاهی لبخندی دلنشین می زد. اما تازه درددل مادرش باز شده بود. کمی به جلو خم شده بودم که بتوانیم صحبت کنیم.
گفت" تازه الان که برسیم به آزادی، باید ماشین دیگه ای سوار بشیم که باز یکساعت و نیم در راهیم."
- پس بی دلیل نیست اسرا اینقدر از اتوبوس و مترو بدش میاد. بچه حق داره ... هر روز اینهمه مدت توی این دو وسیله ی ناراحت.
- چاره ای نیست. فعلا باید همینطور سپری کنیم.
زمان پیاده شدن ما از اتوبوس رسید. اسرا مرتب تکرار می کرد " تو پیاده نشو... "
از پیاده رو دیدم اسرا دستهایش را به سمت پنجره باز کرده است . ما هم تا جایی که اتوبوس رفت و دیگر اسرا را نمی دیدیم برایش دست تکان دادیم و او هم با خنده دست تکان داد.
با شانه هایی سنگین به خانه می روم. چه حیف کودکان در این دنیای بی رحم اینگونه فرسوده می شوند. دلم برای تمام اسراهای دنیا میگیرد... .