وقتی دکتر گفت" بخاطر اختلال در تخمک گذاری این درد بوجود آمده و ظرف 48 ساعت باید برطرف شود" هم نفس راحت کشیدم هم دلم برای تخمک بیچاره سوخت.
دردی عجیب در دلم احساس می کردم. با دلسوزی خطاب به تخمک بی نوا گفتم " فکر نکن فقط تو ناراحتی که پس از رها شدن و در کمتر از 15 روز، نیست می شی. من هم دلم میخواست حداقل یکی از شماها تبدیل به موجودی با ارزش میشد. اما حالا که نمیشه، پس رها کن و برو و بیش از این خون به دلم نکن"
درد عجیبی بود. حس می کردم از جایی از عالم کنده می شوم...
همیشه می دانستم توجه، چقدر حال دل آدمها را خوب می کند. چقدر آنها را آرامتر و خوش خلق تر می کند. بسیاری از وقتها سعی می کردم قلب آدمها را لمس کنم و خیلی زود به چنان حس راحتی ای می رسیدند که آرام می شدند.
اما به تازگی مچ خودم را گرفته ام که بعضی ها را از قصد نادیده می گیرم. کندوکاو کردم و متوجه شدم، آنها همانهایی هستند که روزگاری حال بدشان را برسرم آوار کرده اند. یا باعث بوجود آمدن خاطره ای بد شده اند که تمام خاطرات خوب را کمرنگ کرده است.
با اینکه نسبت به گذشته بی تفاوت تر شده ام اما مواقعی که آزرده می شوم کم نیست. از ادعاها، نصیحت های مداوم، اظهار فضل های بی مورد، فخر فروشی ها، کسانی که خود را زرنگ می دانند و متوجه نیستند اگر زرنگی هایشان را به رویشان نمی آوری معنی اش این نیست که نفهمیده ای، یا حتی کسانی که سعی می کنند رفتارهای زشت خود را نادیده گرفته و تمام دنیا را مقصر ناکامی ها و تلخکامی هایشان بدانند، و در نهایت آدمهایی که سعی می کنند من و احساسم را به بازی بگیرند... چنان عصبانی و آزرده خاطر می شوم که لحظه ای نمی توانم ارتباط بین منطق و احساسم را پیدا کنم. اینطور مواقع دامن احساسم را جمع می کنم و با ترشرویی می روم.
کینه به دل نمی گیرم. اما دیگر اجازه نخواهم داد آدمها از حسن خلقم سوء استفاده کنند.
چهره های آفتاب سوخته ای داشتندکه مرا یاد ترکمن ها می انداخت. خصوصا آن چشم های بادامی با پلک های کوتاه.
زن شلواری فیروزه ای پوشیده بود با پیراهنی محلی به همان رنگ. روی پیراهن حریری فیروزه ای با یک دنیا منجوق ، ملیله و نگین براق. بالاپوشش را چارقدی سیاه از پارچه چادری تکمیل می کرد. توی سه انگشت از هر دست انگشترهای طلا با طرح های توری و النگوهای طلا. کفش نقره ای تابستانی با پاشنه ۵ سانت و کیف نسکافه ای رنگ. میان انگشتانش دو گلوله ی پشمالو را یکنواخت و محکم نوازش می کرد. تا چشمم به او می افتاد، حس می کردم به نو عروسی نگاه می کنم که به مهمانی پاگشا دعوت شده است.
پیرزن با چهره ای درهم و پوشیده در پوشش سیاه، کنار زن آبی پوش نشسته بود و هر دو زن ساکت. زن فیروزه ای پوش دو گلوله پشمالو را در کیف گذاشت. به شدت مفاصل دستش را شکست و بعد ضرب آهنگ ناآرام پاهایش شروع شد.
زن دیگر، شلواری سپید با حاشیه تور، کفشی قرمز رنگ و نوک تیز با پاشنه تخم مرغی و پاپیون بزرگی بر خط لبه جلو، مانتو جلوبسته ای قرمز رنگ که حاشیه چاک مانتو با مروارید سفید تزئین شده بود و یک شال حریر با حاشیه های تور پهن، پوشیده بود. دختربچه ای با پیراهن سفید گلدار را روی برجستگی پشت صندلی گذاشت و سعی می کرد سرگرمش کند. پسری حدودا ۷ ساله با شلوار دودی و تیشرتی لیمویی از کنارم گذشت و با یک حرکت به فاصله میان نرده و صندلی جست زد و نشست. تازه متوجه شدم جلوی تیشرتش با کلی پولک تزئین شده بود. واقعا اولین بار بود که تیشرت پسرانه با تزئین پولک می دیدم.
