افرادی که مثل من درگیر کارهای بازرگانی خارجی هستند، می دانند از چه حرف می زنم. تغییرِ پشتِ سرِ همِ قوانین بازرگانی، سنگ اندازی های پی در پی و عدم دسترسی به کارشناس نهایی که مجوز صنایع برای بار صادر می کند، باعث می شود ساعت ها برای دریافت پاسخ، منتظر بمانیم. این موضوع به اندازه کافی آزاردهنده است، حال تصور کنید در این انتظار شاهد چه رفتارهایی هستم. (می نویسم هستم چون نمی دانم این رفتارها توجه چند نفر را جلب می کند.)
- افرادی که با بی توجهی به سیستم نوبت دهی سراغ کارشناس میز خدمت می روند و در پاسخ اعتراض منتظران! می گویند " من فقط یک سوال دارم" ! یکبار از یک نفرشان پرسیدم " بنظرت بقیه برای چی اینجا منتظرن؟ روبوسی با کارشناس؟" شخص مذکور در کسری از ثانیه از دیده ها پنهان شد...
- افرادی که درکمترین فاصله ممکن با مراجعه کننده می ایستند. نه اینکه فکر کنید نوبت اشان است. بلکه نگرانند مبادا مکالمه ای بین مراجعه کننده و کارشناس اتفاق بیفتد و نشنوند. مهارت خاصی هم دارند در اینکه کلیه برگه ها و نامه ها را در کسری از ثانیه بخوانند و تحلیل کنند. گاهی هم یواشکی راهکار می دهند. می دانید! خیلی افراد خیّری هستند !
-تعدادی از افراد خودشان را غرقه در بوی سیگار می کنند. بعد به فاصله کمتر از دو متری که می رسند، عده ای از ترس خفه شدن! جایشان را دو دستی تقدیم حضور این افراد می کنند.
- اما جالبتر از همه اینها، کسانی هستند که یک آشنا می بینند. مثلا همین امروز مردی کنارم نشسته بود. به محض اینکه همکارش آمد، بدون توقف حرف زد. هر جا که حرف کم می آورد، صدای ضبط شده خوانش نوبت را تقلید می کرد. یا بعدتر که حس خوشمزگی زیادی بر او مستولی شد، نوبت را می خواند و با صدای بلند شماره باجه را اشتباه می گفت و ریز ریز می خندید. یک کم که گذشت، شروع کرد به زمزمه کردن یک آهنگ. دوباره شروع کرد راجع به کار با همکارش گفتگو کردن. در پاسخ مردی که سوال ساده ای پرسیده بود، فلسفه چید و مزه پراند. نمی توانستم ارتباط منطقی بین تمام حرفهای زده شده اش، برقرار کنم. وقتی از آنجا خارج می شدم فکر کردم " نمی خواهد با سکوت تنها باشد. شاید از صدای بلند درونش فرار می کند!"
گاهی پیش می آید در کنار شخصی باشم که مشترکات زیادی برای گفتگو نداریم، یا اینکه آشنایی ما جزئی و تازه است. و البته شرایط به گونه ایست که باید دقایق یا ساعاتی را در کنار هم باشیم. پس گاهی به گفتگوی بی سر و ته دچار شده ام. ( خجالت کشیدن) البته فقط گاهی. چون واقعا خیلی زود یک علاقه مشترک در شخص شناسایی می کنم که بشود مکالمه ای خوب از آن درآورد. اما همان گاهی ، یک حس غریب دارد. در اینطور مواقع انگار آدم می ترسد سکوت برقرار شود. انگار می ترسد همه بفهمند با کنار دستی اش رابطه معمولی یا حتی کمتر از معمولی دارد.
برای شما پیش آمده؟ اگر بله، چکار می کنید؟
دخترک اسم زیبایی داشت. ثریا! فرزند پنجمِ پدر و مادری افغانی که از کودکی اشان در ایران زندگی می کردند. مادرش حتی درست نمی دانست چند ساله است اما می دانست که 22 سال پیش فرزند اولش را بدنیا آورده است. ثریا فقط 3.5 سال داشت و مبتلا به بیماری کاوازاکی که منجر به عارضه ای بنام زبان توت فرنگی می شود و اگر به موقع درمان نشود قلب را هم درگیر می کند. حتی اسمش هم ترسناک است. انگار یک یاکوزا به بدن کودکی حمله ور شود.
