ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
اسمش روی گوشی تلفن میافتد. تردید میکنم. قرار نبود به این زودی برگردد. هم آرزو میکنم خودش باشد هم دلهره دارم مبادا تمام آرزوهایش نقش برآب شده باشد. به شنیدن صدایش فریاد شوق میکشم. میگویم بیرون از خانهام و قول میدهم به محض رسیدن تماس بگیرم.
دوستی کنارم نشسته است. با قطع شدن تماس، اشکهایم جاری میشوند. میخندم و اشک میریزم. به نظرم مضحکترین اتفاقیاست که برایم افتاده است. همیشه فکر میکردم چطور میشود یک نفر هم اشک بریزد هم بخندد. حالا میدانم. این یعنی لبریز شدهای. تحملت، حرفهایت، اندوه و شادیات ... از همه چیز لبریز شدهای که مرز خنده و گریه ازبین میرود. دوستم دستمال کاغذی تعارف میکند و من بلندتر میخندم و شدیدتر اشکها گونههایم را در مینوردند. میگویم " من کمتر پیش آمده دلم برای آدمی تنگ بشه. البته به جز خانواده. اعتقاد دارم آدمها همان جایی هستند که باید باشند. نمیدونم چرا از شنیدن صدای نارملا اینقدر احساساتی شدم!" تنها میگوید " میفهمم!"
لابد راست میگوید. خیلی روزها، بدون آنکه بداند، بدون آنکه بگویم، صدایش را مهمان گوشهایم کرده است و من آرام شدهام. آرام از بودن آدمی که همه چیزش بوی انسانیت میدهد. و همین آدم چند لحظه قبل به من میگفت "خدا وقتی انسانها را آفرید دیگر به آنها کار نداره. هی راه به راه سراغشون نمیره. قرار نیست هیچ چیزی رو دستکاری کنه. پس یاد بگیر مسئولیت تمام زندگیت را یکجا بپذیری ... " حالا فکر میکنم نارملا برای رفتن تمام تلاشش را کرد. حالا که درست نشد چه مسئولیتی را باید خودش بپذیرد؟ اگر این دست تقدیر نیست! پس چیست؟ چرا تمام سوالهایم بیپاسخ میمانند!
همان شب، آدمی که مورد اعتمادم است حرفی میزند و بیتفاوت میگوید تو که منتظر همین بودی! و تمام. انگار در میان صحرایی باشی و یکباره کاروان سالار بگوید از این به بعد من نیستم و غیبش بزند. تا چشم کار میکند صحراست. صحرایی بیپایان.
چند شب قبل، دوست و شریکی نشان داد به هیچ آدمی نباید اعتماد کنی. نباید! بنویس این را دیوانه! بنویس نباید ...
از وقتی حرفهای آن دوست را شنیدهام نه دعا میکنم نه آرزو. دارم فکر میکنم باید چه کنم که روزگارم بهتر شود و هربار یاد خدا میافتم... میگویم لابد راست میگه دیگه. نشستی داری دست و پا زدن ما را تماشا میکنی. خودم باید دست به کار شوم. امیدی به یاریات ندارم.
دو روز بعد، دوستی از کیلومترها دورتر! آمده است. هیچ تعهدی جز دوستی به تو ندارد. هیچ چیزی جز گاهگاهی هم صحبتی برایش نداری. فقط هستی. و او این هستن را بیشترین لطف تو می داند. بارها برای بودنت تشکر کرده است. بارها برای وقتی که در اختیارش گذاشته ای تشکر کرده است. بارها دلسوزانه جویای احوالت بوده است و بارها با گفتن " بمیرم ..." نشان داده از وضعیتی که برایت پیش آمده چقدر متاثر میشود! حالا آمده است روبرویت نشسته و ناگهان میگوید " تکان نخور. یه چیزی روی موهات نشسته... "
و دست برد سمت موهایم و ناگهان قطعه چوبی را کف دستم گذاشت . لحظه ای مبهوت نگاه کردم و بعد از ته دل خندیدم. چند روز پیش عکسی برایش فرستادم و خواستم تصویر را کمی شفاف تر کند. ماجرای انگشتری که در میان عکس بود را تعریف کردم که چگونه قطعه ی چوبی کم ارزش انگشتر در میان راه گم شد. پرسید "نقش روی انگشتر چیه؟" گفتم " فروشنده گفت به زبان سانسکریت یعنی خدا" حالا خدا را در دستم گذاشته. یکباره صدای خندههایم محو میشود. همینطور که با انگشت روی نقش حکاکی شده روی چوب دست میکشم این چند روز از جلوی چشمانم گذر میکنند. دیروز یک پیام. امروز یکی دیگر... راستی میخواهی چه بگویی؟ که حواست هست؟ و دوباره سد اشک میشکند و در برابر چشمان حیرتزدهی آن دوست، این منم که در هم میپیچم از حسی گنگ که نمیدانم گوشهی لباسم به کجای دنیا گیر کرده است، و از طرف دیگر خوشحالم برای آدمهای باارزشی که در زندگیام دارم. آدمهای بیادعا...