....
چقدر دوست داشتم بدانم پشت آن چشم های سیاه پر آشوب چه می گذرد. زن فیروزه ای پوش تنها دوبار حرف زد. یکبار وقتی پسرک را صدا کرد تا روی پایش بنشیند و همزمان وقتی چشم در چشم شدیم، لبخند زد. و یکبار وقتی جایش را به زنی مسن تر داد. طوری ایستاد که انگار می خواست از نگاه کنجکاوم دور بماند.
و آن زن پیر که بدون حتی یک کلمه حرف، خیره به جایی در دور دست و پشت سر تمام کسانی که روبرویش بودند، می نگریست. با آن نگاه خیره که هزاران حرف را در سکوت بر سرت آوار می کرد.. هرچه بود، مرا به یاد کلیدر انداخت. گل محمد... مادر گل محمد....
عکسی از هزارپایی در شبکه ای اجتماعی منتشر کردم. هزارپایی که مهمان خاک گلدانم بود. گلدانی که به تازگی مهمان فضای کارم شده است.
اما واکنش ها جالب بود.
- دوست و همکاری گفت « چقدر از هزارپا می ترسم! »
- دوستی گفت "خوب شد در غذایت نبود »
- دوستی دیگر گفت «خوشی؟ آخه هزارپا؟»
گفتم : دوستش دارم .
گفت «باشه»
- پسر دایی گفت « پاهاشو شمردی ؟ واقعا هزارتاست؟»
گفتم « همه میگن هزارپا، تو هم بگو هزارپا »
گفت « بزار یه مدت بگذره، بعد پاهاشو بکنیم بشه کرم
یکی خندید ، یکی بی تفاوت بود. یکی به شوخی دیگری خندید. اما برای من فقط دیدن هزارپا پس از سالها یک خوشی کوچک بود. امروز ناچار شدم هزارپا را به باغچه جلوی شرکت بسپارم تا همکار جان کمتر بترسد.
دلم برای نوشتن تنگ شده است.
واقعا تمام حس و حالی که از ننوشتن دارم را این جمله بیان نمی کند. فقط بیان حس دلتنگی است از چیزی که بوده و دیگر نیست. انسجام کلامم گسیخته است. آنقدر در هیاهوی روزها در جستجوی یافتن راه ها هستم که فراموش می کنم نوشتن چقدر حالم را خوب می کند.
نه اینکه با نوشتن غریبه شده باشم، اما نوشته هایم برداشتهایی است که از درسهای پیش رویم می گیرم. نه آنچه از درونم میتراود و شادابم می سازد. بعد فکر می کنم چگونه روزهایی نه چندان دور با هر اشارتی، حرفی روی این صفحه می نشست؟ چگونه شوق نوشتن هر ساعت از روز مرا به اینجا می کشاند؟ چگونه درونم پر از حرف بود؟
راستی چرا هیچ حرفی نیست؟ نه گله ای ! نه افسوسی! نه شکایتی! تنها دویدن مانده است و گره زدن سرنخ ها برای بافتن قالی آینده... .
یک حلقه گمشده است ... بی نقطه ، بی پایان
در کتاب 6 کلاه تفکر آمده است :
در برابر وسوسه ی توجیه عواطف مقاومت کنید.
...
دشوارترین چیز در مورد بر سر گذاشتن کلاه سرخ فکر کردن، مقاومت در برابر وسوسه ی توجیه عواطفِ بیان شده است. چنین توجیهی ممکن است درست یا غلط باشد. در هر دو مورد فکر کردن با کلاه سرخ این کار را غیرضروری می سازد.
ما عادت کرده ایم به خاطر احساسات و عواطف امان عذرخواهی کنیم، چون از نوع تفکر منطقی نیستند. بدین دلیل است که مایلیم از آنها به صورت دنباله ی منطق گفت و گو کنیم. اگر از کسی خوشمان نیاید، باید دلیل خوبی برای این کار داشته باشیم. اگر طرحی را دوست داریم، باید بر پایه ی منطق باشد. فکر کردن با کلاه سرخ ما را از چنین الزام هایی معاف می کند.