آن روز ثریا در حالیکه مرتب کلمه ای را تکرار می کرد، زار می زد. نمی فهمیدم چه می گوید اما مادرش می گفت غذا می خواهد. دو سه ساعتی به همین منوال گذشت. من بخاطر مراقبت از زهرا - دختر دایی ام- در بیمارستان بودم و از آنجایی که تحمل شنیدن گریه کودک ندارم، کلافه شده بودم. هر وقت سعی می کردم سر صحبت را با ثریا باز کنم، سرش را بر می گرداند و دوباره گریه می کرد. آخرش به فکر افتادم شعر بخوانم. خدایا! اصلا باورم نمی شد آنهمه شعر کودکانه را یادم رفته باشد. با هر زور و زحمتی که بود چند شعر را بیاد آوردم. شروع کردم به دست زدن و شعر خواندن. به چشم های ثریا خیره شده بودم و شعر می خواندم و می دیدم که اشک هایش جمع می شود. خیره به من نگاه می کرد و هیچ نمی گفت، حتی لبخند هم نمی زد. اما آرام شد.
زهرا می خندید و می گفت " عمه اشتباه خوندی ..." ، " عمه توی شبکه پویا یه مدل دیگه می خونه..." و منهم می خندیدم و می گفتم " عادت می کنی عزیزم. عمه همه شعرها را چپ اندرقیچی می خونه ... اما ببین ثریا آروم شده!"
برای گرفتن غذای مخصوص زهرا به آشپزخانه رفتم و وقتی برگشتم هنوز غذای بیماران دیگر را نیاورده بودند. ثریا با آن چشم های بادامی آنقدر عمیق نگاهم می کرد که لرزیدم. زهرا فقط کوفته ریزه ها را می خواست، پس از مادر ثریا پرسیدم " می خوای امتحان کنی این غذا را میخوره یا نه؟ زهرا کوفته ریزه ها را توی بشقابش ریخته و این دست نخورده است. البته دیدم که غذای بیمارها را هم میارن و قرمه سبزیه." گفت بزار امتحان کنم. دو سه قاشق اول را ثریا از دست مادر خورد بعد خواست که قاشق به دست بگیرد. از آنجایی که دست راستش آتل بسته شده بود و آنژیو کّد داشت، با دست چپ امتحان کرد ولی خسته شد. بعد دراز کشید و گریه کرد که مادرش غذا را کنار دستش بگذارد و با ولع تمام مشت مشت در دهان گذاشت و خورد. بعد ثریا سه ساعت بی وقفه خوابید. و با اینکه ملاقات کنندگان آمدند و کلی سروصدا شد، ثریا حتی ناله هم نکرد.
یاد خواهرزاده هایم افتادم که وقتی خیلی گرسنه می شدند بسیار بهانه گیر و بدقلق بودند. حتی اگر اغراق نکنم، خودم هم وقتی گرسنه هستم، بدخلق می شوم.
از زمانی که نوجوان بودم، یعنی از همان زمانی که خواهر کوچکم به دنیا آمد و با گریه های شبانه مانع خواب مادر می شد، مراسم صبحانه خوردن من و بابا شروع شد. تا بابا برای خرید نان داغ برود، من کتری را روی اجاق می گذاشتم وچای دم می کردم. هر چه از پنیر، کره ، مربا، عسل، خامه و گردو یا طالبی و هندوانه و انگور، داشتیم توی ظرف میچیدم. سفره را پهن می کردم و منتظر ورود بابا می شدم. بعد با صدای چرخش کلید توی قفل، به آشپزخانه می جهیدم و دو چای لیوانی خوشرنگ می ریختم. در حال صبحانه خوردن، خواهر و برادرم هم بیدار می شدند. اما تنها معتاد صبحانه، من و بابا و مامان بودیم. عاشق سینه چاک نان داغ صبح با مخلفات صبحانه.
چند سال بعد بیماری موذی دیابت، همه سیستم غذایی بابا را بهم ریخت.چند ماهی صرف شد تا خلاصه همه کتابها و مقاله ها را برایش بگویم. برایش دستگاه کنترل قندخون خریدیم. اوایل هرچه که می خواست بخورد، با نظارت ما همراه بود. یاد گرفتم چگونه مرغ را با کمترین روغن و نمک بپزم که هم خوشمزه و باب دندان بابا باشد، هم قندش کنترل شود. آنقدر نگرانش بودم که حواسم نبود این کار روح بزرگش را چقدر می آزارد. قند خونش اصلا تحت کنترل نبود اما عاصی شده بود. بابا که عادت به دارو نداشت، هر از گاهی طغیان می کرد و می خواست داروها را ترک کند.
