همین حالا دلم خواست در تونلی از سپیدارها قدم بزنم . از سمت راست صدای جویبار در گوشم بپیچد و من دست در پهلوی سپیدارهای سمت چپ جاده بیندازم و مارپیچ بین اشان حرکت کنم. دست هایم را یکی در میان دورشان حلقه کنم و چون دخترکی بازیگوش بچرخم و پیش بروم. باد بیاید و گیسویم آشفته کند. باران ببارد و رویم را بشوید. لی لی کنان عرض جاده را طی کنم و بلند بلند آواز بخوانم.
اما بیشتر که فکر می کنم دلم چرخیدن و آواز خواندن زیر درخت بید می خواهد. آن هنگام که پرندگان غوغا بپا کرده اند و باران نم نم می بارد. گیسویش خیس، گیسویم پریشان! و باد هو بکشد میان گیسوان خیس بید.
یک دشت هم خوب است. دشتی وسیع با تک درختی در دوردست. تنهایی و دشت! چه معجون دلپذیری. باد بیاید و گیسوانت را پریشان کند. علف های بلند خم شده از باد و گل های وحشی رنگارنگ ، چشم اندازی بی نظیر بسازد و بی می مست شوم. آغوش بگشایم و بدوم تا جایی که از خستگی در میان علفزار بیفتم و ناپدید شوم.
باد همیشه باید باشد. آخر می دانی هیچ قانون و دینی باد را به بند نمی کشد. تا دستش برسد هر مانع و حجابی را کنار می زند و گیسویت را می آشوبد.
سیب زمینی ها را شستم و پوست پیاز را بدون چاقو کندم. همینطور که پوست کن را روی سیب زمینی می کشیدم یادم افتاد مادرجان از خواندن کتاب " عادت می کنیم" خوشش نیامده است. عجیب اینکه من و خواهرم و هر کدام از دوستانم که این کتاب را خوانده اند خوشمان آمده است. ای بابا این سیب زمینی هم که خراب شده و بوی گند می دهد!
به آرزو فکر می کنم که چیزی حدود دو دهه پیش مجبور بوده جور دیگری زندگی کند. حالا برای ما ، تصمیم ها و روابط آرزوها عادی بنظر می رسد.اما شاید دانستن روایت زنی که به خودش هم فکر کرده و این فکر کردن گناه نیست! برای مادر عجیب است. این دلیل بی راه نیست. بارها ، وقتی از نشستن تنها در کافه و کتاب خواندن گفته ام ، مادر نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخته و سری تکان داده است. یا حتی وقتی اصرار می کنم با همسن و سالهایش به تورهای یک روزه برود، بهانه آورده که پدر ظهرها برای ناهار می آید و نمی شود تنهایش گذاشت! راستی چرا فکر کردن به دقایقی خصوصی برای خودمان اینقدر سخت است یا چرا خیلی از ما زن ها وقتی به خواسته های خودمان توجه می کنیم دچار حس گنگ گناه می شویم؟
کارم با سیب زمینی ها تمام شده . 21 سال پیش آقای وارطان پرسید: " دختر! تو با چی این سیب زمینی ها را خلال کردی؟"
گفتم " با چاقو! چطور؟"
- چه یک دست! فکر کردم با دستگاه خلال کردی ...
باز هم خلال ها یک دست شده!
همه چیز به طرز شگفت انگیزی آرام است. همچون دریاچه ای خفته در میان دشتی سبز در یک بعد از ظهر بهاری که گاه گاهی پرواز پرنده ای آرامش دشت را می آشوبد و نسیمی خنک موج های کوچکی می سازد. انگار پشت گوش راستم، این پشت که می گویم دقیقا منظورم پشت پرده ی گوش راستم، خلایی ایجاد شده که مرا در هوا معلق می دارد. حتی خانم "گ" با آن شیطنت دو هفته پیش، در خلسه ای عجیب فرو رفته است.
با وجود همهمه ی مدام خیابانها، هیچ صدایی نیست. و من در آغوش سکوت و خلا ، نرم نرم از زمین دور می شوم. همچون بادکنکی هلیومی که تا نخ اش را رها کنی به دوردست ها می گریزد. اگر این گزگز گاه گاه سمت چپ لب بالایی نبود، فکر می کردم در خوابی مبهم گیر کرده ام.
سکون عجیبی است. اولش فکر کردم مشکوک است اما ترجیح می دهم فکر کنم عجیب است.
چند روز پیش همسایه آمده بود جلوی در و از اینکه بهش گفته بودیم بعد از ساعت 11 شب مراقب باشه تا نوه اش توی خونه بدو بدو نکنه ناراحت بود. میگفت هیچکی دنبال بچه نبود همه نشسته بودیم سریال لطیفه رو که توی جم سری نشون میده ببینیم . چرا شما آمدید تذکر دادید؟ من جلوی دامادم خجالت کشیدم . آخه کی ساعت 11 میخوابه که شما بخوابید.