...
کلاه سرخ به اندیشنده آزادی می دهد تا با احساساتش شاعرانه تر رفتار کند. کلاه سرخ به احساسات حقِ نمایان شدن می دهد.
از زمانی که شروع به خواندن این کتاب کرده ام، دلم می خواهدمردم بیشتری با این اصطلاحات آشنا شوند؛ چرا که خیلی ساده تر می شود جهت گیری اندیشه امان را به دیگران نشان دهیم و سوء تفاهم و شخصی سازی کمتری بوجودبیاید. بارها پیش آمده که بخاطر جلوگیری از سوء تفاهم، از بیان حرف یا احساسم خودداری کرده ام. چه بسیار زمانهایی که جلوی آیینه حرفها را بلند بلند تکرار می کنیم یا خودمان را مواخذه می کنیم چرا حرف نزده ایم. یا چرا به گونه ای حرف نزده ایم که موثر باشد یا چرا حرفی زده ایم که اختلافی بوجود آورده است. در دنیای امروز بیش از پیش مهارتهای ارتباطی مورد نیاز است. زمان تخصص فرا رسیده و شیوه های قدیمی یا تجربی به حد کافی کارآمد نیستند.
بعضی رفتارها هیچوقت برایم عادی نمی شوند. نمی دانم نظر دیگران چه می تواند باشد اما از نظر من بعضی رفتارها بدور از نزاکت است. بعنوان مثال:
1. دو همکار در خصوص مسائل کاری مشغول به گفتگو هستند، نفر سوم - با علم به اینکه این گفتگو چند ثانیه قبل شروع شده- بالای سر یکی از نفرات می ایستد و بلافاصله شروع به صحبت کردن یا پرسش می نماید.
2. مدیر عامل با یکی از پرسنل در حال گفتگوی فنی است، همان نفر سوم - باز هم با علم به ماهیت گفتگو- داخلی می گیرد و وقتی مدیر گوشی را بر نمی دارد بلند می گوید لطفا همین حالا بردارید مهم است. حتی پس از پاسخ مدیر از پشت خط که " بعدا در این باره صحبت می کنیم"، بر خواسته اش اصرار می کند.
3. در یک جلسه آموزشی عمومی در خصوص نرم افزاری که به تازگی نصب شده است، همان نفر سوم پس از سه بار دعوت به جلسه ( دوبار توسط مدیر) با اکراه در جلسه حاضر می شود و در میان جلسه مرتب با گوشی موبایلش کار می کند و در میانه جلسه نیز با شماره ای تماس می گیرید و چند دقیقه ای از جلسه خارج می شود!
4. همان نفر سوم ! از در شرکت وارد می شود و با یک قر نمایشی پشتش را به بعضی افراد می کند و با نگاه کردن به در و دیوار یک سلام بی هدف پرتاب می کند و بعد هم متوقع است کلیه پرسنل پاسخ سلام را بگویند!
موارد بیشتری برای ذکر کردن هست ، اما بهرحال از قدیم گفته اند مشت نمونه ی خروار است...
خیلی تلاش می کنم قضاوت نکنم. خیلی خیلی تلاش می کنم. اما هرچه که تلاش کنم، از نظر من برخی رفتارهای بی نزاکتی، گستاخی و بی ادبانه است....
روزی که برای همگام شدن با گروه، تصمیم گرفتم مچ افکار منفی ذهنم را بگیرم هیچ فکر نمی کردم بی وقفه 27 مورد بنویسم! انگار دچار توهمی بودم که می گفت " تو مثبت اندیشی" و حالا مچ افکارم را گرفته بودم و حیران تماشایشان می کردم. دیدم دقیقا هرجا تصور می کردم فکرم درست است؛ یک فکر منفی، یک منتقد درونی مثل موریانه پایه های باور مثبت را می خورد و من صدای جویدن هایش را نمی شنیدم.
از آن روز تلاش بیشتری می کنم در لحظه زندگی کنم. مچ افکار و تکه کلام های منفی را همانجا بگیرم و بلافاصله با 4 جمله مثبت میخکوبش کنم. و انگار کم کم وزنه های سنگین روی دوش هایم سبک تر می شوند.
