ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
دیشب که متوجه شدم دیگر در این جهان نیستی، دلم فروریخت. صدایت با آن لهجه دلنشین مشهدی، با آن خندههای مستانه در گوشم پیچید." شکوفههای آلبالو که گل کنه، من تازه چهاردهسالم میشه"
از زمانی که خودم را شناختم، همه با شوق و غرور نامت را میبردند. چقدر از دلیریهایت شنیده باشم خوب است؟ پدر با عشق، نامت را میبرد. اسمت هم کافی بود تا همه به داشتن نسبت خونی با تو به خود ببالند. اما خودت! متواضع، خندان و با سخنی شیرین که نه از گلایه در آن خبری بود، نه از افسوس و نه زهرتلخ کنایه. انرژیات؟ سرشار. تو خود نور بودی، سرشار از شوق زیستن. چون آهنربایی بودی که همه دورت حلقه میزدند و دیشب انگار یکباره دستی آهنربا را ربود.
یادت هست؟ آنروز که به خانه ما آمده بودی؟ آخرین بار که مشتاق بودم ببینمت و ندیدم! چه حیف که بال نداشتم به گریزپاییات برسم. یادت هست در پاسخ تمنای من به بیشتر تامل کردن که برسم چه گفتی؟ "دختر چه جاهای قشنگی میری. الان که وقت ندارم باید برم. بزار حالم بهتر بشه و اینبار که آمدم تهران بیا با هم بریم طبیعتگردی. چه خوبه تو عاشق طبیعتی!" روزشمار من به کار افتاد. بدون دیدنت، و به شوق همقدمی با مثبتترین زن فامیل.
و ندانستی که الگوی من تو بودی. عشق به زندگی را تو قدم به قدم زیسته بودی و من داشتم تلاش میکردم به تو برسم. هربار با به خاطر آوردن روزهای سختی که از سر گذرانده بودی و ارادهات که در روی زندگی نگاه کنی و بگویی " من هنوز هم تو را شکست میدهم"، قویتر میشدم و میگفتم اگر ثریا توانسته، تو هم میتوانی... .
دیشب شوکه شدم. چرا فکر میکردم اینبار هم بیماری را شکست میدهی و قد راست میکنی؟ البته که طی شش سال از هیچ لحظهای نگذشتی. بیمار بودی و سفر کردی. بیمار بودی و آواز خواندی. بیمار بودی و خندیدی. بیمار بودی و دوباره گفتی"شکوفههای آلبالو که گل کنه، من تازه چهاردهسالم میشه ". بیمار بودی و برایم نوشتی" یادت نره اینبار اومدم، یه روز باهام بیای بریم طبیعتگردی" ...
از دیشب هربار یادت میافتم، صدای خندهات در گوشم میپیچد. انگار میبینم که در آسمان جمعی چون برادههای آهن جذبت شدهاند و در آن میان تو میرقصی و میخوانی و میخندی....
یادت همواره با ماست. آسوده بخواب ثریا جان...
* فردوسی
نگران تان هستم بانو .خبری از خودت بده لطفن
خوبم شکر. جای نگرانی نیست
چقدر خوبه که آدم در طول زندگی اش با کسانی به این عمق از خوبی آشنا بشه، یادشون گرامی
سپاسگزارم
جهان به آدمهای بیشتری نظیر شما نیاز داره
دلمان تنگتان شده زویای عزیز
برایت شادی و ارامش ارزو می کنم
چشم به زودی می نویسم
تسلیت می گم زویا جان...
روحش شاد... یادش گرامی...
بعضی آدم ها بودنشون به ما قوت قلب می ده و قدرت استقامت برای ادامه دادن مسیر... من مطمئنم که خیلی ها هم دارند به تو نگاه می کنند و از تو الگو می گیرند.
سپاس عزیزم
ای جانم. بهم بسیار محبت داری. کاش واقعا همینطور باشه
روحشون شاد، گر چه متن غم انگیزی بود اما زیبایی نوشتار و بیان استواری و زنده دلی یک بانو ، به آدم قدرت زیستن و حیات میده.
بقای عمر تو باد زویای نازنینم
سپاس مریم نازنین
جهان به آدمهای بیشتری نظیر ثریا نیاز داره
متن تاثیر برانگیزی بود
خدا رحمتش کنه
:(
سپاسگزارم