برحسب اتفاق مرخصی گرفته بودم و منزل بودم. تنها عضو خانواده که حضور داشت! گفتم : پدرم عادت داره ساعت 11 بخوابه و صبح زود بیدار بشه . ساعت 11 هم زمانیه که همه توی خانه جمع شدن و نیاز به آرامش و استراحت دارند. ضمن اینکه ما هم نوه داریم و اقوام هم بچه دارند و به خانه ی ما میان. شما هیچ فکر کردید بچه 4 ساله نیاز به توجه داره و وقتی همه بزرگترها نشستن پای سریال! اونم برای جلب توجه دویدن را انتخاب میکنه چون میدونه بزرگترها به حد یک تذکر سرشون رو از تلویزیون به سمت اون بر میگردونن؟
اول سکوت کرد. بعد گفت : آخه اینجا آپارتمانه . کسی که تو آپارتمان زندگی میکنه نمیتونه بگه ساعت 11 همه ساکت باشن . من نمیتونم به بچه 4 ساله مرتب بگم بشین. نمیشه که نیان خونه امون. هر شب که نیست!
گفتم: اما میتونید از ساعت 11 به بعد باهاش بازی کنید براش کتاب بخونید یا قصه بگید تا خونه رو با میدان دو اشتباه نگیره. قرار نیست وقتی آپارتمان نشینی را انتخاب می کنیم حقوق همسایه ها را نادیده بگیریم. برای ما هم مهمان میاد و بچه کوچک دارند. اما اینطور مواقع یکی از ما بچه ها رو جمع میکنه براشون کتاب میخونه قصه میگه یا بازی میکنه تا توی خونه بدو بدو نکنن.
با توجه به نگاهش موقع رفتن، تقریبا مطمئنم متوجه هیچ کدام از راه حلهایی که گفتم نشد. آخه خیلی از ما یاد نگرفتیم برای بچه 4 ساله وقت بگذاریم ، مبادا روزی برسه سریال هامون رو از دست بدیم!
داشت از محصولی که خریده بود تعریف می کرد : " این لوسیون فوق العاده1 خوبه. ببین این زخمها رو! با هیچی خوب نمیشد. از این لوسیون زدم زود خوب شد. این کرم که دیگه فوق العاده عالیه... عاشق کرم هایی هستم که وقتی به دست میزنی سریع به پوست نفوذ میکنه و حس سبکی به دست میده... این یکی محصولش هم فوق العاده است ... من که فوق العاده ازش راضی ام. نگاه کن ببین چطور پوستم شفاف شده ... می خوام برم شامپو بدنش را هم بخرم. از این کرم هم که دختره زد به این زخمم بخرم ... نگاه کن ظرف 24 ساعت زخم چقدر خوب شده ... بیا از این کرم استفاده کن ببین چطوره؟ ... "
راستی چند بار به رایگان محصول یک شرکت را اینقدر عالی تبلیغ کردیم؟
**********
1. هر کجا این کلمه را دیدید لطفا با تاکید بخوانید.
تا بحال دقت کرده اید سریال هایی که از شبکه های مختلف نمایش داده می شود، کمتر نشان می دهد که اهل خانواده جلوی تلویزیون نشسته اند و سریال می بینند! در بسیاری از همان سریال ها! دیدن سریال صرفا کار پیرزن هایی است که کاری جز سرک کشیدن در زندگی دیگران ندارند.
بیش از 4 سال از شروع همکاری ما با یک شرکت ایتالیایی می گذره. در این مدت، هر سال حداقل 4 مرتبه خرید عمده داشتیم و هر 4 مرتبه هر موضوع را هزار بار باید با خانمی که مسئول بخش صادرات است هماهنگ کنیم. اصلا انگار یک پدرکشتگی خاصی با ما داره. مرغش یک پا داره . هرچی رئیس مسئول بالاتر هم بگه ایشون همون کار خودش را می کنه.
سه هفته است برای فرستادن 30 تا فنر و 10 تا شیرصنعتی کلی چک و چانه زدیم که خانم جان پول اینها مبلغ کمی است و هیچ صرافی ای حاضر نیست این مبلغ را بفرسته. ما که دو تا خرید آماده دیگه داریم. پولش را با آنها میفرستیم. منتها مرغ خانم یک پا بیشتر نداره... .
نمونه ی آلمانی این آدم را هم دیده ام. نمونه ی چینی اش کمتر است. چینی ها بخاطر رقابتی که دارند معمولا مشتری مدارتر هستند. نمونه ی فرانسوی و ترک را هم دیده ام. خلاصه بگم ما همیشه فکر می کنیم آدمهای آن طرف مرزهای ایران، از لحاظ روانی، اجتماعی، کاری ... و هزار و یک جنبه ی دیگر کامل و بی نقص هستند. اما آدمیزاد یکی است فرقی نمیکنه کجای این دنیا باشه. اونی که نژادپرسته یا از زیرکار در رو ، یا خیلی رک بگم " آدم مکانیکی " که فقط یک شیوه کارکردن را یاد گرفته، همه جا پیدا میشه . حتی در ناف اروپا!