راستی که چقدر قضاوت در گوشه گوشه ذهنم مخفی شده بود، و من چه ساده در افکارم به قضاوت ها گوش می کردم و با آنها همگام می شدم. حالا در افکارم لم می دهم و به قضاوت ها نگاه می کنم. آنقدر نگاه می کنم تا از رو بروند و ناپدید شوند.
برای تمام نیکی هایی که به من می رسد، یک دنیا سپاسگزارم و تلاش می کنم سهم خودم را به زندگی بپردازم.
مدتهاست توجه ام به پیاده روهای شهر جلب شده است. اگر از پیاده روهای خیابانهای اصلی بگذریم که به همت شهرداری همسان سازی شده است ( و البته بعضی نقاط نیاز به رسیدگی و ترمیم دارد) ، پیاده روهای کوچه ها نامهربانند و راحتی و امنیت پیاده ها را فراهم نمی کنند.
هر خانه ای که نوسازی می شود، ساز خودش را می زند. بعضی سازنده ها سطح پیاده روی جلوی منزلشان را بالاتر از همسایه ها آورده اند. هر مالکی به سلیقه ی خودش کف پوش زده است. بعضی ها هم از اسفالت استفاده کرده اند. این است که وقتی به کوچه ای پا می گذاری عبوری سخت را تجربه می کنی. مرتب از از ارتفاع های مختلف ( تفاوت ارتفاع گاهی نزدیک به یک یا دو پله است) بالا و پایین می روی و کفپوش پیاده رو، زیر پایت تغییر می کند.
بعضی جاها هم که صاحبخانه یا وابستگانش خودرو خود را در پیاده رو پارک می کنند و عابر پیاده مجبور می شود برای عبور و مرور به محوطه عبوری ماشین ها در کوچه و خیابان قدم بگذارد. یا بعضی از موتورسواران برای تسریع در رفت و آمد از پیاده روها استفاده می کنند!
شاید بیشتر از یک ماه باشد به این موضوع فکر میکنم. راستی ما که بنا بر سلیقه خودمان از مصالح مختلف و با ارتفاع های متفاوت برای پوشش پیاده روی جلوی منزلمان استفاده می کنیم، هیچ به روزگار پیری و ناتوانی خود فکر کرده ایم؟ راستی کدام یک از ما به عبور و مرور پیرزنان و پیرمردان، افراد ناتوان، معلولین، نابیناها و حتی پا شکسته ها فکر کرده ایم و از خود گذشتگی بخرج داده ایم که پیاده رو را هم سطح اطراف و با مصالح مشابه بسازیم؟
به تازگی بخاطر شغل همسرش از شهرستان دیگری به تهران آمده بودند. یک پسر 7 ساله داشت اما خودش تنها 25 سال سن داشت. وقتی درباره کار گروهی از او پرسیدم کمی جبهه گرفت. گفت اگر قرار باشد مرتب وظایفی به او سپرده شود که قبلا درباره اش به توافق نرسیده ایم دوست ندارد قبول کند ( به نظرم خیلی هم خوب است که کسی چنین عقیده ای دارد).
توضیحاتی در خصوص نحوه کار شرکت دادم و پس از شنیدن توضیحات اضافه کرد با این نوع همکاری مشکلی ندارد. کمی در خصوص موارد فنی تر با مدیرعامل گفتگو کرد و بعد نوبت من بود که سوال بعدی را بپرسم.
- فکر می کنید بزرگترین نقطه ضعف اتون چیه؟
- صداقتم
مدیر عامل خندید و گفت : خانم ما دنبال آدمهای صادق هستیم.
گفتم: از نظر من هم صداقت یکی از فضایل اخلاقی است نه نقطه ضعف.
گفت: اما همسرم هم همیشه به من میگه تو زیادی صداقت داری. تو کار نباید اینطور بود و منهم در محیط کار قبلی ام خیلی ضربه خوردم.
******
دلم می گیرد برای کودکانی که در چنین دنیایی بزرگ می شوند و چنین طرز فکری را به ارث می برند. حیف از فرهنگ، که روز به روز بیشتر از درون می پوسد.