من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

حست می کنم حتی از راه دور ...

ساعت یک ربع به ده که شد یک آن تمام حس هایم بهم ریخت. آشفته و سردرگم و مضطرب از پشت میز بلند شدم و دستهایم را به پهلوهایم زدم و راه رفتم. خانم "ع" گفت: " اینقدر نگرانی نمیومدی!"

- جای نگرانی نداره آخه. دکترش خوبه. عمل هم سنگین نیست. ظهر میرم. الان که پشت در اتاق عمل نمیزارن برم. مامان اونجاست!

- پس چرا اینقدر بهم ریختی وقتی خیالت راحته؟

- نمی دونم. یکدفعه دلم به شور افتاد...

کمی راه رفتم تا آرامشم را بدست آوردم و نشستم. ساعت ۱۰:۳۰ زنگ زدم و مامان گفت تازه عملش تمام شده و دکترش از عمل خیلی راضی بود. خیالم کمی راحت شد. به خواهر پرستارم تلفن کردم و کمی حرف زدیم اما اواخرش بخاطر فشاری عصبی ای که بهم آمده بود یکدفعه بغضم ترکید. کلی قسم و آیه که وقتی بار عصبی برداشته می شه و خیالم راحت میشه اشکم در میاد تا خواهرجان خیالش راحت شد.

دوباره ساعت ۱۲ آرامشم را از دست دادم. ده دقیقه تمام راه رفتم بدون اینکه ذره ای از آشفتگی ام کم شود. سریع با رئیس صحبت کردم و از شرکت خارج شدم و همین که هوای بیرون به سرم خورد آرام شدم. ناهار گرفتم و رفتم بیمارستان. با کلی خواهش اجازه دادند بروم بالا به شرط اینکه زود برگردم. همین که رسیدم وسمیه چشم باز کرد، گفت " من تو اتاق عمل بهوش آمدم و فهمیدم دارن بخیه میزنن!"

- وای خدا .... نفهمیدن؟

- نمیتونستم حرف بزنم ولی سرمو تکون دادم بعدشو دیگه نفهمیدم...

مامان گفت " حدود ساعت ۱۲ داشتند میاوردنش اتاق. موقع رد کردن چرخ تخت از فاصله ی آسانسور تکان شدیدی به تخت وارد شد و دردش آنقدر زیاد شد که گریه می کرد. منم گریه ام گرفت . حتی بهیار و هم اتاقی اش هم گریه می کردن. همون موقع نگار زنگ زد و فکر کرد اتفاق بدی افتاده. میگفت تو هم باهاش حرف زدی گریه کردی. بچه قبض روح شد... آخر گوشی رو گذاشتم رو گوش سمیه تا خیالش راحت بشه."


همیشه باید به حس هام اعتماد کنم... همیشه!


نظرات 2 + ارسال نظر
بندباز پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 14:33 http://dbandbaz.blogfa.com/

وقتی کسی رو عمیقا دوست داشته باشیم، وقتی از نظر روحی به کسی نزدیک باشیم، این اتفاق طبیعیه و بارها رخ میده... حتی اگر اون آدم کیلومترها از ما فاصله داشته باشه...
حالا حال بیمار چطوره؟ امیدوارم که به خیر گذشته باشه و بهتر شده باشند... متاسفم خبر نداشتم... :(

حالش خوبه شکر خدا. خطر از بیخ گوشش در رفت

گلرو جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 10:58

خواندم خدا به خیر کنه

به خیر شد. سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد