از کنارم گذشت و صدای لخ لخ دمپایی اش باعث شد نگاهی به پاهایش بیندازم. یک لحظه احساس ضعف کردم. پای راستش درست بعد از مچ شکسته بود و جای روی پا و کف آن عوض شده بود. انگشت های پا به جای آنکه در جلوی پا باشد پشت پاشنه پا بودند... با اینحال چه سبکبال و تند از من جلو زد و رفت. با آن لباسهای آغشته به کچ و خاک معلوم بود کارگر ساختمان است. از دیروز عصر هربار بیادم می آید به اراده اش آفرین می گویم.
" سلام عزیز دل مجازی! ... خوبی؟ یا داری ادای خوبا رو در میاری؟ ..." و صدای خنده راننده.
ناخواسته حرفهای راننده تاکسی را با دوستش شنیدم. به چند نفر زنگ زد تا ببیند امروز دور هم جمع می شوند یا نه. اما من در همین یک جمله جا ماندم "خوبی یا داری ادای خوبا رو در میاری؟"
از صبح دارم فکر می کنم چند نفر از ما داریم ادای خوبا رو در میاریم؟ آیا حال دلمان خوب است؟ اصلا این جمله چقدر کنایه دارد! از منظری دیگر اگر نگاه کنم با خودم خواهم گفت چند نفر از ما واقعا از ته دل خواستار نیکی برای دیگران هستیم؟ یا فقط به ظاهر داریم ادای آدمهایی را در می آوریم که حال دیگران برایشان مهم است.
خوبیم؟ یا داریم ادای خوبها را در می آوریم؟ چقدر باید با خودم صادق باشم تا بتوانم به این سوال جواب دهم!
همین که داخل اتوبوس شد، صدای نق زدنش تمام فضا را پر کرد. با مادرش صندلی جلوی مرا انتخاب کردند. حتی روی صندلی ننشست و با زبانی که متوجه نمی شدم نق زد و ریز ریز گریه می کرد.
خواهرم کنار دستم نشسته بود. اشاره کردم چقدر این بچه نق می زند. حالش خوب نبود. چشمهایش را بست.
مادر دخترک ناتوان از آرام کردنش ، کم کم داشت عصبی می شد. گاهی با صدای نیمه عصبانی حرفهایی میزد. یادم آمد آب نباتهای کاراملی در کیف دارم. به دخترک گفتم " ببین چی برات دارم؟" و آب نبات را به سمتش گرفتم. نگاهی به مادرش کرد و نق زدنش تمام شد. به مادرش گفتم: اگر اشکال نداره بهش اجازه بدید آب نبات را بگیره.
با اشاره مادر، آب نبات را گرفت و لبخندی لبانش را از هم شکفت. سرم را جلو بردم و گفتم اسمت چیه؟ هیچی نگفت! مادرش گفت "اِسرا"
گفتم " اسرا میدونی چقدر خنده به صورت قشنگت میاد" ... باز خندید.
گوشی مادرش را گرفت و عکس هایش را نشانم داد. فیلم تولد دوستش در مهد کودک را ... فیلم عروسی پسرعمه اش را... مادرش تعریف کرد اصالتا ترکمن هستند. گاهی با زبان ترکمنی با اسرا حرف می زد و حالا می دانستم چرا حرفهایشان را نمی فهمیدم.
به مادرش گفتم " ببخشید دخالت می کنم. اما بچه ها معمولا از شلوغی خیابان زود خسته میشن. چیزهای کوچکی توی کیفتان داشته باشید"
- همیشه همراهم هست. تازه از مهد بیرون آمده. هر روز نق میزنه میگه سوار اتوبوس و مترو نشیم" خجالت کشیدم از دخالت بیموردی که کردم.
مادرش از رسم های عروسی هایشان گفت. از اینکه نمی داند هر کدام به چه منظور است. گفتم کاش بپرسی و بدانی، دخترت از شما یاد میگیره و رسم ها با علت اشون زنده می مونن.
اسرا آرام شده بود. گاهی مرا به تماشای بازی در گوشی مادرش دعوت می کرد. هر از گاهی لبخندی دلنشین می زد. اما تازه درددل مادرش باز شده بود. کمی به جلو خم شده بودم که بتوانیم صحبت کنیم.
گفت" تازه الان که برسیم به آزادی، باید ماشین دیگه ای سوار بشیم که باز یکساعت و نیم در راهیم."
- پس بی دلیل نیست اسرا اینقدر از اتوبوس و مترو بدش میاد. بچه حق داره ... هر روز اینهمه مدت توی این دو وسیله ی ناراحت.
- چاره ای نیست. فعلا باید همینطور سپری کنیم.
زمان پیاده شدن ما از اتوبوس رسید. اسرا مرتب تکرار می کرد " تو پیاده نشو... "
از پیاده رو دیدم اسرا دستهایش را به سمت پنجره باز کرده است . ما هم تا جایی که اتوبوس رفت و دیگر اسرا را نمی دیدیم برایش دست تکان دادیم و او هم با خنده دست تکان داد.
