من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

چرخ‌وفلک

کودک شجاعی بودم. تقریبا از هیچ چیزی نمی‌ترسیدم. از بلندی می‌پریدم، از درخت بالا می‌رفتم، با دودلی پا به مکان‌های تاریک می‌گذاشتم. بازی‌های پرهیجان شهربازی مرا به شوق می‌آوردند. اما، سرسره بلند و چرخ‌وفلک مرا می‌ترساند.

 از انتظار  گردش چرخ و فلک برای سوار و پیاده شدن بقیه افراد ، از لرزش گاه و بی‌گاه آن، از صدای غیژ و غیژ چرخ‌دنده‌ها، از عدم تسلط برخود هنگام پایین آمدن از سرسره می‌ترسیدم. در عوض اگر سوار رنجر و ترن هوایی می‌شدم، سراسر شور و شوق بودم و ترس بی‌معنی!

انگار فقط وقتی از ایمنی کاملا مطمئن و کاملا نامطمئن بودم، نمی‌ترسیدم. آن وسط‌ها از تخیلات کودکانه ترسناک پر شده بود. مبادا در پایین سرسره به بیرون پرتاب شوم؟ مبادا اپراتور چرخ‌وفلک فراموش کند مرا از آن ارتفاع به پایین بیاورد. 

گاهی در این حس گیر می‌کنم. نکند ....