بابا عاشق خربزه ، انگور، هندوانه و طالبی بود. اصلا همین انگور خوشمزه، به من کمک کرد تا او را وادار کنم طلسمِ " نخوردن هر چیز که من با حقوق خودم خریده بودم" را بشکنم. فهمیدیم اینها از هر ماده غذایی دیگری بیشتر قند او را بالا می برد. بعد مامان شد یک نگهبان 24 ساعته. به محض اینکه انگور به دست بابا می دید، تذکر می داد. و بابا عصبانی می شد...
یواش یواش از ترسهای من کم شد و انگار تازه دیدم ... متوجه شدم چقدر آزرده و ناراحت است. و چقدر خوردن شیرینی با لذت، برایش کابوس شده است. یقه خودم را گرفتم که چکار می کنی؟ بعد چراغ "آها" در سرم روشن شد. گفتم: " بابا بیا با هم بررسی کنیم چه چیزهایی قندت رو بالا می بره؟" انگار یک کم دیده شده بود. کم کم همکاری کرد. فهمیدیم شب ها عدسی بخورد صبح قندش بالا می رود. اما اگر بعدش دم کرده دارچین بخورد، قندش کنترل می شود. همه چیز را با هم یاد گرفتیم. گاهی شیرینی تعارفش می کردیم. با قیافه ی گرفته ای می گفت : "نخورم بهتره!" بهش می گفتیم "کم بخوری چیزی نمیشه". با احتیاط می خورد و وقتی دچار نوسان شدید قند نمی شد، خیالش آسوده می شد. کم کم همه عشق هاش بهش برگردونده شد. البته اون دوره را باید سپری می کردیم که یاد بگیریم. در کنار هم تا دوباره تعادل برقرار شود.
***
هنوز هم روزِ من و بابا و مامان بدون صبحانه شروع نمی شود. اما دیگر من مسئول آماده کردن میز صبحانه اش نیستم. خودم هم کمی خلاصه تر صبحانه می خورم. امروز دیدم هنوز هم برای صبحانه خوردن مراسم دارد. خرما، انگور، گردو، چای (دیگر چای شیرین نمی خورد)، نان تازه (مگر شب قبل نان اضافه آمده باشد)، پنیر، کره و عسل. شاید همه اش را نخورد، اما برای صبحانه و خودش احترام قائل است. همین نشانه کوچک خیالم را راحت می کند. می دانم که او قدر خودش را می داند.
اما هنوز هم نگران مامان هستم. صبحانه اش خلاصه می شود در نان و عسل یا نان و پنیر و فقط وقتی به هتل می رود، صبحانه مفصل می خورد.
اینجا از خودم می پرسم که یادم بماند: چقدر قدر خودت را می دانی؟ اگر تنها باشی خوراک خوبی برای خودت آماده می کنی؟ صبحانه ات چگونه است؟
کتاب " چراغ ها را من خاموش میکنم" را میخوانم. مدتهاست رمانها سرم را گرم نمیکنند، فکرم را درگیر میکنند. فکر میکنم چه چیز کم است؟
مثلا کلاریس را میبینم که درونش خالی است. یک حس گمشده دارد و با آمدن امیل، کم کم سرو کله احساس گمشده پیدا میشود. خیلی ساده است. نیازش به شنیده و دیده شدن توسط امیل برآورده میشود. در همان زمان کلاریس میبیند چقدر این حس را در زندگی کم داشته است. مرتب به زندگیاش و به عشقش نگاه میکند. به دوران آشنایی و ازدواجش با آرتوش و خالی تر میشود.
کتاب به نیمه رسیده و افکار من به هر سو پرواز میکنند. در سرم تکرار میشود عشق مراقبت میخواهد. عشقت تو را بشنود، لمس کند و ببیند و تو هم متقابلا گوش و چشم و دستی باشی برای او، هر قدر هم که زندگی فراز و نشیب داشته باشد؛ عشق میماند و به رشد ادامه میدهد. نوزاد احساس، ریشه میدهد و عمق مییابد و تازه آن زمان تصور زن و مردی با گیسوان برفگون در حالیکه هنوز در چشمهایشان شوق میخندد، ملموس میشود.
دلم گرفته است. از اکثریت مردم این سرزمین، که بیمارند. عشق لباسی دوخته شده بر خواستهایست که سایه اش کوتاه است و زود رنگ میبازد. تصویر زنان و مردان کهنسال عاشق، هر روز دورتر و دورتر میشود.