ترجیح دادم موبایل و کتاب را کنار بگذارم و در افسون شب بارانی تهران غرق شوم. کاشتن چراغهای سبز گل مانند در دستههای سهتایی پای درختهای بلوار کشاورز، ایدهی جالبیست. در این هوای پاییزی و همراه بارش باران ، به ردیف درختها که نگاه میکنی ، برگها سبز به نظر میرسند. حس و حال پاییزی کمتر است اما انگار دلت گرم میشود به اینکه درختها هنوز سبزند!
سرد است؛ پنجرهها عرق کرده و زمین خیس! چقدر دل آسمان بزرگ است که اینهمه خاطرات را میبارد و تمام نمیشود.
چقدر دلم برای در آغوش گرفتنش تنگ شده بود. وقتی چهره ی خندانش را در میان آن مقنعه ی اجباری! دیدم نتوانستم از در آغوش کشیدن طولانی اش خودداری کنم. کم مانده بود همان آدم احساساتی دیوانه ای شوم که از خوشحالی اشک می ریزد! دلم برای گرفتن دستش و راه رفتن و حرف زدن و حرف زدن تنگ شده بود. آنقدر حرف زدم که خجالت کشیدم از پرحرفی هایم.
از علایقی گفتم که نشنیده بود. از خیلی کارهایی که نمی توانستم در شرایط فعلی انجام دهم . شنید و آخر پرسید" تو از اول اینطوری بودی یا اینقدر تغییر کردی؟" گفتم از اول که عاشق این کارها بودم اما حالا این علاقه عمیق تر و پخته تر شده. گفت " ما چقدر از هم دور بودیم!" درست همانطور که من بارها فکر کرده بودم ما - دوستان دوران دبیرستان - از من واقعی همدیگر هیچ نمی دانیم.
پرسید تا بحال عاشق شدی؟ عجیب بود، در تمام آن سالها نپرسید و من عشقم را مخفی کرده بودم . حتی در روزهایی که چند نفری دور هم جمع می شدیم و از همه احوال خود می گفتیم، من سکوت کرده بودم. اما حالا با این سوال ساده گفتم و او بارها تایید کرد عشق همین است دیگر. از دیوانگی هایم گفتم. از روزهایی که درد کشیدم و نگفتم و او تایید کرد عشق همین است!
دست در دست؛ گفتم و شنید. نگاهش کردم که چون روزهای نوجوانی سنگ صبور بود. بوسیدمش. بارها... در آغوشش کشیدم ... بارها و بارها. چقدر دلم برای این لحظه های تنهایی تنگ شده بود. و او هر بار مرا سخت تر در آغوش فشرد.
حالا نوبت او بود که بگوید و من بشنوم. گفت و گفت . هرچه بیشتر گفت خیالم آسوده تر شد که دوست صبور و مهربان و عاقل من، زنی با درایت تر شده. عشق صیقلش داده و بیش از پیش از جزئیات و حواشی زندگی دیگران جدایش کرده است . گفتم " از اول هم در بند این چیزها نبودی! راستی دو چیز ازت یاد گرفتم . روزی که آمدم خانه ات و خواهرشوهرت بی اجازه سر کشوی وسایلت رفت ، یاد گرفتم چیزهای بی اهمیتی در زندگی هست که نیازی نیست بخاطرشان حرص بخوریم و دیگر اینکه همیشه می گفتی مامان گفته آدم دو تا گوش داره یه دهان. پس باید بیشتر شنید " . چنان نگاهم کرد انگار برای بار اول مرا می بیند. گفت " این چیزها را چطور یادت هست؟"
گفت و خیالم آسوده شد که همسرش همانطور که فکر می کردم مردی فهیم و خانواده دوست است. و شب درست قبل از خداحافظی آغوش گرمش ؛ لبخند مهربانش و آسودگی خیال را به من هدیه داد و رفت.
جالب بود! ما ؛ دو آدم متفاوت با روحیاتی متفاوت درست در یک سال عاشق شدیم و دور از هم مخفیانه رنج کشیدیم و درست در یک روز هر دو لبان بسته امان را گشودیم .
هنوز ذهنم درگیر چشمان سیاه آیدا در "سمفونی مردگان" است. تا سوار می شوم و در را می بندم، ماشین حرکت می کند. اما مرد میانسال هیچ عجله ای برای پیمودن مسیر ندارد. جلوی مردی نیش ترمز می زند و همینکه مرد رویش را به سوی دیگر می اندازد راه می افتد. زنی دست بلند می کند و سوار می شود.
مرد با لهجه ای که نمی شناسم! می گوید" من بوق هم نزدم . اما اگر یک شخصی نگه داره سوار می شن. نمیدونم چی شده مردم اینقدر دنبال فساد افتاده اند. خب تاکسی 45 سال داره کار میکنه چرا سوار نمیشن؟ حتما باید سوار شخصی بشن؟ همش دنبال فسادن ..."
زن پایین میدان هفت تیر سوار شده و جلوی فروشگاه یاس پیاده می شود. انگار هنوز هم مرد در حال حرف زدن است، اما من از قضاوت چند لحظه پیشتر او یخ بسته ام....
چند بار آیدین ها و آیداها را به نابودی کشانده ایم؟