با شانه هایی سنگین به خانه می روم. چه حیف کودکان در این دنیای بی رحم اینگونه فرسوده می شوند. دلم برای تمام اسراهای دنیا میگیرد... .
آمده بودم غر بنویسم. از آدمهایی به غایت لوس. آدمهایی به ظاهر بالغ با حساسیت بر روی چیزهایی که برای من نوعی مفهوم ندارد؛ و چه بیهوده مرا درگیر ناتوانی های خودشان می کنند. شاید چون از من کوچکترند، حساسیت ها و نق زدنهایشان برایم عجیب است. اما مطمئن شده ام که آنها نمی توانند تعادل مناسبی بین رفتارهایشان با اطرافیان برقرار کنند. و جالب اینجاست همه اشان توقع دارند من نازشان را بخرم!
اما پشیمان شدم از غر نوشتن. روزهایم را خودم باید درست بسازم. لزومی ندارد وقت و انرژی ام را صرف آدم هایی کنم که هنوز برای هرچیز کوچکی دنبال نازکش می گردند. مگر یک آدم چقدر می تواند خودش را، وقتش را، اعصاب و حوصله اش را صرف دوستان و اطرافیان کند. روزی خواهد رسید از اینکه وقت کافی برای خودسازی و خودشناسی نگذاشته ام پشیمان خواهم شد. روزی افسوس خواهم خورد چرا بجای آنکه وقتم را صرف دلداری آدمهای همیشه شاکی کنم! آواز نخواندم ، نرقصیدم، کتاب نخواندم و دانش ام را افزون نکردم.
پس از امروز اگر دیگری نمی تواند تفاوت لطف مرا با وظیفه ام بفهمد، تقصیر من نیست. لطف ام را هم دریغ خواهم کرد. به همین سادگی!
درباره ی محصولات شرکت توضیح کلی می دهم. مشتری از طریق جستجو به شرکت ما رسیده است و پس از چند پرسش کوتاه متوجه شده ام محصولات دیگری نیز می تواند مورد استفاده اشان باشد. ترغیبش می کنم به برگزاری جلسه.
در میانه ی گفتگو، فامیلی ام را می پرسد. طبیعی است می خواهد بداند با چه کسی صحبت می کند. پس از کمی به او می گویم "شما داخلی کارشناس فروش ما را گرفته بودید و از قضا ایشون برای کاری از شرکت خارج شده اند. حتما به ایشون خواهم گفت با شما در خصوص مسائل فنی صحبت کنند."
پرسید " و شما چه بخشی هستید؟"
می گویم " بازرگانی خارجی"
می گوید: " پس همینه که اینقدر خارجی با ما صحبت می کنید!"
می گویم : "من فقط توضیح مختصری درخصوص اقلام دادم. واقعا خارجی بنظر آمد؟" و می خندم.
می گوید: " بله . من امروز برای جلسه آمادگی دارم ... "
هنوز هم سر در نمی آورم. آدمها آنقدر به بی تفاوتی و باری بهر جهت بودن همدیگر عادت کرده اند که وقتی با آنها بطور صحیح برخورد می کنی عکس العمل اشان طوری است که انگار از یک سرزمین دیگر آمده ای!
اگر اشتباه نکنم 14 سال پیش ، بدون آنکه بدانم چه خبر است و چه خواهد شد! بدون آنکه از تحریم ها و حوادث گوناگون خبری داشته باشم یا حتی پیگیر رویدادهای سیاسی باشم، به این نتیجه رسیدم که به زودی آرایشگاه ها پردرآمدترین قشر کاری خواهند بود. حالا مدتی است به این فکر می کنم شاید دلیلی که باعث شد آرایشگاه خودم را تاسیس نکنم، احمقانه بود.
14 سال گذشته و امروز می بینم مستاصل هستم از تشخیص. ایده های ما چه زود منجمد می شود!
خشک و سرد، لحن زنی به ظاهر متخصص! روح زنی را کشت.
من به چشم خویش دیدم قطره اشکی که جنگید تا نریزد.
آدمها ! به سادگی
در لبخندی بدنیا می آیند ...
و در اخمی میمیرند.
آری در دید ناظر
به سادگی است!
16 شهریور94
میگوید " تو خیلی خوبی ! بیشتر از هرچیز که فکر کنی. اصلا بخاطر همین اینقدر وابستهات شدم. اصلا بخاطر همین دور شدن از تو اینقدر سخت است..."
صدایی در گوشم می پیچد "دروغهایش دیگر قشنگ نیست" و چیزی در قلبم چنگ میاندازد.