* چراغها را من خاموش میکنم. - زویا پیرزاد
کم هستند افرادی که امناند. یعنی نزدیکشان میتوانی خودت باشی. بدون نگرانی، بدون نقاب. میتوانی از هر چه نگو، بگویی. و چه خوب که نزدیکمان حداقل یک آدم امن داشته باشیم.
من اما چند آدمِ امن میشناسم. نگران نیستم بدانند در ذهن شلوغم چه همهمهای برپاست. و پشت چهره ِ شاد و شنگولم، چه دردی را قورت میدهم.
او یکی از امن ترینهاست. آبان یا آذر امسال دقیقا ده سال است که از آشنایی ما میگذرد. از همان آغاز، با خودش آرامش آورد و منِ طوفان زده را به ساحل رساند. از همان آغاز صادقانه گفت هر چه دیگران نهان میکنند. خودی شد و در دنیایی که خودیها هم دورند، نزدیک ماند. اشک را دید و صبورانه گوش سپرد برای یافتن دلیل. خنده را دید و نگفت چه بیغم! آن دخترک گریزپای لرزان را دید و بال پریدن شد.
جهانش سرشار از آرامش و شادمانی.
من قاصدکم ..
با باد میرقصم
بر ابر مینشینم
با دود میخندم
بر خاک میخوابم
...
من سرخرگ زمینم
با درد میزایم
با رنج میخندم
با داغ میبخشم
...
من همهمهی مبهم حیاتم ...
وقتی همه مردهاند
۵ تیرماه ۹۸
وقتی توقف بیشتر از 10 ثانیه شد و متوجه عبور خودروهای کناری شدم، تقریبا با اخم و دلخوری سرم را بلند کردم که ببینم دلیل این توقف بی هنگام چیست. پیرمردی خمیده را دیدم که به زحمت واکرش را نگه داشته بود و مرد میانسالی که کنارش راه می رفت. پیرمرد برای گام برداشتن مشکل داشت و هر قدم را سه برابر معمول کش می داد. همان لحظه با خودم فکر کردم این تاخیر بی دلیل نیست، لبخند زدم و اخم ها و دلخوری دود شدند و به هوا رفتند. شاید کمتر از سه دقیقه منتظر عبور آنها بودیم.
راننده میانسال همینطور که حرکت می کرد، توی آیینه نگاه کرد و گفت:" باید برای آدم های اینجوری صبر کرد. بنده خدا دست خودش که نیست "
لبخند زدم.
دوباره گفت: " چند وقت پیش برای یک خانم و آقا منتظر شدم که از خیابان رد شوند. مرد که داشت رد می شد گفت مگه تو این زمانه هم کسی از این کارها می کنه؟ گفتم چرا که نه. هر دو تا خندیدیم"
باز هم لبخند زدم و گفتم خیر ببینید.
دارم فکر می کنم چند نفر از ما در هیاهوی جهان، گم شده ایم؟ چند نفر از ما هنگام عبور و مرور دیگران را می بینیم، حس می کنیم؟ چند نفر از ما لبخندی بر لبی می نشانیم؟ دیروز همراه دوستانم به کافه رستورانی رفتم. یکی از وسایل پذیرایی نمکدان و فلفلدان به هم چسبیده ای بود به رنگ آبی آسمانی. روی هر دو نوشته بود:
Enjoy little things
چند نفر از ما بلدیم؟
پرسید : تو به عشق معتقدی ؟
گفتم : بله!
گفت : اما عشق فقط یک جلوه داره و اونهم عشق مادر به فرزنده ...
گاهی فکر نمی کنیم یک جمله کوتاه چه عمقی را در دل دیگری طی می کند! شاید قصد داشت بگوید مراقب باش در دام عشق نیفتی که این عشق ها قابل اعتماد نیست. اما گفته اش زخم زد به اعماق وجودی که در درون می سوزد.
"دوستش داشتم" اثر آنا گاوالدا حکایت مردی است که جسارت پذیرفتن عشق خویش را ندارد. با بهانه های پی در پی، هم از قبول قلبی که به خود وابسته کرده است سرباز می زند و هم عمیقا می خواهد معشوقش را برای همیشه پیش خود نگه دارد.
چقدر چهره مرد داستان برایم آشنا بود. چقدر زن و دردهایش را می فهمیدم؛ هر چند که داستان از زبان او نبود. و چقدر حق دادم وقتی رها کرد و رفت...