اسمش روی گوشی تلفن میافتد. تردید میکنم. قرار نبود به این زودی برگردد. هم آرزو میکنم خودش باشد هم دلهره دارم مبادا تمام آرزوهایش نقش برآب شده باشد. به شنیدن صدایش فریاد شوق میکشم. میگویم بیرون از خانهام و قول میدهم به محض رسیدن تماس بگیرم.
دوستی کنارم نشسته است. با قطع شدن تماس، اشکهایم جاری میشوند. میخندم و اشک میریزم. به نظرم مضحکترین اتفاقیاست که برایم افتاده است. همیشه فکر میکردم چطور میشود یک نفر هم اشک بریزد هم بخندد. حالا میدانم. این یعنی لبریز شدهای. تحملت، حرفهایت، اندوه و شادیات ... از همه چیز لبریز شدهای که مرز خنده و گریه ازبین میرود. دوستم دستمال کاغذی تعارف میکند و من بلندتر میخندم و شدیدتر اشکها گونههایم را در مینوردند. میگویم " من کمتر پیش آمده دلم برای آدمی تنگ بشه. البته به جز خانواده. اعتقاد دارم آدمها همان جایی هستند که باید باشند. نمیدونم چرا از شنیدن صدای نارملا اینقدر احساساتی شدم!" تنها میگوید " میفهمم!"
لابد راست میگوید. خیلی روزها، بدون آنکه بداند، بدون آنکه بگویم، صدایش را مهمان گوشهایم کرده است و من آرام شدهام. آرام از بودن آدمی که همه چیزش بوی انسانیت میدهد. و همین آدم چند لحظه قبل به من میگفت "خدا وقتی انسانها را آفرید دیگر به آنها کار نداره. هی راه به راه سراغشون نمیره. قرار نیست هیچ چیزی رو دستکاری کنه. پس یاد بگیر مسئولیت تمام زندگیت را یکجا بپذیری ... " حالا فکر میکنم نارملا برای رفتن تمام تلاشش را کرد. حالا که درست نشد چه مسئولیتی را باید خودش بپذیرد؟ اگر این دست تقدیر نیست! پس چیست؟ چرا تمام سوالهایم بیپاسخ میمانند!
همان شب، آدمی که مورد اعتمادم است حرفی میزند و بیتفاوت میگوید تو که منتظر همین بودی! و تمام. انگار در میان صحرایی باشی و یکباره کاروان سالار بگوید از این به بعد من نیستم و غیبش بزند. تا چشم کار میکند صحراست. صحرایی بیپایان.
چند شب قبل، دوست و شریکی نشان داد به هیچ آدمی نباید اعتماد کنی. نباید! بنویس این را دیوانه! بنویس نباید ...
از وقتی حرفهای آن دوست را شنیدهام نه دعا میکنم نه آرزو. دارم فکر میکنم باید چه کنم که روزگارم بهتر شود و هربار یاد خدا میافتم... میگویم لابد راست میگه دیگه. نشستی داری دست و پا زدن ما را تماشا میکنی. خودم باید دست به کار شوم. امیدی به یاریات ندارم.
دو روز بعد، دوستی از کیلومترها دورتر! آمده است. هیچ تعهدی جز دوستی به تو ندارد. هیچ چیزی جز گاهگاهی هم صحبتی برایش نداری. فقط هستی. و او این هستن را بیشترین لطف تو می داند. بارها برای بودنت تشکر کرده است. بارها برای وقتی که در اختیارش گذاشته ای تشکر کرده است. بارها دلسوزانه جویای احوالت بوده است و بارها با گفتن " بمیرم ..." نشان داده از وضعیتی که برایت پیش آمده چقدر متاثر میشود! حالا آمده است روبرویت نشسته و ناگهان میگوید " تکان نخور. یه چیزی روی موهات نشسته... "
و دست برد سمت موهایم و ناگهان قطعه چوبی را کف دستم گذاشت . لحظه ای مبهوت نگاه کردم و بعد از ته دل خندیدم. چند روز پیش عکسی برایش فرستادم و خواستم تصویر را کمی شفاف تر کند. ماجرای انگشتری که در میان عکس بود را تعریف کردم که چگونه قطعه ی چوبی کم ارزش انگشتر در میان راه گم شد. پرسید "نقش روی انگشتر چیه؟" گفتم " فروشنده گفت به زبان سانسکریت یعنی خدا" حالا خدا را در دستم گذاشته. یکباره صدای خندههایم محو میشود. همینطور که با انگشت روی نقش حکاکی شده روی چوب دست میکشم این چند روز از جلوی چشمانم گذر میکنند. دیروز یک پیام. امروز یکی دیگر... راستی میخواهی چه بگویی؟ که حواست هست؟ و دوباره سد اشک میشکند و در برابر چشمان حیرتزدهی آن دوست، این منم که در هم میپیچم از حسی گنگ که نمیدانم گوشهی لباسم به کجای دنیا گیر کرده است، و از طرف دیگر خوشحالم برای آدمهای باارزشی که در زندگیام دارم. آدمهای بیادعا...